بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هزار و یک شب» ثبت شده است

گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست ...

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
و خانه ی دوست کجاست ؟
بهترین دوست ها از کجا می آیند و چه بر سر ما و دل ِ ما و زندگی ِ ما می آورند ؟
اصلا این دوست کیست ؟
راستش هیچ وقت فکر نمیکردم که یک هم اتاقی ِ معمولی ِ  در ترم ِ 1 دانشگاه و توی اتاق شش نفری انقدر ماندن را بلد باشد که بعد از این همه مدت دوری و گاهی سلام وعلیک و دلم برایت تنگ شده های معمول ِ راستکی با تمام بی حوصلگی ها خستگی ها و اعصاب خوردی ها با موهای چرب و صورتی بی روح و لباس های بیرون بخاطرش بروم دوربین بیاورم هماهنگی های لازم را با دوستانش که نمیدانم کیستند انجام دهم تا وقتی از حمام برگشت وقتی ناامید از دوست داشته شدن هاست و غر میزند و فکر میکند چرا هیچ کس امروز را یادش نبود یک عالمه جیغ و نور های فشفشه و شمع و و بوس ِ گنده توی تاریکی او را سر ذوق بیاورد و بعد از ان رهایشان کنم به حال خودشان و خوشحالی هایشان و فرو بروم توی حباب درونی ِ خودم . و گم شوم .




+ و چیز پیچیده ای نیست داستان مهر ها و محبت ها و ماندن ها و نرفتن ها. به همین راحتی میمانیم و بودن را کنار هم یاد میگیریم :)


از دیروزی که بی اتفاق ترین روز ِ عمرم بود

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۹ ب.ظ
و شَبَ_ش...


در  هیاهوی اولین روز ِ بیست و چندمین بودن :)


سر صپی بود که داشتم براش میگفتم- آخه افتاب زده بود تو چشَ م  ! عینهو سر ظهر ! عقربه ها ولی 7 رو نشون میداد. الان که بهش فکر میکنم میبینم خیال کرده بود  همین افتاب روانمو پاک کرده که مث وِروِره جادو دارم براش کلمه میبافم.
همینطوری که پتو رو از روش میکشیدم ، راه افتادم سمت آشپزخونه ، درحالی که با دمپاییم سعی داشتم  یه تیکه اشغالو بدم سمت کارتن های وا نشده و شیشه ی مربا رو از ته یخچال بکشم بیرون یهو  نطقم واشد .
 که :
ولی خاصیت ِ بزرگ شدنه !
 انگار که هر چی بزرگ تر میشی , بیشتر از قبل به اطرافت بی توجه میشی ، نه؟
هر سالی که میگذره ، خیلی خاص تر از سال های قبل، خنثی میشی - خیلی خنثی تر از چیزی که انتظارشو داری , نه؟
گاهی بزرگ تر شدنِ که آدمو بی رحم میکنه -
شاید هم برا همین حس انزجار  از خود ِ بی رحممون ِ که  آرزوی برگشت به بچگی برامون همیشگیه. که برگردیم به روزایی که خیلی چیزا برامون خاص بود بزرگ بود
 رنگی بود 
خوشمزه و گنده بود. 
بود ....
بود ...
بود....

ازون طرف تو انعکاس این همه "بود" , بالشتو انداخت همونجایی که افتاب زده بود تو چشمم.


روز -ه تکمیلی ، نقطه سر خط

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۶ ب.ظ

با خودم زمزمه میکردم ۳۶۵ روز که تموم شه دوباره باید فردا از یک بشمارم . 

اونوقت برگشتم با داد  گفتم : ببین،  نه مانتوم پیدا شد ، نه سبا قراره باهام بیاد خونه و نه اسمم بین اسامی پذیرفته شده هاس الان ، از بالا پله هام که پرت شدن پایین. چی میگی تو ؟  روزم تکمیل شد ها ؟ نگام کرد و گفت پس قراره یه معجزه بشه؟ 

 کوله مو برداشتم و سوار تاکسی شدم و حالا طبقه ی دوم-ه  ساختمون-ه سه طبقه ای هستم که توی یکی از واحدا سبا کنارم نشسته و چند متر بالا تر - طبقه سوم ، نرگسی که یکسال بود ندیده بودمش! 

+پتوی گرم  و چایی نبات تو یه ماگ گنده مال سرمای استخون سوز-ه پاییز-ه لب پنجره س نه ؟



  • نگین ...

زندگی و دیگر هیچ

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۴۸ ق.ظ

هرچقدرم دور باشی واین دوری برات عادی باشه و دلتنگ نشی ، هرچقدر هم سرگرم خودت و فکرای توی مغزت باشی و کیفت هم کوک باشه ، حتا ۴ صبح هم که باشه، حس سرد و منجمد-ه مرگ هم که باهات باشه ،وقتی بعد مدت طولانی پاتو بزاری تو اتاق ابیت ، صدای آب و فضای آروم وسایل دست نخورده و کتابخونه و احساس مالکیت .. ، بایدم دنیا تو ذهنت بخونه : خونه خوبه خونه خوبه .... 

+ حالا باید یه چمدون وا کنم و یه چمدون بزرگ تر ببندم و سه شنبه برگردم . 

  • نگین ...

همین جلو- سمت چپ- زیر قالیچه ی نمدی

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۲۲ ب.ظ
میگم - این تصویرو دیده بودم یه جایی , قبلا .
میگه - ما قبلا یه بار زندگی کردیم . پیش از بودن 

+کرگدن نامه 

از دوتایی ها

دوشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ق.ظ

از روزهای خوش ِ امدن، نشستن ,خندیدن و انیمیشن دیدن های توی ِ جاده. خرید کردن و فیلم گرفتن های نصفه شبی,تعیین مکان برای عکاسی, سه شنبه های سینمایی ِ کوروش ,استریت فتوگرافی ها,مسخره بازی جلوی اینه ی اسانسور , زبان درازی به بچه ی ماشین جلویی و خنده های پدرش از توی اینه, توی ترافیک ماندن و خواندن با اهنگی که حفظ نیستیم و ویراژ های ِ سرخوش و لواشک خوری ِ با پلاستیک .

وای ! وای ازین خنده هایی که حس ِ رهایی از غم و ناخن جویدن و کز کردن کنج ِ دیوار ِ غربی اتاقت را دارند . درست عین ِ حس ِ یک ادم چاق که می افتد توی یک مغازه ی برند که کلی لباس کَل ِ گشاد ِ خوشگل را حراج زده اند . همین قدر بزرگ همین قدر عجیب .


  • نگین ...

رحمت بر پدر دوری و دوستی ها

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۰ ق.ظ
نگویید این همه دوست داشتن را . این همه دلم برایت تنگ شده را . هی چپ و راست و بالا و پایین و توی تلگرام . بعد از یک ماهو ده روز , زیر پست های اینستاگرام یا توی گروه فامیلا ,کنار ماشین ,سرکوچه یا توی خلوت ِ شب و صدای جیرجیرک ها . تو روخدا هی تکرارش نکنید, به هم لبخند نزنید, محبت حجت نیست که بر یکدیگر تمامش کنید. یک کاری نکنید که به آخر خودتان برسید و بعد از این همه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده عین چرخه ی خسته کننده ی بخور و بپوش و بشور ِ زندگی برایش  یک عادت ِ روزمره که دیگر هیچ جا و هیج وقت شمارا نبیند بشوید ,که لبخند نزند که دیگر نگاهش از پوست و گوشت و استخوانتان رد نشود و ان ته ِ ته ِ قلبتان ته نشین نشود, که دیگر نبینتتان نشناستتان کنار بگذارتتان و تمام بشوید .  یک جوری بدتر از چرخه ی زندگی , که هیچ شروعی ،حتا تکراری ، پیش رویتان نباشد .
  • نگین ...

بادکنک بازی

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ق.ظ

ما  الان دقیقا تو همون تابستونی هستیم که قرار بود بترکونیمشااا !!! :|

  • نگین ...

بی نشان

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ق.ظ
امشب باد وحشی تر از اونیه که بخوام موهای نداشته م رو تو دستاش رها کنم ! فقط باید پناه ببرم به اتاقم و کف ِش دراز بکشم . اونوقت بعد از مدت ها منتظر باشم همینطور پرده ها رو بزنه کنار و خنکی ش بخوره تو صورتم . ازونجا بگذره و بچرخه تو سرم و هرچی داغیه بشوره ببره درک ِ اسفل السافلین .
به واقع این تابستون شده عین چند راهی های بی نام و نشون که ادم ترجیح میده لحاف تشکشو پهن کنه همون وسط و برای فرار از فکر نکردن بگیره بخوابه . اونقدی که گودی کمر بگیره یا از زخم بستر بمیره حتی .



The Brass Teapot 2012


راستش تابستون وقتی برای ادم مترادف باشه با سفر ولی بر خلاف تصور هیچ سفری تا حالا در کار نبوده باشه اینجاست که حتا نمیتونه انتخاب کنه باید همینطور غرغر کنان به خواب ادامه بده و با حسرت ترک های دیوار رو بشماره یا اینکه فیلم ببینه کتاب بخونه کلاس بره ( اینا هم اعصاب میخواد) . در نهایت وقتی نتونه هیچ کدوم رو انتخاب کنه به زندگی جغد وار خودش ادامه میده و ساعت سه بامداد چیپس و نوشابه میخوره و در جواب نگرانی ِ وجدانش مبنی بر بوجود اومدن چربی های اضافه میگه گور بابات!  من که قصد ازدواج ندارم مامانمم متقاعد کردم !! :)))
و اینگونه تابستون تموم میشه و دوباره همون آش و همون کاسه !! :)))

  • نگین ...

ای غول چراغ جادو ؟

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ق.ظ

دلم غولک چراغ جادوی میخواد. ازینا که به حرفای دل گوش می دن .میدونید که، دله دیگه! دل که دلیل ومنطق سرش نمیشه. تنگ میشه گشاد میشه، میگیره باز میشه، یهو کلافه میشه ! 

مثلا الان یکی از اسمون تلپی میفتاد رو زمین و میگفت سلام . شکلک درمیاورد و من قش قش می خندیدم . بستنی و نون نارنجکی از جیباش میاورد بیرون ، برام قصه های بی سروته تعریف میکرد و من یادم میرفت که چقدر بداخلاق وکلافه و بیحوصله ودوست نداشنی شدم ...

همین الان یه آدم میخوام که بگه سلام ...


  • نگین ...