بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

همین حالا

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۵۳ ب.ظ

وسطِ نوشتن پایان‌نامه در حالی که یک پایم توی اتاق بود و یک پایم توی آشپزخانه، کانال دکتر شیری را باز کردم و یک دلنوشته خواندم.
تمام که شد بی‌اختیار بغضم گرفت و همه چیز را رها کردم. بغض کردم چون با بندْ بندِ وجودم حس کردم خواستهٔ دل که بماند برای فردا و پس‌فردا و ماه بعد و سال بعد، بیات می‌شود. بد هم بیات می‌شود. جوری بیات می‌شود که هیچ جوره هم نمی‌شود قورتش داد...
من امروز می‌خواهم اردیبهشت باشد و لبِ ایوان، کنار گل‌های نازِ بابا و با موسیقی متنی که جیغ و ویغ‌های مهیار باشد موهایم را باز کنم و چشمانم را ببندم و هارمونیکا بزنم.
من امروز بغل مامان و دست های بابا را می‌خواهم. دوست داشتم تولد امسالم رشت باشم و زیر بارانش بچرخم و بخندم و حتی فقط دی‌ماه امسال است که دوست دارم قزوین باشم و با شیدا و مهدیار  و راحله عکاسی کنم.
من الان، همین الان دلم می‌خواهد عاشق شوم و توی قدیمی‌ترین کافهٔ تهران قرار ۵۶ ام را بگذرام و توی سیال ِ چشمانش زل بزنم و بگویم چقدر دوسش دارم ، چقدر خوب است که الان دارمش و همین الان قرار ۵۶ ام را در کنارش و جایی که دوست دارم گذاشته‌ام... 
من امشب می‌خواهم یک خواب ببینم، یک خوابِ خوب و شیرین، یک خیال خوشمزه و خوش، نه فردا شب و چهارشنبه ی دو هفته ی بعد .
من الان می‌خواهم یکی برایم شعر بخواند، همین الان روی بام تهران از سرما به خود بلرزم و بخارهای چای و چراغ‌های دور و آدم‌های دورتر را نگاه کنم یا یکی را بغل کنم و بلند بخندم و بعد از پرپروک تا خورد ورودی پارکینگ را مسابقه دو بدهم ... 
همین الان ، من همین حالا همه ی چیز های خوب را می‌خواهم.
 
راستی چقدر دلمان همین الان کلی چیز را خواست و بی‌توجه بودیم؟ 
چقدر چیزها همان تو، مردند و بی‌صدا خاک شدند؟ چقدر دل را ندیدیم و گفتیم حالا به‌زودی، انشالا سر فرصت، میرم سراغش حالا، وقت هست هنوز... و هزار توجیهی که فقط دلْ مرده‌مان کرد؟
امان از تمام حرف‌هایی که نزدیم ، کِیف هایی که نکردیم، چایی هایی که نخوردیم، دست هایی که نگرفتیم، لبخند هایی که نزدیم، جاهایی که نرفتیم و روزهایی که عاشقی نکردیم .

  • نگین ...