بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

شب های غیر معمولی

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ق.ظ

حرف بزنید ، حرف بزنید همینطور ، بعد از سکوت های بی وقفه گاهی حرف بزنید ، روی شیشه ی بخار گرفته ، توی کامنت عمومی پای پست ها و عکس های مزخرف، لابه لای مسیج های فراموش شده ، یا حتا پای تلفن های زنگ نخورده ، حرف بزنید گاهی که آدم نیاز پیدا میکنند آنقدر یکطرفه نبودن هارا ، بودن ها را، لبخند هارا ، نبودن ها را ، خیلی خیلی نبودن ها را ، 

+ بی هوا آمدن ها را و حرف زدن ها را :)

Remember your green dreams

سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ب.ظ

بابا با گل هاش حرف میزنه . تمام ایوون و حیاط شده گلدون . میگه حرف نزنی باهاشون میمیرن . باید دل بدی که دل بدن عآشق بشی که عاشق بشن . اینا نشونه ی حیاته . عشقو میگه دل دادنو هم .

 این روزا خونه ی ما پر از نفس ِ سبز ِ , جوونه های امید که سر از خاک میدن بیرون , رویای ِ سبز ... بخاطر بیارین رویاهای سبزتون رو ....


  • نگین ...

قندون ِ جهیزیه

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۲۵ ب.ظ





عطا: دیدی این ماشین مسابقه ای ها رو که با سرعت میرن ... یهو ترمز میکنن دور خودشون می گردن؟!

معصومه: آره...

عطا: اونجوری دورت بگردم!!!


قندون جهیزیه-علی ملاقلی پور


  • نگین ...

روز خود را چگونه میگذرانید ؟

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۵۲ ب.ظ



به نام خدا . امروز خود را با صبحانه ی کامل , پاک کردن اسفناج, تمیز کردن حیاط , درست کردن سالاد , نوشیدن چای , فیلم دیدن، در آن غرق شدن  فلذا از یاد بردن اینکع غذا روی گاز هست , سرخ کردن سیبزمینی ,چیدن سفره ای زشت ,کل کل با دختر خاله رد و بدل کردن فیلم , بغض کردن , سند ِ اهنگ و انیمیشن برای جمع ِ کثیری از دوستان ,صحبت پیرامون همه چیز و فکر و فکر و فکر !

و در ادامه شاید دلم بخواهد بین حال و  هوای صد ها گلدان و گل و قلمه ای که پدر ریخته توی حیاط نفس بکشم, بمیرم اصلا و شاید کمی بیشتر بغض کنم . تازه الان  باید یک نفر را پیدا کنم که ساعت 2 نصفه شب برایم شیرینی نارنجک بخرد و قاه قاه بخندیم :)

 + شما چطور ؟



فاجعه ای به نام ِ بزرگ شدن

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۰۳ ب.ظ


همیشه  وضعیت اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره . همیشه نمیتونیم بشینیم تو یه کافه و رویا ببافیم و شیک نوتلا سفارش بدیم . یه وقتایی تو افتاب ِ گرم ِ نچسب ِ اسفند باید بشینیم زیر سایه ی درختایی که سعی میکنن جوونه بزنن تا شاید از سوزش گرمای افتاب روی پوستمون کم کنن . باید منتظر بشیم یه چیزی از بالا بیفته و تِق بخوره تو کلمون . چرا ؟ چون که یادمون بره خاطره هایی که که تلق تلق با کفش پاشنه دار تو کله مون رژه میرن و روزای دلنشینو دارن کوفتمون میکنن.

و چه مزخرفه این پروسه ی بزرگ شدن و به تبع اون جدایی ! یه پروسه ی در ابتدا دوست داشتنی اما تو یه بازه نفرت انگیر و دردناک. وقتی که گذاشتی تا بزرگ شی و ارزوهاتو براورده شده ببینین انگار نشستی تا جدا شدن رو ببینی و بری و بره . به همین راحتی  و به همین سرعت . 

همین دیشب تمام وسایلشو جمع کرد و رفت و هیچی ِ هیچی ازش نموند تو خونه جز خاطراتش . دیشب هیچی شبیه قدیم ها نبود .حتا دیگه باغچه های حیاطمونم مث قدیم جایی نداشتن برای بازی کردن و جاده کشیدن با ماشینای کوچولو  و فقط اهن قراضه های دچرخه هامون اون پشت افتاده بود . الان همش هوای ِ دم عید ِ سال های دوره که میچرخه تو سرم . همون روزایی که بنایی داشتیم و  بابا میگفت هر دونه مگسی که بکشین بهتون ده تمن میدم .دعوا ها و سر شیکوندنا و تام وجری بازی و  قهرامون, هی رژه میره هی رژه میره و هر کسیم این رو تجربه کرده اما نمیفهمه من دارم چی میگم و فقط باید سعی کنه تیریپ نصیحت بیاد که من خودم صدتا بهترشو بلدم اما نمیخوام بشنوم و فقط میخوام بشینم بین شلوغی حیاط و طعم خوش ِ بچگی و بازی های پسرونه با یه دهه شصتی و تجربه هایی که شاید خیلی از هم دهه های من تجربه شون نکردن رو به خاطر بیارم و  و گرمای افتاب ِ وحشی رو به جون بخرم و شبا هم سرمای لای پنجره رو یواشکی به جون بخرم و هی با گوشه ی سمت چپ ِ پتو اشکامو پاک کنم که چرا انقر زود گذشت.

 همین دیروز اتاقامون پیش هم بود تختامون سر به سر هم .همون تخت چوبیا که همه چیشون عین هم بود . روتختیا متکاها پتوها .بعد اتاقش رفت اونوری و من تنها شدم  حالا دیگه اتاق اونوریه هم  خالی شده . خالی از اون و وسایلش که شاید هیچوقت اجازه ندادم بخودم توشون فضولی کنم و تنها شب خاستگاری ش ادکلن ورساچشو دست بردم که بردارم و بلند شدم و چندتا پیس زدم به کت شلوارش و پیرن سفیدش که یه موقع خم نشه و اتوی لباسش بهم بخوره .

حالا پسرمون مردی شده , حالا دیگه واقعا ِ واقعا همه ی لباساشم جمع کردو رفت و انگار اونی وجود نداشته, خاطره ای وجود ندشته  ,انگار هیچ وقت من و اون ماشین بازی نکردیم و سر همو نشکوندیم و باهم قهر نکردیم . و سر هم داد نزدیم و انگار هیچ وقت اینا تموم نشد و کم کم بزرگ نشدیم و وابستگیمون اوج پیدا نکرد و بیشتر همو دوست نداشتیم و جون ندادیم واسه هم .

به همین راحتی ! اره ! یه دوره ی دیگه از زندگی منم  تموم شد . حالا باید بشینم و خاطراتمو از پشت پنجره نگاه کنم و لبخند بزنم شایدم یه تلخخند :)



:)


  • نگین ...

Silence

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ب.ظ

حرف داشتم .

  • نگین ...

به دنبال جایی برای دفع ِ خستگی

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۰۸ ب.ظ



همیشه شنیده بودم ارامش نزدیک خانه ی خودمان است . توی اتاق ، روی تخت ، لای پرتوهای نوری که عین سوسیس ِ بین نان باگت ،لای پتو میخزد و به چشم های من میخورد و یا شاید کنار تاقچه و شاید هم ریخته باشد توی ِ چینی های گل سرخی ِ  قدیمی ِ داخل کمد .

 اما حالا دور شده ام و می دَوَم دنبال آرامش های ِ دور ، توی شلوغی ها و تاریک روشن چراغ های رنگی ِ قرمز و زرد ِ ماشین های تویِ ترافیک همت و نیایش و ستاری . جایی غیر از خانه غیر از اتاق و تخت و لای پتو و روی خط ِ مستقیم ِ نور و درخت انار و جوی ِ آب پشت ِ پنجره .

خودم را تعطیل کرده ام و به دنبال جایی  ام برای ریختن خستگی هایم . ریختن و جمع نکردنشان ، جایی دور از خانه و خوابگاه و دور از ادم های قبلی و لبخند های مصنوعی و حتا یک میلیون خاطره های ِ بعد از خستگی و خنده های واقعیکنار آدم های ِ دیکتاتور ِ خوشحال ِ توی ِ کارگاه ِ مواد و روش ساخت .

گاهی فکر میکنم واقعا شاید نیاز باشد خودت را بچلانی و  خستگی ها را یک جایی چال کنی و ادم های جدید ببینی و به جای ساعت ِ 8 صبح تا لنگ ظهر بخوابی یک خط قرمز دور خودت بکشی و عین یک قل دو قل ادم های جدید را پرت کنی توی خط و تا سر چهار راه بدوی تا دو دسته نرگس بخری و جایی غیر از کافی شاپ هدیه دهی .

زندگی است دیگر , جایی برای گاهی پیچاندن گاهی چلاندن و گاهی پریدن . همیشه که نباید رفت !!!


the fault in our stars

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ق.ظ


با اینکه این روزا ماجرای ِ اسکار و جایزه ی ِ دیکاپریو یا fury road عه هفتا اسکار گرفته و تفکرات و ایده های فیلم های شرکت کننده یا برگزیده ی تو این مسابقه خیلی داغ ِ اما تو این بحبوحه میخوام فیلمی رو معرفی کنم که شاید خیلیاتون دیده باشیدش .این فیلم جدای ِ از تمام لحظه های تلخش , داشت رشد ِ امید رو نشون میداد .اونقدر که بارقه های امید تو قلب فرد ِ بیننده هم راه پیدا میکرد و انتقال این حس  و شاید خیلی حس های دیگه هم زمان با اون حس که هی میرفت و میومد برای من  چنان دوست داشتنی بود که این فیلم رو دوست داشتنی کرد . موضوعی که شاید این روزها خیلی باهاش درگیر باشیم . یه جاهایی از زندگی قلبمون خالی بود اما کم کم و کم کم پر شد از عشق از انگیزه و از امید . پر شد تا هیچ وقت خلا و پوچی و نفرت راه پیدا نکنه.





آگوستوس :  تو این دنیا نمیتونی انتخاب کنی که آسیب نبینی  . اما این حق انتخاب رو داری که به کی اجازه بدی بهت آسیب بزنه 


the fault in our stars




خیلی دور خیلی نزدیک

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ

[ یِک جای ِ دور ِ دور ]

قرار بود جهانمان را  رنگ بزنیم , آبی بپاشیم  با آسمان سِت بشود  اما محاصره شدیم بین دیوار هایی که آبی شد .



[ یِک جای ِ نزدیک ِ نزدیک]

قرارمان باید سه شنبه ظهر , ته ِ دلمان را آبی بپاشیم , جهان به این راحتی ها رنگ نمیگیرد .





دنیای ِ شلوغ ِ تنها (2)

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۳۰ ب.ظ

دوشنبه ها صبح که چشم باز میکنم دلتنگ میشوم و خاطرات را زیر و رو میکنم  .هی دلتنگ میشوم و دلتنگ میشوم و دلتنگ تر از دلتنگی های جمعه  ها عصر . تبدیل به موجود غم انگیزی میشوم که انگار توی ِ یک روز ِ ابری روی نیمکت ِ نارنجی ِ توی راه اهن به انتظار قطار ِ ساعت 3 هی بادهای غمناک میخورند روی صورتش و هی دلتنگ تر میشود. 

دقیقا همینجا !
همینجا که دارم سرشار از دلتنگی میشوم , نه زندگی, باید تٌفش کنم ! باید دل تَنگی را با تمام وابستگی های ِ نفرت انگیزش توی ِ صورت جهان ِ خاکستری تُف کنم ,سرپا بایستم و از باد ها فرار کنم, از دلتنگی و از خاطرات. ارشیوش را بگذارم توی همان قفسه های خاک خورده ی کثیف و دوباره بخابم . دوباره صبح دوشنبه شود و دو قاشق سکنجبین را توی آب ِخنک حل کنم و ناشنا بنوشم . باید بدون صبحانه بروم به سمت ِ سلف که نهار را روی میز های ابی بخورم ,با شمعدانی ها عکس بگیرم و دور بریزم هر چه که خاطرات را زیر و رو میکند و گندش را در می آورد و این دل را بی قرار ِ تکرار نشدن ها میکند ,باید بریزمشان دور , عین ِ یک بیماری ِ دور ریزنده.
باید جهان را دور بریزم ,گل های خشک شده و سررسید های روبان پیچ شده ,کاغذ های مچاله یِ تا شده توی قفسه ی اخری  زیر کتاب ِ  پنجمی , شیشه عطر های خالی و یاد ِ هر چیزی که دیگر تکرار نخواهد شد .
باید بایستم ,
سطل آبی بردارم و بپاشم روی جهان ِ کوچولوی ِ نقلیم !
 فقط جدول های کنار خیابان نیستند که باید هر چند وقت یکبار رنگ بخورند ! هان؟ 
دنیا آبی تَرَش قشنگ تر نیست ؟ :) 




  • نگین ...