بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

[ یَلدا یک ]

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ب.ظ

                      

 

 



یلدا شبیه ِ دروغ است تقریبا , همه جا  شلوغ بود و ما سر کلاس ِ تاریخ چرت میزدیم .چون شب ِ قبلش به جز جَر و بحث و یک ساعت خوابیدن ,خیالبافی هم میکردیم !. شیرینی نخریدیم ,بلال نخریدیم , سرحال نیستیم ,نمیخندیم, فردا بیکار نیستیم ,از فکر امتحانات کذایی راحت نیستیم و خیلی خوب نمیتوانیم تظاهر به حاآلخوبی ِ دور از خانه و شب ِ یلدایش بکنیم .ب

چه ها خوابند ,فهامه اما بی توجه قاشق کف ظرف میکشد . اهنگ "میخوام برم دریا کنار را "گذاشته , سفره یلدا ننداختیم , تخمه تفت ندادیم ,ذرت بو ندادیم ,گشنه نیستیم ! شاید امشب هم نگران جوش ِ صورتشان باشند ؟ کاش اما شمع روشن کنیم و حافظ بخانیم و شاید بغض بکنیم. منکه میخندم اما چرا شبیه ِ گریه س؟


 


توی ِ امفی تئاتر دانشکده برنامه بود , ساز زدند چند تایی ,شاهنامه خاندند ,فال گرفتند ,مجوز اما به دوتا دختر ندادند برای اجرای ساز ِ دَف, ولی بجایش هندوانه دادن ,انار دادند  ,مثلا حال خوب دادند ,عکس دسته جمعی ِ بالا پشت بامی گرفتند ,سلفی گرفتند ,اش رشته به مقدار زیاد دادند ,اما یک چیزی کم بود انگار باز هم امشب قلابیست , یک چیز بزرگی به اندازه ی یک خلا ِ سیاه رنگ ،کم است انگار این بین . که حتا بازارچه خیریه و خرید از آن و رهبری و عکاسی هم پُرَش نکرد ...



+شاید قرار بوده برف بیاد ؟ و برای همون دل ِ ام شب گرفته ست .شاید حال ِ همه ی ما خوبه 

 + کلیک



کاش الان کمتر از یک میلیون تا دلتنگ بودیم  ,کاش بجایش یک میلیون تا کار بود برای انجام که حال دلمان را خوب میکرد ,کاش توی ماشین بودیم و شیشه ی پنجره اش را تا اخر میکشیدیم پایین و داد میزدیم آآآآآآآآآآآآآآ ,یا باد غم ها را میبرد , یا غم میاورد ...





و قسم به ..

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ب.ظ

 قسم به شبهای بیداری و صبحهایی که بی اطلاع سر کلاس در انتظار  استاد کلاس های چند روز متوالی کنسل میشود

قسم به خاب آرام بعد از ۴ شبانه روز سخت

قسم به خرید 

قسم به کارهایی که دیگر قرار است عقب مانده نباشند 

قسم به وعده ی اضافه ی وبلاگ خوانی و نوشتن

قسم به حس های خوب در طول روز ، برف،آسمان ابری و زمین خیس  .....

و قسم به امروز ...


Hope Is a Good Thing

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ب.ظ

+ وقتش نیست سکوتتونو بشکنید؟؟+


امید تنها یه واژه نیست ! یه حسه ! یه حس که با خوندن یه متن باعث شد من بعد ِ چند روز خودم بشم ! دیگه ادم ِ متفکر ِ غصه دار ِ دیشبی بین ساعت 11 تا 2 نباشم . دیگه 8 تا 10 صبح خیره نشم به لیست ِ کارای  انجام نشده م , دیگه شمعدونی ها رو به حال خودشون ول نکنم , به پاییز فکر نکنم  , با دیدن برف بغض نکنم , چاییمو بدون قند نخورم , یه اهنگ رو هی پلی نکنم ! ,با دیدن قهوه ی دیشب مونده تو قهوه جوش عاشق نشم  ,کتابای نخونده رو ته کمد قایم نکنم  , از کنار نرگسای دست بچه های ِ سر چهار راه بی تفاوت رد نشم ! بلوز کاموای ِ راه راه ِ صورتی و کرمم رو ته ِ چمدون ِ بسته م نچپونم .

امید یه حس ِ یه حس ِ ناب که من بشم ادم ِ اکتیو ِ قبلی  که کار ِ دوساعته ی خونه رو در نبود اهل خانواده توی 20 دقیقه انجام بدم , کارایی که فکرشم نمیکردم برسم انجام بدم در عرض 1 ساعت بیرون رفتن تموم کنم ! امید معجره نمیکنه ! بلکه خود ِ معجزه س  که به ادم اونقدر انرژی میده که میتونه یه کوهو جا به جا بکنه !

امید میتونه بمونه , همین جا توی ِ همین اتاق ِ آبی , بین پنجره های بزرگش . بین شاخه های درخت ِ اناآر , امید میتونه با من جابه جا شه , مثلا توی ِ جیب ِ سمت ِ چپی ِ کوله م خودشو جا بده , توی ِ راه اهن تو قطار تو خوابگاه  تو کلاس تو حیاط دانشگاه توی ِ سرم رو شونم .

امید میتونه بین خاطرات باشه  , توی ِ جرعه های قهوه ی نصفه شبی ِ پدر دختری یا بین ِ اآناآر هایی که داداش برام دون کرده ...

, امید خود ِ معجره س ...



+ کاش میشد دست دراز کنم و بگیرمش توی ِ مشتم! مثل ِ ستاره هایی که هر شب بهم چشمک میزنن:)


میگف :  دقیقا لحظه ای که احساستو بیان میکنی تنهاییتو بدست میاری !

نگاهش کردم .

 گونجیشکه پر زد و رفت , 

یه تیکه برف از پشت پنجره افتاد رو چوبا , 

منم سرمو کردم زیر پتو 




+ سهم من نیست این همه سکوت 


نامه هایی برای بغض

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۸ ق.ظ

کاش کمی چشم  دیدن خوشی ها و لبخند ها و روزهای خوش همدیگه رو داشته باشیم !  

همین !

  • نگین ...

بی من کجای جهانی که نیستی؟؟؟

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۲ ق.ظ




عطسه ی اول , از خواب میپرم /عطسه ی دوم , چشم باز میکنم , عقربه تکان نخورده /عطسه ی سوم , به یادشان... , ادم ها...

/عطسه ی چهارم ,کجا ؟ /عطسه ی پنجم ,دلتنگی /دلتنگی /دلتنگی /دلتنگی /ساعت 3:23/ خواب هم مرا نمیبرد ...


  • نگین ...

سرما نخوردم ! چرا که وقتی تنها بودم وسط درس تو خابگاه حسابی خوردم ! اما الان خیلی خوشحالم که حداقل میتونم بگم یکی هست ! با خیال راحت بیفتم رو تخت و تا شب منگ ِ خاب ِ امیخته با درد باشم! که هی لیوان بیاره و بگه پاشو اینو بخور تا خوب شی و من فقط به این فکر کنم چقدر خوبه خونه , چقدر خوبه اتاق ِ ابی و انارهای قرمز ِ پشت پنجره ..
یه دل ِ نگران ...
یه لبخند...
دستای گرم ...





+ امروز وقتی پرسید چطوری ؟ با جرئت بیشتری گفتم نه خوب نیستم! اما خوب بودم و خوب میشم! و واقعنی لبخند زدم ! چون یقین داشتم به خوب بودن به خوب شدن به خوب موندن به موندن به تعطیلات ! 
به بودن ..
به بودن ...


                                                       
                                                          شـــــــــــــــــهرزاد :


 باز میشه این در , صبح میشه این شب , صبر داشته باش 






+سریال: شهرزاد_قسمت سه
+عنوان: نفیسه سادات موسوی

گنجیشکا بی خودی شلوغش نمیکنن!

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۳ ق.ظ

مثل ِ صبح ِ دلگیر و سرد ِ یک روز آذر یخ زده م ! بار دومی است که توی ِ اتاق ِ 306 ُ بلوک ِ 3 ِ خوابگاه دختران تنها مانده ام ! شاید همه انتظار دارند بخوانم : من ماندم تنهاییییی تنهااااااااا من مانده ام تنهاااااااااای تنهااااااا . 

اما دوساعت است که به وسایل پهن کف اتاق ِ فسقلی ام خیره شده ام , به تخت های خالی خیره شده ام به جای ِ ماچ ِ فهامه خیره شده ام به  پنجره ی بدون نور .

به صبح بخیر هاایی که رد و بدل میشود به مواظب خودت باش های بین آدم ها  و منی که تنها به همه ی دنیا خیره شدم با بلیطی که تا چند ساعت دیگر توی دست هایم میگیرم و با یک چمدان و کوله بدنبال صندلی 13 ! صندلی ای که نحس نیست !

سه شنبه ها ! ....

راستی ؟چرا هیچ کس به من نگفت مواظب خودت باش؟؟؟