تو بی ما چگونه ای ؟
آخ از روزهای بی دوست-ه تنهآ
وضع همیشه همین است . با نام و یاد خدا لیست ایده ال گرا و خوبی را برای تابستان مینویسیم و میزنیم روی در کمد ِ خوابگاه . به به چه چه راه می اندازیم و هی از ان حرف میزنیم که خب من منتظرم تعطیلاتم شروع بشود . اما غافل از اینک فقط 4 روز اول همه چیز خوب و ارمان گرایانه و ایده ال پیش میرود . روز پنجم که بشود شش و هفت و هشت , کلافه میشوی .
لیست کتاب هایی که باید بخوانی را فراموش میکنی و قید نقاشی اتاق را میزنی ، مرتب کردن فایل های لپتاب را نیمه کاره رها میکنی به فاطی مسیج میزنی که فولان فولان شده ماشینت را بردار با بچه ها برویم یک وری ، به نفیسه تلفن میکنی که فولان فولان شده چرا عروس نمیشی ؟ اخرش هم تنها دلخوشی ات میشود قلقلک ها و پتو کشیدن ها و اپ پاچیدن های دم ظهری ِمامان و تق تق کوبیدن های دم صبحی ِ بابا برای از خواب بیدار کردن ما ! و برگرداندن عادت صحیح زندگی به یک عدد بچه ی جغد ِ بی برنامه ی بخور و بخواب و نرو باشگاه و بیخیال ِ همه چیز :|
چارلز دیکنز و کاکتوسم
شاید "دوست" خونه ش هزار و خورده ای کیلومتر اونور تر باشه اما وقتی از درد استخون ِ کل ِ بدنتون یه شب میرید تو اتاقش (خوابگاه)و رو تختش ولو میشید و در حالت اغما به حیاتتون ادامه میدید بعد یه جایی وسط خواب و بیداری که بهش میگن برزخ یه صدا با لهجه میاد که میگه :" ای شربتو و مُسَکِنو رو میخوری ؟ پاشو, چشاتو وا کن دخترو "
اینجاست که یادتون میره چه روزای مزخرفی رو دارید پشت سر میزارید و یه چیزی عین بختک چسبیده بیخ گلوتون و داره خفتون میکنه .
_ مسکن رو میندازی بالا و شربت رو سر میکشی و حالا میشه چشمارو بست و با خیال راحت خوابید .
And I don't, And I don't, And I don't, And I don't
No I don't, it's true
I don't, No, I don't, No, I don't, No, I don't
Want anybody else but you
Coldplay- magic👂. 🎵🎼
شب بیداری ها ✒⏰
فیلیپ استارک طراح ِ یه ابمیوه گیری ِ عجیب و غریب درباره ی این خلق ، اعتراف میکنه : من این ابمیوه گیری رو اصلا طوری نساختم که استفاده ی خوبی داشته باشه. درسته سرش از موشک و پایه هاش از پاهای عنکبوت الهام گرفته شده اما اصلا کاربردی نیست و اون ابمیوه ی توی لیوان طبیعی نیست و اون میوه ی بالای سرش هم تزیینیه و در واقع اگر بخوایم بااین آبمیوه بگیریم میریزه اطرافش و اینکه اصلا اونطور که باید و شاید ابمیوه گیری رو انجام نمیده اما من چیزی طراحی کردم که تبدیل بشه به نماد نه یه چیز کار بردی . یه نماد از طراحی ِ حسی
در واقع فیلیپ استارک طوری رفتار کرد که یسری ها بهش بگن شارلاتانی بوده واسه خودش اما در اصل با زرنگی یه نماد خلق کرد برای دنیای دیزاین ِ حسی .یه نماد که شاید سال ها پرستیده بشه .
حکایت این کار ، حکایت یکسری از آدم هاست و رابطه هاشون که یک ماه و پنج ماه و یکسال کافی نیست برای شناختشون و به قول تئاتری ها باید چند سالی رو برای شناختشون خاک صحنه بخوریم تا بتونیم خود واقعیشونو بشناسیم ، که صد حیف ما ادمای امروزی فقط دنبال دوستی های کنسروی و قضاوت و برداشت و نتیجه گیری هستیم وخیلی زود فرضیه هامون رو تبدیل میکنیم به نتیجه گیری . من میگم این خلق شخصیت های نمادی برای رابطه های انسان کاملا برعکس ِ این داستان نشون از ضعف هستش و بسیار خطرناک . واما این رو هم بگم اسطوره سازی، داستانی جدا داره تو رابطه هامون .
رروز ها میاد و میره و بالاخره میگذرن , حال ها تغییر میکنه, خوب میشه بد و بد میشه خوب ، دنیا هم در حال چرخشه عین اون سیبی که توی زندگی ِ هممون داره میچرخه و معلوم نیست کدوم وری میاد پایین . کاش بتونیم قدر بدونیم همه ی چیز های ریز و درشتی که اطرافمونه .
لبخند های نارنجی ,دل های گنده و دریایی ,جملات و کلمات ِ ته دلی و نگاه های تودل برو ,و بودن های بی غرضی که کنارمون حس میکنیم .
و دست ها
امان از حکایت دست ها ....
+ دائما یکسال نباشد حال دوران غم مخور :)
میگه :جمعه هاست و بوی ماهی حلوا که خبر از یه ناهار الهام پسند میده ,جمعه هاست و صدای بابا که صبح ها میپیچه تو خونه! تازه اون موقع ست که تو رختخواب میفهمم جمعه ست که بابا خونه ست :)
میگم : جمعه ست و پنج شنبه ش تنها بودم و الان حتا . مرضیه رفته خونه ,مریم پیش خاله اش منتظر دیدن داداش ِ سربازش و فاطمه و شمیم و فرناز توی شهر افتاب وول میخورند لابد . نیلوفرم در به در دنبال ناشرای ِ کتاب های ِ سفارشی ِ من که شب برسونه به دستم و من مست ِ بوی ِ کاغذای تا نخورده و نو بشم , منم که نشستم رو تخت هی تیک میزنم کاری ِ در حال ِ انجامم رو , اتاقو تمیز میکنم و ظرف و لباس میشورم و هراز گاهی از پنجره بیرون رو نگاه میکنم ببینم کی رد میشه از اینجا و نکنه بینشون باشی ؟
جمعه ست و دوست نداشتم پنج شنبه تموم بشه , امام زاده و فلافل خوری ِ تنها و سیاهی ِ شب و سکوت تموم بشه.
جمعه ست اما میتونه نباشه . چون خودم همیشه میگفتم زندگی باید نداره . ولی امان از جمعه ای که نه بوی غذا باشه و نه صدای بابا و نه چشمای خسته و پف کرده ی مامان.
زندگی بایدی نداره . اما "چرا " چی ؟؟