بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ما در عکس ها زندگی میکنیم» ثبت شده است

فاجعه ای به نام ِ بزرگ شدن

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۰۳ ب.ظ


همیشه  وضعیت اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره . همیشه نمیتونیم بشینیم تو یه کافه و رویا ببافیم و شیک نوتلا سفارش بدیم . یه وقتایی تو افتاب ِ گرم ِ نچسب ِ اسفند باید بشینیم زیر سایه ی درختایی که سعی میکنن جوونه بزنن تا شاید از سوزش گرمای افتاب روی پوستمون کم کنن . باید منتظر بشیم یه چیزی از بالا بیفته و تِق بخوره تو کلمون . چرا ؟ چون که یادمون بره خاطره هایی که که تلق تلق با کفش پاشنه دار تو کله مون رژه میرن و روزای دلنشینو دارن کوفتمون میکنن.

و چه مزخرفه این پروسه ی بزرگ شدن و به تبع اون جدایی ! یه پروسه ی در ابتدا دوست داشتنی اما تو یه بازه نفرت انگیر و دردناک. وقتی که گذاشتی تا بزرگ شی و ارزوهاتو براورده شده ببینین انگار نشستی تا جدا شدن رو ببینی و بری و بره . به همین راحتی  و به همین سرعت . 

همین دیشب تمام وسایلشو جمع کرد و رفت و هیچی ِ هیچی ازش نموند تو خونه جز خاطراتش . دیشب هیچی شبیه قدیم ها نبود .حتا دیگه باغچه های حیاطمونم مث قدیم جایی نداشتن برای بازی کردن و جاده کشیدن با ماشینای کوچولو  و فقط اهن قراضه های دچرخه هامون اون پشت افتاده بود . الان همش هوای ِ دم عید ِ سال های دوره که میچرخه تو سرم . همون روزایی که بنایی داشتیم و  بابا میگفت هر دونه مگسی که بکشین بهتون ده تمن میدم .دعوا ها و سر شیکوندنا و تام وجری بازی و  قهرامون, هی رژه میره هی رژه میره و هر کسیم این رو تجربه کرده اما نمیفهمه من دارم چی میگم و فقط باید سعی کنه تیریپ نصیحت بیاد که من خودم صدتا بهترشو بلدم اما نمیخوام بشنوم و فقط میخوام بشینم بین شلوغی حیاط و طعم خوش ِ بچگی و بازی های پسرونه با یه دهه شصتی و تجربه هایی که شاید خیلی از هم دهه های من تجربه شون نکردن رو به خاطر بیارم و  و گرمای افتاب ِ وحشی رو به جون بخرم و شبا هم سرمای لای پنجره رو یواشکی به جون بخرم و هی با گوشه ی سمت چپ ِ پتو اشکامو پاک کنم که چرا انقر زود گذشت.

 همین دیروز اتاقامون پیش هم بود تختامون سر به سر هم .همون تخت چوبیا که همه چیشون عین هم بود . روتختیا متکاها پتوها .بعد اتاقش رفت اونوری و من تنها شدم  حالا دیگه اتاق اونوریه هم  خالی شده . خالی از اون و وسایلش که شاید هیچوقت اجازه ندادم بخودم توشون فضولی کنم و تنها شب خاستگاری ش ادکلن ورساچشو دست بردم که بردارم و بلند شدم و چندتا پیس زدم به کت شلوارش و پیرن سفیدش که یه موقع خم نشه و اتوی لباسش بهم بخوره .

حالا پسرمون مردی شده , حالا دیگه واقعا ِ واقعا همه ی لباساشم جمع کردو رفت و انگار اونی وجود نداشته, خاطره ای وجود ندشته  ,انگار هیچ وقت من و اون ماشین بازی نکردیم و سر همو نشکوندیم و باهم قهر نکردیم . و سر هم داد نزدیم و انگار هیچ وقت اینا تموم نشد و کم کم بزرگ نشدیم و وابستگیمون اوج پیدا نکرد و بیشتر همو دوست نداشتیم و جون ندادیم واسه هم .

به همین راحتی ! اره ! یه دوره ی دیگه از زندگی منم  تموم شد . حالا باید بشینم و خاطراتمو از پشت پنجره نگاه کنم و لبخند بزنم شایدم یه تلخخند :)



:)


  • نگین ...

به دنبال جایی برای دفع ِ خستگی

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۰۸ ب.ظ



همیشه شنیده بودم ارامش نزدیک خانه ی خودمان است . توی اتاق ، روی تخت ، لای پرتوهای نوری که عین سوسیس ِ بین نان باگت ،لای پتو میخزد و به چشم های من میخورد و یا شاید کنار تاقچه و شاید هم ریخته باشد توی ِ چینی های گل سرخی ِ  قدیمی ِ داخل کمد .

 اما حالا دور شده ام و می دَوَم دنبال آرامش های ِ دور ، توی شلوغی ها و تاریک روشن چراغ های رنگی ِ قرمز و زرد ِ ماشین های تویِ ترافیک همت و نیایش و ستاری . جایی غیر از خانه غیر از اتاق و تخت و لای پتو و روی خط ِ مستقیم ِ نور و درخت انار و جوی ِ آب پشت ِ پنجره .

خودم را تعطیل کرده ام و به دنبال جایی  ام برای ریختن خستگی هایم . ریختن و جمع نکردنشان ، جایی دور از خانه و خوابگاه و دور از ادم های قبلی و لبخند های مصنوعی و حتا یک میلیون خاطره های ِ بعد از خستگی و خنده های واقعیکنار آدم های ِ دیکتاتور ِ خوشحال ِ توی ِ کارگاه ِ مواد و روش ساخت .

گاهی فکر میکنم واقعا شاید نیاز باشد خودت را بچلانی و  خستگی ها را یک جایی چال کنی و ادم های جدید ببینی و به جای ساعت ِ 8 صبح تا لنگ ظهر بخوابی یک خط قرمز دور خودت بکشی و عین یک قل دو قل ادم های جدید را پرت کنی توی خط و تا سر چهار راه بدوی تا دو دسته نرگس بخری و جایی غیر از کافی شاپ هدیه دهی .

زندگی است دیگر , جایی برای گاهی پیچاندن گاهی چلاندن و گاهی پریدن . همیشه که نباید رفت !!!


خیلی دور خیلی نزدیک

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ

[ یِک جای ِ دور ِ دور ]

قرار بود جهانمان را  رنگ بزنیم , آبی بپاشیم  با آسمان سِت بشود  اما محاصره شدیم بین دیوار هایی که آبی شد .



[ یِک جای ِ نزدیک ِ نزدیک]

قرارمان باید سه شنبه ظهر , ته ِ دلمان را آبی بپاشیم , جهان به این راحتی ها رنگ نمیگیرد .





دنیای ِ شلوغ ِ تنها (2)

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۳۰ ب.ظ

دوشنبه ها صبح که چشم باز میکنم دلتنگ میشوم و خاطرات را زیر و رو میکنم  .هی دلتنگ میشوم و دلتنگ میشوم و دلتنگ تر از دلتنگی های جمعه  ها عصر . تبدیل به موجود غم انگیزی میشوم که انگار توی ِ یک روز ِ ابری روی نیمکت ِ نارنجی ِ توی راه اهن به انتظار قطار ِ ساعت 3 هی بادهای غمناک میخورند روی صورتش و هی دلتنگ تر میشود. 

دقیقا همینجا !
همینجا که دارم سرشار از دلتنگی میشوم , نه زندگی, باید تٌفش کنم ! باید دل تَنگی را با تمام وابستگی های ِ نفرت انگیزش توی ِ صورت جهان ِ خاکستری تُف کنم ,سرپا بایستم و از باد ها فرار کنم, از دلتنگی و از خاطرات. ارشیوش را بگذارم توی همان قفسه های خاک خورده ی کثیف و دوباره بخابم . دوباره صبح دوشنبه شود و دو قاشق سکنجبین را توی آب ِخنک حل کنم و ناشنا بنوشم . باید بدون صبحانه بروم به سمت ِ سلف که نهار را روی میز های ابی بخورم ,با شمعدانی ها عکس بگیرم و دور بریزم هر چه که خاطرات را زیر و رو میکند و گندش را در می آورد و این دل را بی قرار ِ تکرار نشدن ها میکند ,باید بریزمشان دور , عین ِ یک بیماری ِ دور ریزنده.
باید جهان را دور بریزم ,گل های خشک شده و سررسید های روبان پیچ شده ,کاغذ های مچاله یِ تا شده توی قفسه ی اخری  زیر کتاب ِ  پنجمی , شیشه عطر های خالی و یاد ِ هر چیزی که دیگر تکرار نخواهد شد .
باید بایستم ,
سطل آبی بردارم و بپاشم روی جهان ِ کوچولوی ِ نقلیم !
 فقط جدول های کنار خیابان نیستند که باید هر چند وقت یکبار رنگ بخورند ! هان؟ 
دنیا آبی تَرَش قشنگ تر نیست ؟ :) 




  • نگین ...

نامه هایی از آن جا (1)

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ

  [  روز ها , حس ها ]


مثل ِ حسِ بوی ِ بهار از پشت پنجره های حصرشده ی ِ جمعه ها و افتاب ِ نیمه گرم ِ بی جونی که به زور خودشو پرت میکنه تو اتاق ِ دنج و سرد و تاریک ِ سیصد و شش . میدونی  اصلا کل ِ جمعه های خوابگاه اینطوری ِ . یک جور ِ خاصی بی جون و دلگیر و پرکار ! 

صبح ِ جمعه های خوابگاه از 12 ظهر شروع میشه و با نهار خوردن های بعدازظهری و شستن لباس ها و مرتب کردن کمد و و ریختن آتاشقال ها توی ِ سطل های بزرگ ِ محوطه ادامه پیدا میکنه .

تو خابگاه هر روزش جور ِ خاص ِ خودش دلگیر کننده و گاها پر هیجانه , اینجا میشه با تنهایی مطلق ساعت 5 صبح نون پنیر و گردو بخوری و شهرزاد ببینی ,میشه تو اتاقا سرک بکشی و تو تاریکی و سکوت ِ شب دنبال یه نور گوشی بگردی که بری کنارش ولو شی و پچ پچ بکنی تا خود طلوع ,

میشه ماکارونی رو بدون ته دیگ سیب زمینی بخوری و روی سالادت سس نریزی میشه دم خوابگاه زومبا ثبت نام بکنی و با خیال راحت پیچونیش و بجاش بری فلافل نوید اهوازی بخوری و عین خیالتم نباشه که اصلا  براچی رفتی باشگاه . 

در اصل اینجا هر کاری میتونی بکنی و هیچ کاری نمیتونی انجام بدی ! اینجا پر از خالی هاست . اینجا میتونی روی میز های سیمانی ِ بین ِ صندلی های  محوطه  ولو شی  و از کلاغای زشت و بد صدا عکس بگیری و همونطور که دراز کشیدی و شاخه های درختای لخت و عریون رو میشماری دنیا رو دور سرت بچرخونی و بپرخونی و بچرخونی !

اینجا جمعه ها صبح , از 12 ظهر شروع میشه و شبش , ساعت چهآر ِ صبح ِ فرداش با کلی فکر و خیال تموم میشه , حالا میخواد 8 صبح باشه یا کلاست یکشنبه ظهر .




+ هرمونیک 

  • نگین ...

Shut up please

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۴۸ ق.ظ


همه ی ما ها به نحوی مسیرمون یکی دوباری خورده به باشگاه چه از نوع ورزش چه برای سلامت چه بادی بیلدینگ چه بادی بیوتی چه کاهش وزن و... قطعا هم یک هفته ی اول از درد بدن مُردیم !! ولی خب در اصل زنده موندیم . منم یکی از چند دهمین یا چند صدیم باریه که تصمیم گرفتم تصمیممو عملی کنم و برم باشگاه این دوازده روی که اینجام ! (منهای روزهایی که گذشت) . جلسه ی اول بدن سنگکوب میکنه بی وقفه حرکات با تعداد بالا صد تا دویست تا سیصد ها  و ... بعد از تموم شدن اون جلسه مربی گف اخیششششش خدا این ورزشو از ما نگیر !! به به !! دردشم حس خوب میاره ! من اونجا حسم لطفا خفه شو همراه با خنده های هیستیریک بود! (اینجا با خودم گفتم خداروشکر کار با دستگاهو انتخاب نکردم و زیر بار نرفتم :| همون تردمیل و تمریناتش بسه :))) ) موهام وا رفته بود صورتم قرمز شده بود و حس کردم الانه که ماهیچه هام منفجر بشن! یا قطع عضو شم چون اینبار مدت خیلی زیادی  گذشته بود از باشگاه ِ قبلی ! درسته که من روزی دوبار باید برم اونجا, درسته اگه موزیککککک نباشههه نمیتونمممممم ,درسته سخته و الان آی عم عه مرغابی و روزی چند بار میرم زیر دوش اب داغ , بلکه از درد ماهیچه هام کم شه  اما فعلا بی فایده س ! اما اخرشم میرسم به حرف مربی که اخیششش خدا این ورزشو از ما نگیر !! ولییی موقتا حسم نسبا به حرفاش شات آپ پلیزه :|

+امروز صبح اهنگ ِ قلاشِ محسن چاوشی رو برده بودم آی حال کردن ملت :))) منم رو تردمیل درحال خودکشی بودم :)))

+خداحافظ سیب زمینی سرخ کرده :| !

+ بین خودمون بمونه به محض رسیدن به خوابگاه یه شب با بچه ها میریم فلافل سلف سرویس نوید اهوازی و دلی از عزا در میارم . ازون شب به بعد روزه میگیریم برا جبرانش :))))

+بهتره برم بخوابم !! ناشتا که رفتم سر تمرین ! دیشبم که دیر خوابیدم دو ساعتیم اینجا درد کشیدم .حالا وقتشه بمیرم تا تمرین ساعت سه ! شدم عین ادمایی که یه دست با چماق زدنش :|

+بهتر بعد از ده شب میتونم یک شب به جای خوابیدن سرم نرسیده به متکا بین راه  بمیرم :|

+شاعر میفرماد ذلت و درد هجری؟ کشیده ام که مپرررررس 

به یک سبز ملایم مگر نمیشود دل بست ؟؟

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۵۲ ب.ظ


 بعد از بازگشت ِ دوروز ُ نیم حالا میشود به دوراهی ِ تعطیلات ِ موقت فکر کرد .  فیلم یا کتاب ؟؟

هر چند این بین:  ترجمه ,تفریح ,خواب و خوردن هم جایگاه خودشان راحفظ کردند  !!!



+ پیشنهاد های فیلم و کتاب را میپذیریم :)

+ ادرس های اینستاگرام خود را در صورت میل با ما به اشتراک بگذارید 

+ خونه خوبه خونه خوبه :)


[ یَلدا , دو ,سه ,تمام ]

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۲۹ ق.ظ


#جیک_ثانیه_یلدا:)) , بساط ِ یخچالو بکش بیرون , مخمل و فهامه رو ماچ کن , از وحشی اومده , تیموری فورگت و هلو زمستان :)

فقط اینکه فکر نمیکردم انقدر زود پاییز تموم شه بدون ِ اینکه بتونم مث هر سال بگذرونمش! در واقع پاییز امسال یه جور ِ خاصی بود ! راستش شیرینی هاش اونقدر شیرین بود  که تلخیای ِ زیادشو از بین ببره ! که در عین ِ خستگی  و بی خوابی های زیادش  خنده و قهقهه و لحظات ِ خوب ، حالخوبی هاشو نگه داشت , بارونش , برفش  ,مسیر خوابگاه تا دانشگاه, دیدآر ها , نیمروهای نصفه شبی , خوابالوعه شهر ِ موش ها , عدم تعادل جهت پیدا کردن مسیر ایستگاه ِ اتوبوس در صبح گاهایی که از خواب یه ساعنه با تکون های شدید مریم بیدار میشیم و ... .

راستش پاییز ِ ملسی بود :) و یلداش با اتفاقاتی که افتاد یه کم عجیب اما خوب بود :)


شاعر میفرماد:

شب یلدا شد و رفتی و از غم خوانده ام

از این هجرت به آن شب گیسوان افشانده ام

گذشت اما هزاران شب از آن هجران و من

اسیر آن شب یلدای جانسوز مانده ام

+در هرمونیک بخوانید 

+عیدی هم گرفتیم از دوست جان :)


چای روضه زخم قلب ما را خوب کرد !

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ق.ظ


اینکه قطعا همیشه بدبختر از ما کسی وجود نداره درش شکی نیس !  اما جدای این خستگی ها و اینکه وقتی به سشنبه و کلاسای نفس گیرش میرسم و احساس میکنم واقعا کم اوردم و دیگه نمیتونم!! و اینگه خدای من هنوز تا پنج شنبه و تموم شدن کلاس ها مونده!؟ و هنوز نمیتونم راحت و کامل بخوابم بخورم و به کارای شخصیم برسم ؟ این روزا انگار یه چیزی رو گم کردم انگار یه چیزی کمه و بسیار دلتنگ شدم! دلتنگ محرم هایی که شبیه محرم بود  و من خونه بودم  اما حسش باهام بود بوی دودش تو دماغم و صدای نوحه هاش تو گوشم . اما گاهی نه بوی دودشش میرسه و نه صداس تبل وسنجش ! اما این وسط یه دلخوشیاییی ارومت میکنه!! مثل 


چای بعد روضه هیئت مسجد خوابگاه بین خستگی و بی خوابی ودرس 




  دفاعی که با نمره ی بیست پروندش بسته میشه!!


و اما بلیط !! بلیطی که به سختی پیدا شد و گذاشته شده زیر تشک تخت که

 هر چند سخت 

 هرچند تلخ

وهرچند کم

اما فردا منو میرسونه به مراسم ها و خونواده و اقوامی رسیدن اونور ! اما من موندم اینور




و هر چند کلی درس و ژوژمان های میان ترمی که همه رو گذاشتن هفته ی  اینده و دست اما  خالی بنده !!!ولی خب این تنها فرصت منه ...

خوابگاه شبیه قبرستونه ! خالی و ساکت !




  • نگین ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • نگین ...