دنیای ِ شلوغ ِ تنها (2)
دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۳۰ ب.ظ
دوشنبه ها صبح که چشم باز میکنم دلتنگ میشوم و خاطرات را زیر و رو میکنم .هی دلتنگ میشوم و دلتنگ میشوم و دلتنگ تر از دلتنگی های جمعه ها عصر . تبدیل به موجود غم انگیزی میشوم که انگار توی ِ یک روز ِ ابری روی نیمکت ِ نارنجی ِ توی راه اهن به انتظار قطار ِ ساعت 3 هی بادهای غمناک میخورند روی صورتش و هی دلتنگ تر میشود.
دقیقا همینجا !
همینجا که دارم سرشار از دلتنگی میشوم , نه زندگی, باید تٌفش کنم ! باید دل تَنگی را با تمام وابستگی های ِ نفرت انگیزش توی ِ صورت جهان ِ خاکستری تُف کنم ,سرپا بایستم و از باد ها فرار کنم, از دلتنگی و از خاطرات. ارشیوش را بگذارم توی همان قفسه های خاک خورده ی کثیف و دوباره بخابم . دوباره صبح دوشنبه شود و دو قاشق سکنجبین را توی آب ِخنک حل کنم و ناشنا بنوشم . باید بدون صبحانه بروم به سمت ِ سلف که نهار را روی میز های ابی بخورم ,با شمعدانی ها عکس بگیرم و دور بریزم هر چه که خاطرات را زیر و رو میکند و گندش را در می آورد و این دل را بی قرار ِ تکرار نشدن ها میکند ,باید بریزمشان دور , عین ِ یک بیماری ِ دور ریزنده.
باید جهان را دور بریزم ,گل های خشک شده و سررسید های روبان پیچ شده ,کاغذ های مچاله یِ تا شده توی قفسه ی اخری زیر کتاب ِ پنجمی , شیشه عطر های خالی و یاد ِ هر چیزی که دیگر تکرار نخواهد شد .
باید بایستم ,
سطل آبی بردارم و بپاشم روی جهان ِ کوچولوی ِ نقلیم !
فقط جدول های کنار خیابان نیستند که باید هر چند وقت یکبار رنگ بخورند ! هان؟
دنیا آبی تَرَش قشنگ تر نیست ؟ :)