بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رها کن گل های قالی را» ثبت شده است

سه- روز نوشت ... 1-2

جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ب.ظ

1.در حالتی پست مینویسم که داروهایم را روی ِ قفسه ی سوم ِ کمدم در خوابگاه جا گذاشته ام و این اولین بار است که یک چیز نه چندان حسرت زا را جا گذاشته ام و هی آه نمیکشم که ای بابا چه بد شد ! و دوشب است نخوردمشان و فکر مکینم پس کی قرار است خوب شوم ؟. از توی ِ هال صدای شکستن بادوم می آید . مامان حتما فردا میخواد برایم خورشت بادوم بپزد و نصفش را فیریز کند که من با خودم ببرم . همیشه از روز ِ قبل به فکر نهار فرداست ! بابا هم هی میپرسد همین هفته را میمانی و کلا نمیروی ؟ ومن هی توضیح میدهم نه ! ببین من سه روزه میروم برای میان ترمم و باز می آیم ، آنوقت آن یکی هفته را هستم . بابا تازه عصا را انداخته توی آن یکی اتاق و میشود بگویم حالش خوب است.

2.در حالتی پست مینویسم که پاهایم توی جوراب های پشمی گرم ِ گرم هستند و دستانم یخ ِ یخ و کنارم یک لیوان چایی ِ دیشلمه چشمک میزد . ولی اما چندین ؟ کیلومتر ان ور تر بچه ها طبق این برنامه مشغول ِ نهار خوردن هستند :


نشست و مسابقه ی ملی ِ نقشِ طراحی صنعتی در صنایع دستی


3.در حالتی پست مینویسم که بابا به افتخار من اتش ِ جوج برپا میکند و من بی توجه به چمدانِ پراز کتابم پروژه ها و میان ترم هایم به مامان کمک میکنم فرشی را پهن کند آن یکی را جمع کند . آن سر مبل را بگیرم یا موکت را روی ِ ایوان ِ خانه ی زری خانم اینها پهن کنیم .

طبق ِ حرف احمد ،که : "نگین خونه رو بیخیال پاشو بریم زنجان - یک نفر دیگه تا تکمیل گروه جا داریم-درسته بین المللی نیست اما هی تجربه پشت تجربه  ارزش داره ، خونه هیشه هست  این جور تجربه ها همیشه گیرت نمیاد !! " من الان باید با بچه ها نهار میخوردم و در ادامه ی مسابقه هی فسفر میسوزاندم و با سردی ِ هوا دست و پنجه نرم میکردم و تجربه هم کسب میکردم ! اما بین پتو و کنار بخاری  با لپ تاپم وبلاگ میخوانم  پست مینویسم . مامان بابا را نگاه میکنم. این درحالتی ست که از سه روزپیش با خودم تکرار میکنم : خونه ست که همیشه نیست ! مامانه که همیشه نیست باباست که همیشه نمیخندد - زنجان و امثالهم همیشه بوده و باز هم هست !

+گاهی بین رفتن و نرفتن ، ماندن گزینه ی خیلی خوبیست :)

شب های غیر معمولی

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ق.ظ

حرف بزنید ، حرف بزنید همینطور ، بعد از سکوت های بی وقفه گاهی حرف بزنید ، روی شیشه ی بخار گرفته ، توی کامنت عمومی پای پست ها و عکس های مزخرف، لابه لای مسیج های فراموش شده ، یا حتا پای تلفن های زنگ نخورده ، حرف بزنید گاهی که آدم نیاز پیدا میکنند آنقدر یکطرفه نبودن هارا ، بودن ها را، لبخند هارا ، نبودن ها را ، خیلی خیلی نبودن ها را ، 

+ بی هوا آمدن ها را و حرف زدن ها را :)

Remember your green dreams

سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ب.ظ

بابا با گل هاش حرف میزنه . تمام ایوون و حیاط شده گلدون . میگه حرف نزنی باهاشون میمیرن . باید دل بدی که دل بدن عآشق بشی که عاشق بشن . اینا نشونه ی حیاته . عشقو میگه دل دادنو هم .

 این روزا خونه ی ما پر از نفس ِ سبز ِ , جوونه های امید که سر از خاک میدن بیرون , رویای ِ سبز ... بخاطر بیارین رویاهای سبزتون رو ....


  • نگین ...

دنیای ِ شلوغ ِ تنها (2)

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۳۰ ب.ظ

دوشنبه ها صبح که چشم باز میکنم دلتنگ میشوم و خاطرات را زیر و رو میکنم  .هی دلتنگ میشوم و دلتنگ میشوم و دلتنگ تر از دلتنگی های جمعه  ها عصر . تبدیل به موجود غم انگیزی میشوم که انگار توی ِ یک روز ِ ابری روی نیمکت ِ نارنجی ِ توی راه اهن به انتظار قطار ِ ساعت 3 هی بادهای غمناک میخورند روی صورتش و هی دلتنگ تر میشود. 

دقیقا همینجا !
همینجا که دارم سرشار از دلتنگی میشوم , نه زندگی, باید تٌفش کنم ! باید دل تَنگی را با تمام وابستگی های ِ نفرت انگیزش توی ِ صورت جهان ِ خاکستری تُف کنم ,سرپا بایستم و از باد ها فرار کنم, از دلتنگی و از خاطرات. ارشیوش را بگذارم توی همان قفسه های خاک خورده ی کثیف و دوباره بخابم . دوباره صبح دوشنبه شود و دو قاشق سکنجبین را توی آب ِخنک حل کنم و ناشنا بنوشم . باید بدون صبحانه بروم به سمت ِ سلف که نهار را روی میز های ابی بخورم ,با شمعدانی ها عکس بگیرم و دور بریزم هر چه که خاطرات را زیر و رو میکند و گندش را در می آورد و این دل را بی قرار ِ تکرار نشدن ها میکند ,باید بریزمشان دور , عین ِ یک بیماری ِ دور ریزنده.
باید جهان را دور بریزم ,گل های خشک شده و سررسید های روبان پیچ شده ,کاغذ های مچاله یِ تا شده توی قفسه ی اخری  زیر کتاب ِ  پنجمی , شیشه عطر های خالی و یاد ِ هر چیزی که دیگر تکرار نخواهد شد .
باید بایستم ,
سطل آبی بردارم و بپاشم روی جهان ِ کوچولوی ِ نقلیم !
 فقط جدول های کنار خیابان نیستند که باید هر چند وقت یکبار رنگ بخورند ! هان؟ 
دنیا آبی تَرَش قشنگ تر نیست ؟ :) 




  • نگین ...

در حاشیه ی ِ بودن ها

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ق.ظ

به ثانیه نکشید بودنم و بودنش . نشستنمون و حرفی برای گفتن نداشتنمون . انگار منتظر بودیم لپتاپشو باز کنه و عکسارو از پنج شیش سال پیش بزاره تا همین الان! که من عین چند روز پیشا با مخ برم توی گذشته !! اون جا بشینم به خاک سیاه و دست و پا بزنم ! تنها حرفیم که میمونه برای زدن   اینکه چقدر زود گذشت !!! ما چقدر زود بزرگ شدیم چقدر زود فاصله گرفتیم و غریبه شدیم ! چقدر ادما زود اومدن و نموندن و زود رفتن ! اینا دیگه حرف نبود  ته دلم زجه میزدم  اما تو چشاش میخندیدم و خوشحال بودم  کنارشم !! الان اما نشستم وسط گذشته !همون وسط ِ وسطش. روزایی که حالا خاکسترین ,انقد که واسم غم داره یاداوریشون. اما یادمه اون روزا آّبی بودن .ابی ِ خوشحال ! شاید ابی نارنجی :)


به یک سبز ملایم مگر نمیشود دل بست ؟؟

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۵۲ ب.ظ


 بعد از بازگشت ِ دوروز ُ نیم حالا میشود به دوراهی ِ تعطیلات ِ موقت فکر کرد .  فیلم یا کتاب ؟؟

هر چند این بین:  ترجمه ,تفریح ,خواب و خوردن هم جایگاه خودشان راحفظ کردند  !!!



+ پیشنهاد های فیلم و کتاب را میپذیریم :)

+ ادرس های اینستاگرام خود را در صورت میل با ما به اشتراک بگذارید 

+ خونه خوبه خونه خوبه :)


Hope Is a Good Thing

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ب.ظ

+ وقتش نیست سکوتتونو بشکنید؟؟+


امید تنها یه واژه نیست ! یه حسه ! یه حس که با خوندن یه متن باعث شد من بعد ِ چند روز خودم بشم ! دیگه ادم ِ متفکر ِ غصه دار ِ دیشبی بین ساعت 11 تا 2 نباشم . دیگه 8 تا 10 صبح خیره نشم به لیست ِ کارای  انجام نشده م , دیگه شمعدونی ها رو به حال خودشون ول نکنم , به پاییز فکر نکنم  , با دیدن برف بغض نکنم , چاییمو بدون قند نخورم , یه اهنگ رو هی پلی نکنم ! ,با دیدن قهوه ی دیشب مونده تو قهوه جوش عاشق نشم  ,کتابای نخونده رو ته کمد قایم نکنم  , از کنار نرگسای دست بچه های ِ سر چهار راه بی تفاوت رد نشم ! بلوز کاموای ِ راه راه ِ صورتی و کرمم رو ته ِ چمدون ِ بسته م نچپونم .

امید یه حس ِ یه حس ِ ناب که من بشم ادم ِ اکتیو ِ قبلی  که کار ِ دوساعته ی خونه رو در نبود اهل خانواده توی 20 دقیقه انجام بدم , کارایی که فکرشم نمیکردم برسم انجام بدم در عرض 1 ساعت بیرون رفتن تموم کنم ! امید معجره نمیکنه ! بلکه خود ِ معجزه س  که به ادم اونقدر انرژی میده که میتونه یه کوهو جا به جا بکنه !

امید میتونه بمونه , همین جا توی ِ همین اتاق ِ آبی , بین پنجره های بزرگش . بین شاخه های درخت ِ اناآر , امید میتونه با من جابه جا شه , مثلا توی ِ جیب ِ سمت ِ چپی ِ کوله م خودشو جا بده , توی ِ راه اهن تو قطار تو خوابگاه  تو کلاس تو حیاط دانشگاه توی ِ سرم رو شونم .

امید میتونه بین خاطرات باشه  , توی ِ جرعه های قهوه ی نصفه شبی ِ پدر دختری یا بین ِ اآناآر هایی که داداش برام دون کرده ...

, امید خود ِ معجره س ...



+ کاش میشد دست دراز کنم و بگیرمش توی ِ مشتم! مثل ِ ستاره هایی که هر شب بهم چشمک میزنن:)


بی من کجای جهانی که نیستی؟؟؟

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۲ ق.ظ




عطسه ی اول , از خواب میپرم /عطسه ی دوم , چشم باز میکنم , عقربه تکان نخورده /عطسه ی سوم , به یادشان... , ادم ها...

/عطسه ی چهارم ,کجا ؟ /عطسه ی پنجم ,دلتنگی /دلتنگی /دلتنگی /دلتنگی /ساعت 3:23/ خواب هم مرا نمیبرد ...


  • نگین ...

are you happy?

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ب.ظ





خوشبختی همون خوشحالیه.

 خوشحالی شاید قدم زدن تو نوفلوشاتو دیباجی و پونک تا نهج البلاغه یا حتا بازارچه جوادیه و باغ فردوس باشه ,یا نگاه کردن بوتیکای ولیعصر و نشستن روی نیمکت و نگاه کردن آدم ها و دغدغه هاشون یا عجله ی رسیدن  ادم های توی متروی صادقیه باشه.

خوشبختی شاید خوردن پیراشکی داغ با هم کلاسیا بین دوتا کلاس باشه شاید خندیدن از ته دل , دراز کردن پا توی سرویس ,لم دادن رو چمن ها پختن پیتزای خونگی و کیک و کتلت و پیک نیک رفتن, شب گردی تو پارک ِ پرواز , یا آب و اتش و جوانمردان. حتا شاید خوشحالی یه اشتباهی باشه که مسیرتو عوض کرده شاید اومدن ادم های جدید یا حتا رفتنشون باشه.

خوشحالی شاید بوی نهار مامان پز و چپیدن تو اتاق آبی و باز کردن پنجره و هجوم خاطرات و دیدن آسمون ِ ابی و درخت انار باشه . شاید خریدن یه عطر یا گل های نرگس و رز سر چهار راه, بغل کردن یه بچه و چرخ خوردن بین کتاب ها و لیس زدن بستنی تو سرما باشه .خوشحالی قاب دوربین چشمامونه شایدم دوربین دستمون که بریم بایستیم جلوی ادم های پر از لبخند و یک دو سه شات !

خوشحالی اینجاست همین حالاست , بین دنیایی که خودمون ساختیم و  میدونم که ساختیش !

خوشحالی همون خوشبختیه!


1) گوش کنید: ونک تجریش (R SHA)


2)خوشبختی و خوشخالی اونقدر گسترده هست  که هرکسی برای راضی کردن خودش از همون زاویه ی دلخواه  نگاهش کنه و حس کنه خوشبخته , درسته آدم همیشه خوشحال نیست  اما به همون نسبت هم آدم همیشه احساس خوشبختی نمیکنه. خوشحالی جزوی از خوشبختیه و یا شاید حتا مکمل هم دیگه باشن !!!





بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟؟

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۸ ق.ظ


رفت و آمد هست اما لزوما هر آمدی رفتنی همیشگی نمیطلبه و ما باید خواه نا خواه برگردیم .

یک روز به آغوش یک روز به خانه و یک روز به گذشته های خیلی خیلی دور .

قطعا جایی که من میرم  هم بازگشت داره گاهی همونجا به گذشته ,گاهی هم با یک تیکه کاغذ  و سوت قطار به خانه .

جایی که من میرم علاوه بر فاصله ی چند صد کیلومتری تفاوت کیلومتری هم موج میزنه  و همین باعث میشه دو دنیای متفاوت به وجود بیاد.

 در واقع وقتی اینجام روحم اونجا نیست و تمام ذهنم تغییر موضع و دغدغه میده و این شاید حداکثر تنوعی باشه که موقتا توی زندگیم رخ داده .

پس یه پوئن مثبت تا اینجا :)





تار و پود دلم داره رشته رشته میشه , شبکه خبر داره ادای احترام  به کشته شده ها رو نشون میده :(((