گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
در خرابات مغان نور خدا میبینم. #حافظ
در خرابات مغان نور خدا میبینم. #حافظ
خوابگاه اوضاع خوبی نداره , گند از سر و روی اتاق میریزه و یه نفره نمیتونم حریف غریبه هایی که تلپ شدن اینجا بشم . بعد امتحان خوب امروز , تو این یه هفته ای که تا تحویل پروژه مونده پناه میبرم به خونه تا همه چی آماده باشه و منم در کمال آرامش به سرعت برسم به پروژه و دوباره بار سفر ببندم وعازم خوابگاه شم . همینطوری که دارم چمدونمو میبندم , وسط اتاق راه میرم و داستان تعریف میکنم و همه میخندن ؛ فاطی داد میزنه اخرش تو توی راه به شهادت میرسی بس که این چمدون سبزه رو ورداشتی - توش خرت و پرت ریختی به امید سبک بالی رفتی خونه , بعدش برگشتی و دیدیم چمدونت زاییده و شده دوتا .
بنده از همین جا در خواست میکنم راه اهن شمال شرق کشور از مبدا تا مقصد ، و بابت هر چندتا ایستگاهی که من بارها پیاده شدم , بیاد و از من تقدیر و تشکر به عمل بیاره بابت این همه پول بلیطی که من ریختم توجیبش و پولدارش کردم . لوح و تندیس نمیخوام فقط لطف کنن یه صندلی ویژه با یه کمد بزرگ مخصوص چمدون و مقدار زیادی آب خنک و پریز برق به من اخصاص بدن که همین کافیه .
هیچ وقت ، هیچ وقت و هیچ وقت توی ِ مخیله ام هم نمیگنجید از بودن توی کلاس درس ِ استادی آنقدر تجربه ی حسی خوب کسب کنم و اولین ها را انقدر قشنگ تجربه کنم و از مرز ِ یک چیزهایی انقدر خوب عبور کنم که بعد از گذشت یکسال از رفتنش و در حین چت کردن و حال و احوال پرسیدن اشک هایم سُر بخورند روی صورتم و ته ِ دلم حس کنم چقدر دلتنگ ِ بودنَ ش هستم .
شاید انتظار داشتید حداحافظی کنم و برم . یا حتی طوفانی تر برگردم اگه رفتم. اما هیچکدوم ! انقد خوشحال بودم با خبرای خوب این یه ساعت اخیر رو که خستگی ِ تمام ِ مدت از تنم رفت بیرون .و یهو یادم اومد من که همه چیزو مینوشتم اینجا ،غمو ،شادیو ،گنگیو و... حیف نیست امشب ننویسم از خوشحالیم ؟؟ اونم روزی که جفت یک بود ؟
به همین خلاصگی قسمتی از خوشحالیمو بگم درسی که قرار بود همه مون دوباره تکرار کنیم با توجه به امتحانی که دادیم (خیلی سعی کردم که نگم قرار بود بیفتیم ؟) . بالاخره پس از مدت ها نمره ش اومد ( چارتا ورقه صحیح کردن 11 روز زمان میخواست ؟ ) و من انقد واسش ذوق کردم و بالا پایین پریدم و کولی بازی در آوردم و این حالتم اونقدر وحشت آور بود برای بیننده ها بابا رو مجبور کرد بهم یه جایزه بده و تو چشماش خوندم ، نوشته بود : با خل ترین حالت ِ این دختر چ کنم ؟؟؟
و هر چند دقیقه یک بار از هال داد میزنه جااانمممم چهااارده ! :)))
1. سلام . و مرسی از همه ی شمایی که با کامنت هاتون منو بعد از دوماه ِ سخت که برگشتم خوشحالم کردید :)
2. 11/11
3. بابا میگه استادت کی بود حالا ؟ منم در حالی که شل و ول شدم میگم مشهدی بود و سخت گیر ! تا حالا انقد تو زندگیش قانع نشده بود
4.ولی بنظرم هنوز داغن ! بابا هنوز تو چشاش تعجبه میگه بابا ینی مگه قرار بود پاس نشی ؟؟ مامان فقط میخنده
5. تُف -اخه مگه امتحان ِ اوله ؟ اخه مگه نمره چیه ؟ :))) این همه خوشبختی از کجا ریخت تو تنم؟
از روزهای خوش ِ امدن، نشستن ,خندیدن و انیمیشن دیدن های توی ِ جاده. خرید کردن و فیلم گرفتن های نصفه شبی,تعیین مکان برای عکاسی, سه شنبه های سینمایی ِ کوروش ,استریت فتوگرافی ها,مسخره بازی جلوی اینه ی اسانسور , زبان درازی به بچه ی ماشین جلویی و خنده های پدرش از توی اینه, توی ترافیک ماندن و خواندن با اهنگی که حفظ نیستیم و ویراژ های ِ سرخوش و لواشک خوری ِ با پلاستیک .
وای ! وای ازین خنده هایی که حس ِ رهایی از غم و ناخن جویدن و کز کردن کنج ِ دیوار ِ غربی اتاقت را دارند . درست عین ِ حس ِ یک ادم چاق که می افتد توی یک مغازه ی برند که کلی لباس کَل ِ گشاد ِ خوشگل را حراج زده اند . همین قدر بزرگ همین قدر عجیب .
گیج و ویج بودنم را وسط تخت ِ ابی و پتوی ِ مچاله شده و حلیم ِ داغ ِ مشتی ِ صبحانه ای که مریم برایم اورده دوست دارم .
-یک دست به لپتاب و اما یک دست به نوت های روی دیوار و زدن تیک های انجامشان , دویدن به طبقه ی بالا و اشپزخانه و شماره گیری ِ پیاپی برای راست و ریست کردن کارها .
برداشته شدن ِ کوهی که روی شانه ام بود و سنگینم کرده بود را دوست دارم .
تمام شدن سه سمینارم به خیر و خوشی , تکمیل قالب سرامیک و کَم کَمَک پیش رفتن کارها و رزرو افطار و سحر , سروکله زدن با اساتید و خسته و عرق ربزان توی افتاب ِ جلوی کارگاه و برق ِ شیطنت ِ دوباره روشن شده ی توی چشمهایم را دوست تر میدارم حتا .....
کوچه پس کوچه های خوشبختی - چند جمعه پیش-پر از لبخند
-کاش دلخوشی هم خانه ای داشته باشد با در ِ زرد بین درخت های آلو و توت , کنار ِ یک بن بست که به سبز آبی ها ختم میشد و هیچ وقت بسته نبود ,
که هر وقت ناخوشی ها کوه شد روی شانه هایمان در بزنیم و برویم تو و بار ِ ناخوشی را خالی کنیم و بخندیم و بادبادک هوا کنیم وبستنی شکلاتی لیس بزنیم کنار ِ فواره های آبی :)
+و لذت ِ یه خواب ِ مشتی در حد بیهوش شدن بعد از سه روز
+ در ِ خانه ی دلخوشی های شما چه رنگیست ؟
خود ِ خود ِ آرامش شاید صبحانه را نهار خوردن و نهار را شام خوردن باشد. یا ضبط کردن ِ خنده های ِ طولانی ِ دم صبحی ِ زیر پتو ,چایی خوردن های ِ بدون قند , تُف کردن ِ سه روزه ی تنهایی و بغض نکردن از دست ِ این هوآی تبدار ِ لعنتی . اصلا زندگی همین سه روز است , همین سه روز ِ آبی ِ کمرنگ با دلبرکانی که حتما باید لبخندشان را قاب بگیری :) دلبرکان ِ دور :)
:)
+ روز های آبی را حفظ کنیم : )
+عنوان:هوشنگ ابتهاج
بابا با گل هاش حرف میزنه . تمام ایوون و حیاط شده گلدون . میگه حرف نزنی باهاشون میمیرن . باید دل بدی که دل بدن عآشق بشی که عاشق بشن . اینا نشونه ی حیاته . عشقو میگه دل دادنو هم .
این روزا خونه ی ما پر از نفس ِ سبز ِ , جوونه های امید که سر از خاک میدن بیرون , رویای ِ سبز ... بخاطر بیارین رویاهای سبزتون رو ....