بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ما در عکس ها زندگی میکنیم» ثبت شده است

Remember your green memories

پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۳ ب.ظ



"یه خاطره، چیه ؟"

خاطره یه اتفاق نسبتا تازه و دورِ دست نخورده ی فریز شده نیست! شاید اون روزی باشه که هی باید توی ذهنت تکرار بشه واسه ساختن لحظه های خوب؛ . خب هر روز می‌تونه خاطره ی اون اتفاق زنده بشه، مثلاً پنجشنبه ی هر هفته، ۱۴ام هر ماه، و یا ساعت ۸ هر صبح نسبتاً ابری جلوی شهرداری. یا شایدم هر جایی که شیبدارِ و به راحتی نگاهت سُر میخوره رو انبوه ساختمونای مدفون شده بین دود و کثافت شهر ،بعد آفتاب بخوره وسط فرق سرت اما یه بادِ خنکِ گوگولی بپیچه تو لباست، از آستینت بره تو و از یقه ات بزنه بیرون و جیگرت حال بیاد از خنکی یهوییش، و تو  توی ارتفاع باشی و فقط به رسیدن فکر کنی.

خاطره برای من همون لبخندیه که میاد رو لبم، خودِ اون اتفاقیه که همیشه تازه ست، خودِ خودِ رسیدن! و می‌دونم که بعضی خاطره ها جاشون رو به هیچی نمیدن... جز خاطره های بهتر و لبخندای پهن تر :)




کلکچال - 14تیر 97- با حضور سبز : *-*-*



روز شمار سوم _یادداشت پنجم و آخر

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۲ ب.ظ

1. میخندید چون تا حالا ندیده بود کسی که حوصله ی سه بار گوش کردن نامجو رو غیر از جمع نداره با اهنگش بزنه زیر گریه ! اما خب خبر نداشت نامچو این وسط بی تقصیره و اگه اون وسط حامد پهلان هم میزاشت این اشکا میریخت !


2.همه ی سفرا یه قصه دارن . یه نقطه ی شروع و یه پایان و اون بین شاید هزار هزارتا اتفاق بیفته . هر سفری چه بار اول چه بار آخر پر از حرفه و حاشیه . اگر هم آدمی مثل من باشه که همیشه در سفر هست دیگه داستان هاش جای خود دارد . شاید یه روزی تمام سفرنامه هامو  تصویری با حاشیه های قشنگش نوشتم و به چاپ رسوندم :) 


3. 96 پر از اتفاقات ِ عجیب بود و هست. که یا همه ی اتفاقا رو یجا میگم یا ذره ذره . روزهای سخت ، کم نبود . همچنین روزهای قشنگ هم کافی بود واسم اما همچنان خواهان روزهای خوب ترم .


4. سه - سه روز دیگه برای من یک سفر آغاز میشه . سفری که با یک استوری شروع شد شکل گرفت و در حال اتفاق افتادنه. اونم استوری ِ حنانه . نمیدونم فاصله ی درخواست تا پذیرش چقدربود ! اما فکر  میکنم کوتاه بود ... خیلی کوتاه . اونقدر که فرصت و زمان ِ هیچ چیز نبود  تنها و تنها تونستم بشینم یه گوشه و نگاه کنم ، روزهایی عصبی . کلافه باشم روزهایی زانوی غم بغل بگیرم و روز هایی هم قاه قاه بخندم !



و رفتن ...


5 .مرحله ی انکار تموم شد. شک به یقین و ایمان تبدیل شد _ همه چیز خیلی مرتب پیش رفت ، ساده و غیر قابل باور برای من _ حاشیه و اتفاق در فاصله ی این 30 روز بسیار بود ، اینطور که هرروزش اتفاقی بود و تاثیری . سعی کردم روزهای خیلی متفاوت تری رو پشت سر بزارم. اما همچنان کار ِ ثابت ِ هرروزه ی من دیدن بود و فکر کردن ! (در گوشتون بگم که هنوز در مرحله ی انکار گیر کرده بخشی از وجودم)


6.بارز ترین ویژگی من حافظه م بوده و به خاطر سپردن همه ی ادم هایی که حتی رهگذر از زندگی من رد شدن. شاید بقیه نگران باشن اما من نه ! چون کسی از قلم نمیفته توی ذهنم ! :) بیاد همگی خواهم بود .حتی کسانی که فکر میکنن من فراموششون کردم که سخت در اشتباهن .شاید کمی از قصه رو در اینستاگرام گفتم .


7.کامنت ها به صورت خصوصی به دست من میرسند :)

(از لطف و محبت همه تون ممنونم )

  • نگین ...

این و آن

شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۲ ب.ظ

 

این شب ها ...                                       

 

 Amok - diary of dreams

اهم موارد اخیییر

چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۴ ق.ظ

1.  60 ساعت از خلاصی من میگذره - در واقع 60 ساعته من پروژه رو تحویل دادم و 46 ساعت هم هست که این اتاق رو که به صورت وحشتناکی با خاک یکسان شده بود مرتب کردم و مشاهدات حاکی ست که به طور معجزه آسایی همه ی وسایلم تو کمد ها کشو ها و هر سوراخ سمبه ای که بود جا گرفت .بنده این اتفاق رو به فال نیک میگیرم !



2. برای بار سوم  و این بار با 7 روزتاخیر تولد نیمه سیب سقراطی مون رو تبریک میگم . یبار حضورا ،یبار شفاها و این بار کتبا


3. همیشه کتاب بخش جدا ناشدنی زندگی من بوده . شاید همه چیز از اواخر یازده سالگی شروع شد یا شاید هم هفت سالگی و سوال مامان که سر کلاس از همه درباره شغل اینده شون پرسید . بعدشم تو زنگای انشا و پیشنهادای تقویتی معلم ادبیات که کتابای صادق هدایت بود و مامانی که از کتابای خونده ش تو دوران جووونی و نوجوونی ش برام تعریف میکرد اوج گرفت . هر چی بود امروز با دعوت هولدن نشستم پای کتابخونه م - روزگاری ارزووم داشتن یه کتابخونه ی شخصی و بزرگ بود و امروز میبینم این کتاب خونه دیگه کم کم فضای خالی ای براش نمونده و باید به فکر یه کتابخونه بزرگ تر باشم- پس هیچ چیزی از ما دور نیست انگاری . 

روز تولدم همیشه بهوونه ای بوده که یه عالمه کتاب های خوب هدیه بگیرم و دونه  دونه از لیست خریدم خط بخورن . این شده برای همه یه بازی - که آمار لیست خرید منو داشته باشن و جمع شن و چندتایی یه بسته ی سنگین از کتابهایی که بار ها رفتم برای دیدنشون و نخریدم رو پر از دست نوشته های سانسوری و غیر سانسوری با هر خط و ادبیاتی بکنن و هربار طی عملیات های سورپرایزی جالب بدنشون بهم.  و اما خودم! کتاب در هر لحظه برام تسکین بوده . تو لبخند ها تو غم ها  تو شادی ها ، هدیه دادن یدونه کتاب به خودم شده یه عادت قشنگ که ارومم میکنه .

اما اولین هدیه کتابی خودم به خودم تو سالایی بود که فکر میکردم خیلی بزرگم ! در حالی که شاید 11 یا 12 سالم بود  :)

این دست خط ها هرکدوم یه روایته .از یادداشت های خنده دار و سانسوری بچه های مدرسه و دانشگاه وبلاگی و غیر وبلاگی یا جمله های ساده ی مامان و تبریک تولدش و هر دست خط و نوشته ی رسمی و غیر رسمی که همه شون میشه گفت سراسر محبتن .


و نوشته های بسیارِدیگری درگوشه وکنار جزوات و دفتر ها وکتاب های تقدیمی :)


5. انقد تو خاطرات غرق شدم که اصلا یادم رفت قرار بود تا شماره ی 10 چی بنویسم :)

این شب هآ

جمعه, ۱۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۵۳ ق.ظ

وقتی از پروژه حرف میزنیم دقیقا از چه حرف میزنیم ؟؟


قال نگین :


همین روز و شبا، همین خوابو بیداریا، همین اخم و لبخندا و شدن ها و نشدن هاست که میماند. 

البته منم میتونم بعد از خواب موندن و جا موندن از  قطار بمونم :| - و حتی که نمره ی یه درس چارواحدی هم میمونه ، حتی تر زخمی که رو صورت خیلیا میندازم بعد خلاصی از این پروژه هم میمونه D:


+از صبر تمامی کسانی که به خون م تشنه اند کمال تشکر را دارم و از تمامی قرار هایی که کنسل شد و کارهایی که نیمه رها شد نیز عذرخواه هستم  :))

+ مانا باشید :))

میدانم ، یک روز سبز خواهم شد

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ق.ظ

آخرین بار که سال کبیسه بود 4 سال پیش بود که نیم ساعت به سال تحویل همه چی بهم ریخت . لبخند مامان بابا و امید ِمحمد و ارزوی همه .

به خودم اومدم و میبینم پس فردا عیده و من خالی از حس.  

چشم وا میکنم ، از شیار پنجره ی اتاق نور مستقیم خورده تو چشمم ، انگار همه وول میخورن و کل ِحیاط پر از خاک و سم و گل و گلدونه . بیشتر دقت میکنم بابا اون گوشه داره با گلا حرف میزنه .

 حالا دو روز دیگه عیده و من هنوز نمیدونم که چرا دقیقا ؟ کی میدونه باید چی خواست تو این دقیقه ها ؟ چیشد که انقد دیر شد اصلا ؟


family is all

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۹ ب.ظ


1.خونه همیشه خوبه و در جواب ِ هر کسی که میدونه تعطیلاتم و خبری ازم نیست و میپرسه خونه خوش میگذره? میگم خب خونه همیشه خوبه:)

2.از اون جایی که من همیشه دقیقه نودی بودم  حالا که دارم به پایان تعطیلات نزدیک میشم به تکاپو افتادم و همه ی کارهامو خود به خود انجام میدم بعد از نهار نمیخوابم و شب ها به این فکر نمیکنم فردا باید چیکار کنم ؟ 

3. ایا این همه فشار برای ِ اخر ِ تعطیلات نیازه ؟ روز هایی که گذشت چی پس؟ (داریم نزدیک میشیم به ایام الله ِ غر زدن های خانواده که :( "این همه وقت اینجا بودی الان یادت اومد "؟؟ :|)

3.در کنار ِ تمامی ِ مسایل موجود ، تنها یک چیز من رو زیادی نگران کرد ، این حجم خواب آلودگی و خوابیدن از روزی که پام به اتاقم رسید تا همین الان که پست رو مینویسم از کجا اومده ؟که حتی برای شماها قابل تصور نیست ؟؟ (دکترای جمع ؟ میگم این مریضی ِ نادر نیست ؟ ازین ویروس جدیدا) 

سه- روز نوشت ... 1-2

جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ب.ظ

1.در حالتی پست مینویسم که داروهایم را روی ِ قفسه ی سوم ِ کمدم در خوابگاه جا گذاشته ام و این اولین بار است که یک چیز نه چندان حسرت زا را جا گذاشته ام و هی آه نمیکشم که ای بابا چه بد شد ! و دوشب است نخوردمشان و فکر مکینم پس کی قرار است خوب شوم ؟. از توی ِ هال صدای شکستن بادوم می آید . مامان حتما فردا میخواد برایم خورشت بادوم بپزد و نصفش را فیریز کند که من با خودم ببرم . همیشه از روز ِ قبل به فکر نهار فرداست ! بابا هم هی میپرسد همین هفته را میمانی و کلا نمیروی ؟ ومن هی توضیح میدهم نه ! ببین من سه روزه میروم برای میان ترمم و باز می آیم ، آنوقت آن یکی هفته را هستم . بابا تازه عصا را انداخته توی آن یکی اتاق و میشود بگویم حالش خوب است.

2.در حالتی پست مینویسم که پاهایم توی جوراب های پشمی گرم ِ گرم هستند و دستانم یخ ِ یخ و کنارم یک لیوان چایی ِ دیشلمه چشمک میزد . ولی اما چندین ؟ کیلومتر ان ور تر بچه ها طبق این برنامه مشغول ِ نهار خوردن هستند :


نشست و مسابقه ی ملی ِ نقشِ طراحی صنعتی در صنایع دستی


3.در حالتی پست مینویسم که بابا به افتخار من اتش ِ جوج برپا میکند و من بی توجه به چمدانِ پراز کتابم پروژه ها و میان ترم هایم به مامان کمک میکنم فرشی را پهن کند آن یکی را جمع کند . آن سر مبل را بگیرم یا موکت را روی ِ ایوان ِ خانه ی زری خانم اینها پهن کنیم .

طبق ِ حرف احمد ،که : "نگین خونه رو بیخیال پاشو بریم زنجان - یک نفر دیگه تا تکمیل گروه جا داریم-درسته بین المللی نیست اما هی تجربه پشت تجربه  ارزش داره ، خونه هیشه هست  این جور تجربه ها همیشه گیرت نمیاد !! " من الان باید با بچه ها نهار میخوردم و در ادامه ی مسابقه هی فسفر میسوزاندم و با سردی ِ هوا دست و پنجه نرم میکردم و تجربه هم کسب میکردم ! اما بین پتو و کنار بخاری  با لپ تاپم وبلاگ میخوانم  پست مینویسم . مامان بابا را نگاه میکنم. این درحالتی ست که از سه روزپیش با خودم تکرار میکنم : خونه ست که همیشه نیست ! مامانه که همیشه نیست باباست که همیشه نمیخندد - زنجان و امثالهم همیشه بوده و باز هم هست !

+گاهی بین رفتن و نرفتن ، ماندن گزینه ی خیلی خوبیست :)

تو کجا هستی که شوم من چاکرت ؟؟؟؟

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۰۶ ب.ظ

 میگم اینکه این جلسه سر کلاس ناراحت بودی که هی به ساعتم نگاه کردم و حواس پرت بودم بیا ببین نمودار حال منو- چه پیچشی داره لامصب (!) تو این تایم, درجه چند میشه سهمیش ؟؟ تند شونده س یا کند شونده ؟

 اصلا هر وقت میام قبل کلاس یه دل سیر غر بزنم برای کسی که قبل از استاد بودن آدم  ِ ، نمیشه - حالم عجیب میشه از شنیدن حرفای عجیب تر ِ سر کلاس .


میگه سلام ، در نفیرم مرد و زن نالیده اند ....


میگم ناله که خوب نیست -اما با دنیا عوضش نمیکنم من این حالو - 

همین حال، خود ِ بی قرینگی و بی نظمیه و من عقیده دارم اتفاقای قشنگ تو همین بی نظمی میفته-

ولی چیکارش کنم ؟ چطوری دیزاین کنم این مجهول رو ؟



میگه درون را دریاب ...



این در ِ درون ِ شلوغ پلوغمون کجا میتونه باشه ؟؟


+ندیدی جانم از غم ناشکیباست ؟؟؟؟؟

+کجا بزارم  ِ ش اخه ؟ تاج سر کم نیست ؟


  • نگین ...

من میروم من میروم پیدا کنم آن را ...

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ق.ظ

گاهی اوقات هر چه فکر میکنیم نمی فهمیم این حجم توقع ِ خوب بودن از خودمان، از کجا پناه می اورد  به ما ؟ و چرا ما ؟ و چرا شب ها ؟ و چرا جز سرگیجه و استرس چیزی را برای صبح ها جای نمیگذارند ؟