بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

اهم موارد اخیییر

چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۴ ق.ظ

1.  60 ساعت از خلاصی من میگذره - در واقع 60 ساعته من پروژه رو تحویل دادم و 46 ساعت هم هست که این اتاق رو که به صورت وحشتناکی با خاک یکسان شده بود مرتب کردم و مشاهدات حاکی ست که به طور معجزه آسایی همه ی وسایلم تو کمد ها کشو ها و هر سوراخ سمبه ای که بود جا گرفت .بنده این اتفاق رو به فال نیک میگیرم !



2. برای بار سوم  و این بار با 7 روزتاخیر تولد نیمه سیب سقراطی مون رو تبریک میگم . یبار حضورا ،یبار شفاها و این بار کتبا


3. همیشه کتاب بخش جدا ناشدنی زندگی من بوده . شاید همه چیز از اواخر یازده سالگی شروع شد یا شاید هم هفت سالگی و سوال مامان که سر کلاس از همه درباره شغل اینده شون پرسید . بعدشم تو زنگای انشا و پیشنهادای تقویتی معلم ادبیات که کتابای صادق هدایت بود و مامانی که از کتابای خونده ش تو دوران جووونی و نوجوونی ش برام تعریف میکرد اوج گرفت . هر چی بود امروز با دعوت هولدن نشستم پای کتابخونه م - روزگاری ارزووم داشتن یه کتابخونه ی شخصی و بزرگ بود و امروز میبینم این کتاب خونه دیگه کم کم فضای خالی ای براش نمونده و باید به فکر یه کتابخونه بزرگ تر باشم- پس هیچ چیزی از ما دور نیست انگاری . 

روز تولدم همیشه بهوونه ای بوده که یه عالمه کتاب های خوب هدیه بگیرم و دونه  دونه از لیست خریدم خط بخورن . این شده برای همه یه بازی - که آمار لیست خرید منو داشته باشن و جمع شن و چندتایی یه بسته ی سنگین از کتابهایی که بار ها رفتم برای دیدنشون و نخریدم رو پر از دست نوشته های سانسوری و غیر سانسوری با هر خط و ادبیاتی بکنن و هربار طی عملیات های سورپرایزی جالب بدنشون بهم.  و اما خودم! کتاب در هر لحظه برام تسکین بوده . تو لبخند ها تو غم ها  تو شادی ها ، هدیه دادن یدونه کتاب به خودم شده یه عادت قشنگ که ارومم میکنه .

اما اولین هدیه کتابی خودم به خودم تو سالایی بود که فکر میکردم خیلی بزرگم ! در حالی که شاید 11 یا 12 سالم بود  :)

این دست خط ها هرکدوم یه روایته .از یادداشت های خنده دار و سانسوری بچه های مدرسه و دانشگاه وبلاگی و غیر وبلاگی یا جمله های ساده ی مامان و تبریک تولدش و هر دست خط و نوشته ی رسمی و غیر رسمی که همه شون میشه گفت سراسر محبتن .


و نوشته های بسیارِدیگری درگوشه وکنار جزوات و دفتر ها وکتاب های تقدیمی :)


5. انقد تو خاطرات غرق شدم که اصلا یادم رفت قرار بود تا شماره ی 10 چی بنویسم :)

نظرات  (۱۱)

  • آقاگل ‌‌
  • به به. شیرینی نمیدی؟ پروژه هم تموم شدا!
    :دی

    پاسخ:
    قضیه چیه من تکون میخورم باید شبربنی بدم ؟
    هعیی! بازم یه لیست بلندبالای کتاب هدیه گرفته شده. انقدری که توی این بازی وبلاگی،سرخورده شدم توی کل زندگیم سرخورده نشده بودم‌:/
    پاسخ:
    دلتون نسوزه ها هم کتابای نوشته دارم خیلی زیادن و نمیشد اصن بزارمشون اینجا میشه گفت 90 درصد کتابام نوشته داره اون ده درصدم کتابای تخصصیه 
  • آقاگل ‌‌
  • چون شیرینی کلا خوبه! :)

    پاسخ:
    نه نه بده که :)))
    اح اح ضرر داره
    ماشالا کتابارو، یواش یواش دارم به این نتیجه می‌رسم که چرا کتابای من تر و تمیزه D:
    پاسخ:
    چرا کتابات تر وتمیز ؟؟:)))
    مال ما کرکثیفه >:)))
    صد بار قلم تیز شدو...
    عالی..
    پاسخ:
    :)
  • آقای سر به هوا ...
  • تازه آدم به زندگیش میرسه . انگار از یه خواب بلند بیدار شده ..
    پاسخ:
    ارررههه :)
    فارغ التحصیلی رو به هر دومون تبریک میگم. :دی
    پاسخ:
     من اجالتا به تو تبریک  میگم😁😁من هنوز یه کوچولو دارم
  • פـریـر بانو
  • به به! خستــــــــــــه نباشی نگین جونم :***

    :: من فقط یه حافظ دارم که توش یه چیز نوشته اونم خودم نوشتم :دی :))))) چقدر خوبه مرور این خاطرات...مثل ورق زدن آلبوم :]
    پاسخ:
    ممنووووون عزیزمممم

    :)))))))))
    عجالتا البته!
    پاسخ:
    عه اره چرا اینطوری شد؟؟؟؟اقا کیبورد من خرابه  پیش بینی هاش خراااب😁😁
    کی شیرینی بخوریم؟؟
  • פـریـر بانو
  • فدامدایت :**

    در همین حد خفن و محبوبم من :))))))
    پاسخ:
    جونز باباا
  • بانوچـ ـه
  • مرسی که بازی کردی هرچند پست دعوت منو ندیدی :))

    ولی خب هدف این بود که بازی کنی
    پاسخ:
    اخ آخ واقعا ببخشید اصن یادم نبووووود .اوف من اصن خونه نیستم !!کلاس میرم حواسپرت کامل شدم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">