بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیلی معمولی» ثبت شده است

اختلال ناهماهنگی رشدی

دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۱۹ ق.ظ

آره . این انتخاب خودم بود تا حرف ندارم چیزی نگم یا وقتی دستم درد میکنه نارسا ننویسم‌. فکرا رو میزنم کنار، پنجره رو میکشم به چپ تا هوا بیاد .لپتاپ رو باز میکنم. مقاله ی ۴۴ ام :«اختلال ناهماهنگی رشد» که میگه: «هماهنگی حرکتی ضعیف در کودکان  از سالهای قبل از ۱۹۳۷ مورد توجه قرار گرفته بود و...» سال ۱۹۳۷... اگه تو آلمان بودم شغلم چی بود؟ تازه چند سال سایه ی سیاه و شوم جنگ از زندگیم دور شده بود، یه شِف بی حوصله بودم که تو یه رستوران  که بعد اون همه دریدن و دریده شدن تازه میخواد پا بگیره و پر شده از یه مشت ایرلندی مست کار میکنه و موقع سرخ کردن یه پره نازک گوشت خوک از برشته شدنش ذوق میکنه،  یا شاید یه زن تنها بودم که بدون شوهرم و با طعم آخرین بوسه ش تو یکی از صبح های گرفته ی ماه اکتبر سال ۱۹۱۵ کنار شومینه شالگردنی سبز لجنی با گره های نامتقارن میبافه و هرروز عصر کیک سیب و گردو میپزه. یا اون بچه ای هستم که سال هزار و نهصد و سی و شاید هشت بدنیا اومده و قراره بخاطر اینکه اختلال حرکتی داره، بندازنش تو طرح پاکسازی نژادی.

توخطوط مقاله گم میشم و یهو نگاهم رو پاراگراف بعدی قفل میشه، نوشته: «کودکان مبتلا به این نشانگان در یادگیری و انجام یک فعالیت حرکتی که از آن ها انتظار میرود، رفتار حرکتی ناموزون و بی کفایتی از خود نشان می‌دهند.»  تا میام تمرکز از دست رفتمو دوباره جمع کنم، معصومه صدام میزنه، چایی میخوری؟ «آره»ای ضعیف از ته دیافراگمم کنده میشه و نگاهم میفته رو سایه ی درخت چناری که از پنجره افتاده رو دیوار سمت راستی . 

 اختلال رشدی حرکتی، روی حسها چقدر تأثیر میذاره؟  یعنی ممکنه وقتی داری ستاره ها رو می‌شمری و لب پنجره آویزون شدی، نتونی بگی: «هوی یارو! دوست دارم؟» یا نتونی از ساعت ۹ تا ۱ شب عین نخورده مستا تو خیابونا راه بری و تلو تلو بخوری و بخندی، و آش رشته بریزی تو حلقت؟ ، آدم ها رو نگاه کنی اما نبینی، یا... یا طوری تو چشاش نگاه کنی که انگار جای دیگه ای واسه نگاه کردن نیست، و بی هدف فقط باهاش حرف بزنی؟

این یارو تو خط ۳۴ام نوشته: «این اختلال، پیشرفت تحصیلی و سایر فعالیت های روزمره  فرد را دچار اختلال میکند. در این سندروم علیرغم سالم بودن سیستم عصبی حسی-حرکتی، حرکات به صورت هماهنگ و ماهرانه انجام نمی‌گیرد...» لپتاپم رو می‌بندم تا بفهمه رِئیس کیه! مثل بچه مدرسه ایا که دیر کردن، با عجله ای بی دلیل، فیشا رو میارم و فیش برداری میکنم از چیزایی که تو حکومت نظامیِ ذهنم واسه خودشون دارن بی مجوز میان و میرن. خیر سرم می‌خوام این دفعه یه مقاله بنویسم از آدمایی که اعصاب حسی حرکتیشون از بین میره. اینا ناهماهنگی توشون داد میزنه؛ مثل توی عنتر! نویسنده احمقی که نمیشناسمت و نمیدونم واقعاً همینقدر مزخرفی یا نه. همینقدر اعصاب حرکتی سالمت رو اعصاب حرکتی سالمم هست یا نه. اصلا اینایی که اعصاب حرکتیشون اینطوریه، هی دچار اختلاف میشن و نمیفهمن دارن چیکار میکنن، مثل من. که همه ابعاد زندگیشون دچار مشکل میشه، مثل من. شت! چقدر مثل منین!

 ولی راستش مطمئن نیستم. شاید موضوع چیپی باشه برا مقاله، اما چیپ تر از اینکه قدت ۲متر و ۱۰سانت باشه، احساست چی؟ اون کوتوله مونده. نمیفهمی یه آدم با برق چشاش بهت گفته دوست دارم؟ چرا نفهمیدی؟ داشتی مقاله مینوشتی؟ مقالتم که مال خودت نبود آقای نویسنده! تو یه تایپیست احمق بودی که یقه اش کج و برق چشمی که گفته دوستت دارم رو نفهمیده و گذاشته فنجون چاییش سردتر از آتیش زن بیوه ای باشه که داره گره های نامتقارن یه شالگردن سبز لجنی رو باز میکنه تا دوباره، برای بار هزارم ببافه!

صفیه این وسط، عین مأمورای خوشپوش و وقت شناس پستچی، با ادب و وقار خاصی یه لیوان چایی دارچین میاره، میذاره کنار دستم، سرشو خم می‌کنه، چشاشو ریز میکنه و دستشو جلوی چشمام تکون میده تا از خواب با چشمای بازم بیارتم بیرون؛

-با توام! داری میگی رفتار حرکتی ناموزون؟ چی؟!

انگار همه این مدت داشتم تو بیداری بلند بلند خواب میدیدم. به بخارای کم حوصله چاییم خیره ام هنوز. بهش میگم :«رفتار حرکتی ناموزون... آره خب. اختلاله دیگه! من باید اینارو درمان کنم یا نه؟  به جای بانجی جامپ بازی بیا بگو چه پروداکت حسی ای طراحی کنم براش؟» پامیشم مثل ساموراییای ژاپنی قبل بمب اتم، دوزانو میشینم و با انگشت اشاره میگم : «گیرنده برق نگاه با رویکرد... یا گیرنده های الکتریکی لبخند های دزدکی با توان صدهزار اسب بخار یا... اونوقت رویکردم چی باشه؟  طراحی  محصولی برای اختلال رشد حرکتی-احساسی با رویکرد...» چایی رو دور انگشتام محاصره میکنم، هنوز نگاش نکردم. بلند بلند خواب میبینم باز: «ها صفیه؟»

  • نگین ...

از رنجی که می بریم

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۲ ق.ظ

 ولی خیلی بده وسط این نم نم ِ بارون با سوز ِ  پاییزی که جون میدم واسش، لش شدگی و این باقی مونده ی تعطیلات که تند تند پاور های مامان رو تایپ میکنم , مقاله مو کامل میکنم، سعی در فهمیدن چندتا چیز هیجان انگیز ِ لعنتی دارم، فیلم میبینم , با کتابام آشتی میکنم و همینطور کارای انجام شده رو تیک میزنم  و در یک کلام ایام را بکام میکنیم یهو قیافه ی تخیلی ِ استاد ِ ریاضی ِ دبیرستانم  با اون چشمای ِ سبز ِ ترسناکش و قد ِ درازش یادم بیاد و یکباره  عین ریختن یه سطل آب سرد رو کله ی داغ کرده ، بشوره ببره هر چی حس ِ خوبی که رفته تو خورد ِ وجودم  :|


+ نه به چشم ِ سبز ِ هر مردی که نباید چشاش سبز باشه

+ حالا درسته هرگردی هم گردو نیست ولی خب ...

اهم موارد اخیییر

چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۴ ق.ظ

1.  60 ساعت از خلاصی من میگذره - در واقع 60 ساعته من پروژه رو تحویل دادم و 46 ساعت هم هست که این اتاق رو که به صورت وحشتناکی با خاک یکسان شده بود مرتب کردم و مشاهدات حاکی ست که به طور معجزه آسایی همه ی وسایلم تو کمد ها کشو ها و هر سوراخ سمبه ای که بود جا گرفت .بنده این اتفاق رو به فال نیک میگیرم !



2. برای بار سوم  و این بار با 7 روزتاخیر تولد نیمه سیب سقراطی مون رو تبریک میگم . یبار حضورا ،یبار شفاها و این بار کتبا


3. همیشه کتاب بخش جدا ناشدنی زندگی من بوده . شاید همه چیز از اواخر یازده سالگی شروع شد یا شاید هم هفت سالگی و سوال مامان که سر کلاس از همه درباره شغل اینده شون پرسید . بعدشم تو زنگای انشا و پیشنهادای تقویتی معلم ادبیات که کتابای صادق هدایت بود و مامانی که از کتابای خونده ش تو دوران جووونی و نوجوونی ش برام تعریف میکرد اوج گرفت . هر چی بود امروز با دعوت هولدن نشستم پای کتابخونه م - روزگاری ارزووم داشتن یه کتابخونه ی شخصی و بزرگ بود و امروز میبینم این کتاب خونه دیگه کم کم فضای خالی ای براش نمونده و باید به فکر یه کتابخونه بزرگ تر باشم- پس هیچ چیزی از ما دور نیست انگاری . 

روز تولدم همیشه بهوونه ای بوده که یه عالمه کتاب های خوب هدیه بگیرم و دونه  دونه از لیست خریدم خط بخورن . این شده برای همه یه بازی - که آمار لیست خرید منو داشته باشن و جمع شن و چندتایی یه بسته ی سنگین از کتابهایی که بار ها رفتم برای دیدنشون و نخریدم رو پر از دست نوشته های سانسوری و غیر سانسوری با هر خط و ادبیاتی بکنن و هربار طی عملیات های سورپرایزی جالب بدنشون بهم.  و اما خودم! کتاب در هر لحظه برام تسکین بوده . تو لبخند ها تو غم ها  تو شادی ها ، هدیه دادن یدونه کتاب به خودم شده یه عادت قشنگ که ارومم میکنه .

اما اولین هدیه کتابی خودم به خودم تو سالایی بود که فکر میکردم خیلی بزرگم ! در حالی که شاید 11 یا 12 سالم بود  :)

این دست خط ها هرکدوم یه روایته .از یادداشت های خنده دار و سانسوری بچه های مدرسه و دانشگاه وبلاگی و غیر وبلاگی یا جمله های ساده ی مامان و تبریک تولدش و هر دست خط و نوشته ی رسمی و غیر رسمی که همه شون میشه گفت سراسر محبتن .


و نوشته های بسیارِدیگری درگوشه وکنار جزوات و دفتر ها وکتاب های تقدیمی :)


5. انقد تو خاطرات غرق شدم که اصلا یادم رفت قرار بود تا شماره ی 10 چی بنویسم :)

خیلی معمولی (1)

چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۳۸ ب.ظ

 یعد ِ یه خواب ِ شیرین ِ چند ساعته و غذای خوشمزه مامان پز بری یه پیاده روی مادر دختری ،شب شه ، بعد همچین لم بدی رو تخت ، نم ِ بارون میزنه، پنجره بازه، گلای رو عسلی گل داده باشن ، صدای آب ِ توی جوب بیاد ، دور شدی ازون جو ِ پُر تنش و افتادی تو یه ماجرای جدید ِ دیگه از زندگی . آخه داریم ازین بهتر ؟

  • نگین ...