بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در پیچ و تاب زندگی» ثبت شده است

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم؟

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۴۲ ق.ظ

کارم را دادم رفت. منظورم پایان نامه است. درست 23 روز قبل و با تمام اتفاقات پیش بینی نشده و تصورات بر هم ریخته. نه به همین راحتی و با این درجه از اهمیت؛ بلکه به اندازه ی 212 صفحه، 32912 کلمه و یک سال و 7 ماه بر روی کیبورد کوبیدن، اشک ریختن، خواندن، شنیدن و به جان خریدن هر آنچه هست، تا آنطور که باید تمام بشود. تمام ِ تمام.

از اینجا که هستم شاید نا امید ترین جسم حجیم ِ سیاهی به نظر برسم که کنج اتاق قنبرک زده. در واقعیت اما هر روز صبح قبل بیدار شدن ظرف امید را پر کرده و بین کتاب های ناخوانده و فیلم های نا دیده و غذاهای نخورده و موسیقی های ناشنیده و خواب های نرفته ی یکسال اخیر قدم میزنم. توی عکس های خام مشتری ها میچرخم و هر کدام را با خیالم ادیت میکنم. شب ها اما با چه کنم- چه نکنم های کارگاه موقت ِ راه نیفتاده به خواب می روم. علی ای حال، هر چه بود و هست من دقیقا همان جایی ایستادم که تا دو ماه پیش آرزویش در سرم می رقصید. وقتی لبم می خندد چه اهمیت دارد که کمی غم توی دلم ته نشین بشود و کمی ترس در وجودم رخنه کرده باشد و نیرو محرکه ی تمام حرکات فصل جدید زندگی ام را به باد فنا داده باشم؟

  • نگین ...

بیدرمایر، انقلاب صنعتی، بل اپک

شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۵ ب.ظ

روایته که عصر بیدر مایر (Biedermeier) به فاصله ی ۳۴ ساله کنگره ی وین و انقلاب بورژوازی گفته میشه. این دوره به خاطر تصاویر عامه پسند کارل اشپیتزوگ  و آدریان لودویگ ریشتر از زندگی روستایی ها حالتی رمانتیک داشته و به دوران زندگی خانوادگی و آرامش، رفاه بورژوازی و اعتدال سیاسی معروفه. در واقع عصر بیدرمایر از نگاه آلمان ها آخرین عصر پیش از صنعتی سازیه. عصری مقدس که هنوز آلودگی و انفجار جمعیت، زندگی انسان رو تهدید نکرده و فقر و بی خانمانی پدیدار نشده.

 این روزها گاهی تو جریان زندگی فکر میکنم دقیقا تو عصر بیدرمایرِ زندگیم ایستادم و همین روزها و ساعاته که وارد یه انقلاب سخت و خانمان سوز ِ درونی_محیطی بشم تا برسم به عصر بل اپک یا عصر زیبایی زندگیم. 

اما میدونید؟ بدی ماجرا اینجاست که بعد از بل اپک جنگ جهانی اول رخ میده، یعنی در واقع دیگه نمیدونی قراره چه بر سر دنیای حاضر بیاد . چه بسا فقط باید رو یه بلندی بایستی تا ببینی کجای کار رو اشتباه رفتی و چقدر مونده تا تمام ارزوهات محقق بشن :)




  • نگین ...

Move on

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۴:۲۰ ق.ظ

برشی از یک قسمت زندگیم  که به لحاظ زمانی خیلی هم دور نیست رو بخاطر آوردم و ناخودآگاه تماماً لبخند شدم .

وقنی دوخت آخرین کیفم تموم شد ساعت ۵ ونیم عصر شده بود.   (دوخت و مونتاژ قسمت آخر کار نیست  و بعد از اون تمیز کاری و ریزه کاری و رنگ لبه و سمباده ش میمونه) 

همین دیروز بود دیگه . درست ۶ روز از وقتی که خلق کردنش رو شروع کردم گذشته بود .

آلارم گوشیم داشت خودکشی میکرد اما توان خاموش کردنش رو نداشتم .  فقط با صداش پرت شدم به دو روز قبل که بعد از ظهر همین ساعت و با همین آلارم از خواب بیدار شدم تا دوخت کیف رو ادامه بدم . حالا ۳۵ ساعت میشد که نخوابیده بودم.

حس رهایی داشتم . از اتاق زدم بیرون .نفس عمیق کشیدم و وسط هال پیش مامان بابا، کف زمین ولو شدم .

به کیف نگاه میکردم و حس تنفر داشتم ، حس خستگی  و رنج.  درد تمام بدنم رو  محاصره کرده بود ، نه قلنج شکوندن های بابا فایده داشت نه ماساژ های خواهرم.

این شیش روز عین فیلم گذشت از جلوی چشمام . پلکامو گذاشتم رو هم . ازش متنفر بودم اما بغلش کردم و حس خوب تموم شدن این کیف لعنتی داشت منو میبرد بالای بالا ... 

بهش گفتم ممنون که تموم شدی . ممنون که سبکم کردی ، آرومم کردی ، مرسی که متولد شدی و فهمیدم که میتونم ،فهمیدم میتونم با خلق کردن خودم باشم . خود ِ واقعیم .

الان آرومم.  نشستم رو تخت ، چایی خرما میخورم و عکس مشتری هامو ادیت میکنم . دیشب خوابیدم و امشب هم می‌خوابم . حالا یکی از کارام تیک خورده ، کیف کنارمه . همه دوست دارن این محصولِ خلق شده با دستای منو.

اوضاع خوبه و حتی لذت بعد اون سختی بهترش می‌کنه .

یه روز دیگه میاد و من هر چی که بهم گذشته رو فراموش میکنم و ازین اتفاق ها فقط و فقط یه اخم یا لبخند به جا میمونه :)

*صبح شد :)

اختلال ناهماهنگی رشدی

دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۱۹ ق.ظ

آره . این انتخاب خودم بود تا حرف ندارم چیزی نگم یا وقتی دستم درد میکنه نارسا ننویسم‌. فکرا رو میزنم کنار، پنجره رو میکشم به چپ تا هوا بیاد .لپتاپ رو باز میکنم. مقاله ی ۴۴ ام :«اختلال ناهماهنگی رشد» که میگه: «هماهنگی حرکتی ضعیف در کودکان  از سالهای قبل از ۱۹۳۷ مورد توجه قرار گرفته بود و...» سال ۱۹۳۷... اگه تو آلمان بودم شغلم چی بود؟ تازه چند سال سایه ی سیاه و شوم جنگ از زندگیم دور شده بود، یه شِف بی حوصله بودم که تو یه رستوران  که بعد اون همه دریدن و دریده شدن تازه میخواد پا بگیره و پر شده از یه مشت ایرلندی مست کار میکنه و موقع سرخ کردن یه پره نازک گوشت خوک از برشته شدنش ذوق میکنه،  یا شاید یه زن تنها بودم که بدون شوهرم و با طعم آخرین بوسه ش تو یکی از صبح های گرفته ی ماه اکتبر سال ۱۹۱۵ کنار شومینه شالگردنی سبز لجنی با گره های نامتقارن میبافه و هرروز عصر کیک سیب و گردو میپزه. یا اون بچه ای هستم که سال هزار و نهصد و سی و شاید هشت بدنیا اومده و قراره بخاطر اینکه اختلال حرکتی داره، بندازنش تو طرح پاکسازی نژادی.

توخطوط مقاله گم میشم و یهو نگاهم رو پاراگراف بعدی قفل میشه، نوشته: «کودکان مبتلا به این نشانگان در یادگیری و انجام یک فعالیت حرکتی که از آن ها انتظار میرود، رفتار حرکتی ناموزون و بی کفایتی از خود نشان می‌دهند.»  تا میام تمرکز از دست رفتمو دوباره جمع کنم، معصومه صدام میزنه، چایی میخوری؟ «آره»ای ضعیف از ته دیافراگمم کنده میشه و نگاهم میفته رو سایه ی درخت چناری که از پنجره افتاده رو دیوار سمت راستی . 

 اختلال رشدی حرکتی، روی حسها چقدر تأثیر میذاره؟  یعنی ممکنه وقتی داری ستاره ها رو می‌شمری و لب پنجره آویزون شدی، نتونی بگی: «هوی یارو! دوست دارم؟» یا نتونی از ساعت ۹ تا ۱ شب عین نخورده مستا تو خیابونا راه بری و تلو تلو بخوری و بخندی، و آش رشته بریزی تو حلقت؟ ، آدم ها رو نگاه کنی اما نبینی، یا... یا طوری تو چشاش نگاه کنی که انگار جای دیگه ای واسه نگاه کردن نیست، و بی هدف فقط باهاش حرف بزنی؟

این یارو تو خط ۳۴ام نوشته: «این اختلال، پیشرفت تحصیلی و سایر فعالیت های روزمره  فرد را دچار اختلال میکند. در این سندروم علیرغم سالم بودن سیستم عصبی حسی-حرکتی، حرکات به صورت هماهنگ و ماهرانه انجام نمی‌گیرد...» لپتاپم رو می‌بندم تا بفهمه رِئیس کیه! مثل بچه مدرسه ایا که دیر کردن، با عجله ای بی دلیل، فیشا رو میارم و فیش برداری میکنم از چیزایی که تو حکومت نظامیِ ذهنم واسه خودشون دارن بی مجوز میان و میرن. خیر سرم می‌خوام این دفعه یه مقاله بنویسم از آدمایی که اعصاب حسی حرکتیشون از بین میره. اینا ناهماهنگی توشون داد میزنه؛ مثل توی عنتر! نویسنده احمقی که نمیشناسمت و نمیدونم واقعاً همینقدر مزخرفی یا نه. همینقدر اعصاب حرکتی سالمت رو اعصاب حرکتی سالمم هست یا نه. اصلا اینایی که اعصاب حرکتیشون اینطوریه، هی دچار اختلاف میشن و نمیفهمن دارن چیکار میکنن، مثل من. که همه ابعاد زندگیشون دچار مشکل میشه، مثل من. شت! چقدر مثل منین!

 ولی راستش مطمئن نیستم. شاید موضوع چیپی باشه برا مقاله، اما چیپ تر از اینکه قدت ۲متر و ۱۰سانت باشه، احساست چی؟ اون کوتوله مونده. نمیفهمی یه آدم با برق چشاش بهت گفته دوست دارم؟ چرا نفهمیدی؟ داشتی مقاله مینوشتی؟ مقالتم که مال خودت نبود آقای نویسنده! تو یه تایپیست احمق بودی که یقه اش کج و برق چشمی که گفته دوستت دارم رو نفهمیده و گذاشته فنجون چاییش سردتر از آتیش زن بیوه ای باشه که داره گره های نامتقارن یه شالگردن سبز لجنی رو باز میکنه تا دوباره، برای بار هزارم ببافه!

صفیه این وسط، عین مأمورای خوشپوش و وقت شناس پستچی، با ادب و وقار خاصی یه لیوان چایی دارچین میاره، میذاره کنار دستم، سرشو خم می‌کنه، چشاشو ریز میکنه و دستشو جلوی چشمام تکون میده تا از خواب با چشمای بازم بیارتم بیرون؛

-با توام! داری میگی رفتار حرکتی ناموزون؟ چی؟!

انگار همه این مدت داشتم تو بیداری بلند بلند خواب میدیدم. به بخارای کم حوصله چاییم خیره ام هنوز. بهش میگم :«رفتار حرکتی ناموزون... آره خب. اختلاله دیگه! من باید اینارو درمان کنم یا نه؟  به جای بانجی جامپ بازی بیا بگو چه پروداکت حسی ای طراحی کنم براش؟» پامیشم مثل ساموراییای ژاپنی قبل بمب اتم، دوزانو میشینم و با انگشت اشاره میگم : «گیرنده برق نگاه با رویکرد... یا گیرنده های الکتریکی لبخند های دزدکی با توان صدهزار اسب بخار یا... اونوقت رویکردم چی باشه؟  طراحی  محصولی برای اختلال رشد حرکتی-احساسی با رویکرد...» چایی رو دور انگشتام محاصره میکنم، هنوز نگاش نکردم. بلند بلند خواب میبینم باز: «ها صفیه؟»

  • نگین ...

سیال ِ ذهن

شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۴۶ ق.ظ
پس از کلی غرولند و پایین دادن قلوپ آخر ِ چایی سرد شده م، انبوهی از گیف های دپو شده رو براش فرستادم و پس از دیدن دوباره ی هر ۳۸ تاشون انگار که هرمونی در من شروع به ترشح کرده باشه، حالم عوض شد و آرامش پا به دنیای من گذاشت.
 میپرسین چرا؟ جوابش خیلی ابتدایی به نظر میرسه، چون اتاقمو مرتب کردم . شاید بگید چه ربطی داره؟  آخه همیشه پدرم میگه: «اتاق ِ آدم نشان از ذهن آدمی داره». 
یعنی شما ببین چه ذهن داغونی داشتم  که یک هفته بدون اینکه کَکَم بِگَزه تو اون شلوغی زندگی کردم و توانایی جمع کردن اون حجم وسایل رو نداشتم، یا بهتره بگم شاید اصلا نمیخواستم، چون ذهنم این فرمان رو صادر نمی‌کرد. 
اما گیف ها .... 
در مسخره ترین حالت ممکن دیدن گیف ها حس رهایی رو در من متولد کرد.
  گیف اولی، بادی که میپیچید لای موهای دخترک مو مشکی، گیف ۱۴امی، نگاه دو تیله ی قهوه ای که در قعر کهکشان ها نفوذ میکرد و توی تاریکی شب گم میشد، گیف ۱۹ام و نم ِ بارون و پنجره ی نیمه باز و بادی که پرده رو میرقصوند و گیف ۳۴امی و خاطراتی که جلوی چشمم مرور شده ، لَختی بعد ناپدید میشن و تنم رو مور مور میکنن .
چشم هامو می‌بندم. بادی که میخوره تو صورتم، تجسم ِ اتاق ِ مرتب و نظمی که توی ذهنم حاکم شده رو به رُخِ خاطرات معمولی ِروزهای نه چندان دورِ گذشته م میکشه و همه و همه، حس آرامش رو در من به جریان میاندازن. جریان سیال. یک جریان ِ سیال ِ آبی.

+ساعت ۰۰:۳۵من دلتنگ ترین آدم روی زمین بودم 

+ساعت ۰۴:۴۶ من آروم ترین آدم روی زمین هستم 

پ.ن: 

دلتنگی‌های آدمی را 

باد ترانه‌ای می‌خواند …

مارگوت_بیگل 🔁احمد_شاملو 

به من نخند عزیزم تا نمونه غم هام

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۰۳ ق.ظ

صدای تقّ ریزی اومد. فهمیدم که بله، پایی خورده بهش و اونم رفته تو دیوار و یه لکه نم دار کاشته روش . و شکسته...

داشتم کیف میدوختم و خندوانه می‌دیدم و خوشحال بودم که «حالا برنامه هام رو رواله...» اما یهو قلبم از جا کنده شد. حتی کوک ها رو اشتباه زدم و دوبار با سوزن دستمو سوراخ کردم. اونطرف مهیار - برادر زاده ی شش ماه م - داره سروصدا می‌کنه و بهزاد عمرانی که خیلیم لاغرتر شده تو تلویزیون میخونه، اما روحم! نمی‌دونم کجا داره سیر می‌کنه!

شایدم میدونم ؟ نه، نه چون آدم خاطره بازی هستم، البته بهتره بگم آدم خاطره سازیم که بعدش شور خاطره بازی رو درمیارم پهن میکنم جلو‌ آفتاب خشک شه و پودرش میکنم و میریزم تو فکرم که مزّش... تلخ شه.

حالا شاید بگین دارم از چی حرف میزنم؟ جوابش ساده ست؛ ماگ. ماگِ سفیدِ ساده با نقش دوازده تا دایره و مربع، که‌ توشو نگاه کنی انگار به یه چاه هویجی زل زدی. اومدنش تو زندگیم برمیگرده به سالی که اول راهنمایی بودم و یهو به‌ خودم اومدم دیدم اینو با یه جا حوله ای گذاشتن تو بغلم گفتن مواظبش باش، این جایزته. اولین ماگی بود که وارد وسایل شخصی من شد. همیشه توی کتابخونه ام بود و بیشتر از چشام مراقب بودم که نشکنه. حتی تا همین چند لحظه پیش هن تو خونه و گوشه ی دیوار کنار تلویزیون بود. اما حالا دیگه ماگی در کار نیست، یه کالبد رنگ پریده که از بالا تا پایین ترک خورده و یه تیکه سرامیکی از لبه اش، مثل دندون شیری یه بچه ی شرّ، پریده و معلوم نیست کجا و چطوری افتاده. الان انگار از اول هیچ ماگی وجود نداشته، فقط خاطراتی مبهم دارم از چیزی ارزشمند و شکننده که همه این سالها لبه پرتگاه کتاب خونه ام نشسته بوده و هی نگاهش کردم و هی جلوی چشمم مرور شدن، و رنگ باختن...

  • نگین ...

از رنجی که می بریم

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۲ ق.ظ

 ولی خیلی بده وسط این نم نم ِ بارون با سوز ِ  پاییزی که جون میدم واسش، لش شدگی و این باقی مونده ی تعطیلات که تند تند پاور های مامان رو تایپ میکنم , مقاله مو کامل میکنم، سعی در فهمیدن چندتا چیز هیجان انگیز ِ لعنتی دارم، فیلم میبینم , با کتابام آشتی میکنم و همینطور کارای انجام شده رو تیک میزنم  و در یک کلام ایام را بکام میکنیم یهو قیافه ی تخیلی ِ استاد ِ ریاضی ِ دبیرستانم  با اون چشمای ِ سبز ِ ترسناکش و قد ِ درازش یادم بیاد و یکباره  عین ریختن یه سطل آب سرد رو کله ی داغ کرده ، بشوره ببره هر چی حس ِ خوبی که رفته تو خورد ِ وجودم  :|


+ نه به چشم ِ سبز ِ هر مردی که نباید چشاش سبز باشه

+ حالا درسته هرگردی هم گردو نیست ولی خب ...

این چیست این ؟

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۳ ق.ظ

این چیست که تا در جواب ِ چطوری ؟ میخواهیم بگوییم  عااالی :) ، جلوی چشممان رژه میرود و به جداره ی ذهنمان میکوبد و ناگه کیبورد تایپ میکند : خوبم .

آنگونه ام که خواب، قبولم نمیکند

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۴۱ ب.ظ
زندگی "مثل ِ" خواب نیست ! بلکه قسمتی از آن، خود ِ خواب است . آنگاه بیدار میشوی که همه چیز تمام شده :)

روز شمار سوم _یادداشت پنجم و آخر

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۲ ب.ظ

1. میخندید چون تا حالا ندیده بود کسی که حوصله ی سه بار گوش کردن نامجو رو غیر از جمع نداره با اهنگش بزنه زیر گریه ! اما خب خبر نداشت نامچو این وسط بی تقصیره و اگه اون وسط حامد پهلان هم میزاشت این اشکا میریخت !


2.همه ی سفرا یه قصه دارن . یه نقطه ی شروع و یه پایان و اون بین شاید هزار هزارتا اتفاق بیفته . هر سفری چه بار اول چه بار آخر پر از حرفه و حاشیه . اگر هم آدمی مثل من باشه که همیشه در سفر هست دیگه داستان هاش جای خود دارد . شاید یه روزی تمام سفرنامه هامو  تصویری با حاشیه های قشنگش نوشتم و به چاپ رسوندم :) 


3. 96 پر از اتفاقات ِ عجیب بود و هست. که یا همه ی اتفاقا رو یجا میگم یا ذره ذره . روزهای سخت ، کم نبود . همچنین روزهای قشنگ هم کافی بود واسم اما همچنان خواهان روزهای خوب ترم .


4. سه - سه روز دیگه برای من یک سفر آغاز میشه . سفری که با یک استوری شروع شد شکل گرفت و در حال اتفاق افتادنه. اونم استوری ِ حنانه . نمیدونم فاصله ی درخواست تا پذیرش چقدربود ! اما فکر  میکنم کوتاه بود ... خیلی کوتاه . اونقدر که فرصت و زمان ِ هیچ چیز نبود  تنها و تنها تونستم بشینم یه گوشه و نگاه کنم ، روزهایی عصبی . کلافه باشم روزهایی زانوی غم بغل بگیرم و روز هایی هم قاه قاه بخندم !



و رفتن ...


5 .مرحله ی انکار تموم شد. شک به یقین و ایمان تبدیل شد _ همه چیز خیلی مرتب پیش رفت ، ساده و غیر قابل باور برای من _ حاشیه و اتفاق در فاصله ی این 30 روز بسیار بود ، اینطور که هرروزش اتفاقی بود و تاثیری . سعی کردم روزهای خیلی متفاوت تری رو پشت سر بزارم. اما همچنان کار ِ ثابت ِ هرروزه ی من دیدن بود و فکر کردن ! (در گوشتون بگم که هنوز در مرحله ی انکار گیر کرده بخشی از وجودم)


6.بارز ترین ویژگی من حافظه م بوده و به خاطر سپردن همه ی ادم هایی که حتی رهگذر از زندگی من رد شدن. شاید بقیه نگران باشن اما من نه ! چون کسی از قلم نمیفته توی ذهنم ! :) بیاد همگی خواهم بود .حتی کسانی که فکر میکنن من فراموششون کردم که سخت در اشتباهن .شاید کمی از قصه رو در اینستاگرام گفتم .


7.کامنت ها به صورت خصوصی به دست من میرسند :)

(از لطف و محبت همه تون ممنونم )

  • نگین ...