بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست ...

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
و خانه ی دوست کجاست ؟
بهترین دوست ها از کجا می آیند و چه بر سر ما و دل ِ ما و زندگی ِ ما می آورند ؟
اصلا این دوست کیست ؟
راستش هیچ وقت فکر نمیکردم که یک هم اتاقی ِ معمولی ِ  در ترم ِ 1 دانشگاه و توی اتاق شش نفری انقدر ماندن را بلد باشد که بعد از این همه مدت دوری و گاهی سلام وعلیک و دلم برایت تنگ شده های معمول ِ راستکی با تمام بی حوصلگی ها خستگی ها و اعصاب خوردی ها با موهای چرب و صورتی بی روح و لباس های بیرون بخاطرش بروم دوربین بیاورم هماهنگی های لازم را با دوستانش که نمیدانم کیستند انجام دهم تا وقتی از حمام برگشت وقتی ناامید از دوست داشته شدن هاست و غر میزند و فکر میکند چرا هیچ کس امروز را یادش نبود یک عالمه جیغ و نور های فشفشه و شمع و و بوس ِ گنده توی تاریکی او را سر ذوق بیاورد و بعد از ان رهایشان کنم به حال خودشان و خوشحالی هایشان و فرو بروم توی حباب درونی ِ خودم . و گم شوم .




+ و چیز پیچیده ای نیست داستان مهر ها و محبت ها و ماندن ها و نرفتن ها. به همین راحتی میمانیم و بودن را کنار هم یاد میگیریم :)


we're breaking the silence

شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۳۲ ب.ظ

با خودم تکرار میکردم  -عشق اکنون است, دوستم داشته باش- 

 روی کاغذ رنگی زرد نوشتمش زدم رو دیوار کنار تختم، قایق کاغذی رو هم از سقف اویزون کردم . دراز کشیدم  و با نگاه حرکت قایقو دنبال میکردم ، غلت زدم اونوری ،گوشیمو برداشتم دیدم در جوابم نوشته:

صبح دور و بر شیش و هفت بود که داشتم فکر میکردم چرا یه وقتایی دل آدم میگیره اما نمیدونه چرا ؟

اونوقت ساعت دوازده بود و من داشتم فکر میکردم اصلا چرا دارم این حرفارو به اون میگم ؟

چرا با این همه رنگ با این همه ابی ِ آسمون ، با این همه فکر ، باید تا سیاهی ِ شب به سفیدی ِ دیوار خیره شیم و تا آخر شب توش ذوب شیم ؟

یه وقتایی هم باید بشکنیم سکوتمون رو -

حالا میخواد سر صبح ِ شنبه باشه که هنوز از جمعه نکشیدیم بیرون و با دیدن یه کامنت کیفور میشیم یا سیاهی ِ یه شبی که نمیدونیم حالا چند شنبه س ؟

مهم همون شکستنه -

میخواد شکستن ِ سکوت باشه یا ....



تنهآ در زیر ِ شیروانی

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۳ ب.ظ

شمارو نمیدونم اما من یه دوره از طفولیتمو بیش از حد درگیر بودم با سریالا و کارتن هاش که شاید غیر قابل انکار ترین  فکر و خیالم اون دوره داشتن یه اتاق ِ زیر شیروونی بود - که توش یه خرس ِ قهوه ای یا یه چیزی مث موجود فضایی داشته باشم و شبا دم ِ پنجره براش حرف بزنم .

ازون روزا نمیدونم چندین سال گذشته ؟ اما اینو خوب میدونم که خیال بافی ها جزیی از ارزوهای ادمه و ارزو هامون هم یه روزی براورده میشه .

اما اینکه من الان تو یه اتاق ِ سه  نفره ی زیر شیروونی نشستم کنار پنجره و صدای ِ دعای ِ قبل اذون میاد  _ اون طرف تر بخارای چایی ِ داغ کنار شیرینی نارگیلی داره دلبری میکنه بماند -

اخه با صدای خوشگل پرنده ها و این پنجره ی باز چه کنم ؟؟؟ :)


 تنها که باشی اصلا حالیت نیست چی میپزی,یا ساعت چنده که داری نهار میخوری ؟چه برسه به این که بفهمی چی میخوری _ خوابگاه


اولین شب ِ آرامش

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۸ ق.ظ

گم شدن مانتو ( یا چی ؟) , افتادن رو پله های دانشگاه , بلاتکلیفی, نخوابیدن ها,شبهای سرد , سرفه های وحشتناک ِ نصفه شبی , کاغذ بازی ها , سوال های بی جواب , ای خراب بشی خب !!! ,دویدن بین مثلث ِ ساختمون  مرکزی و امور خوابگاه ها و آموزش با یه کوله ی سنگین , نشستن رو رو نیمکتای پشت ساختمون مدیریت تحصیلات تکمیلی و یواشکی یه قطره اشک ریختن , انتظار پشت در اتاق معاونت دانشجویی , هی زنگ بزن سید , هی برو,  هی بیا , هی بشین ...



گذشت -

همشون-

 اینا قد ِ بزرگ شدن رو مشخص میکنن . یه مشت اتفاقای پشت سر هم که نمیشه گفت بد - که نمیشه گفت اَه - نمیشه گفت تجربه-در اصل هیچی نمیشه گفت جز این که همین چیزاس که آدمو آدم میکنه بزرگ میکنه .

بابا خوب ِ ،من خوبم ، اونایی که نگرانم بودن خوبن، ازون دوازده تا دیگ ِ حلیم ِجلو خوابگاه تو اون شبی گه گریه میکردم و با همون کوله میرفتم خونه ی دوستم یه ظرف برام اوردن, فرداش نامه رو گرفتم , حالا من تو اتاق ِ خودم عسل زنجبیل میخورم , یکی داره ویولون میزنه دم گوشم و به نهار ِ فردا فکر میکنم !-  

عدس پلو ؟ یا لوبیا پلو ؟؟ - با گوشت ِ مرغ؟ یا گوشت ِ قرمز ؟

اینا هم ، قدِ بزرگ شدنه - نه میشه گفت خوب-  نه میشه گفت بَه -

هیچ وقت این حال یکسال نیست .

فقط میتونم بگم الهی هممون بزرگ شیم :)


از دیروزی که بی اتفاق ترین روز ِ عمرم بود

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۹ ب.ظ
و شَبَ_ش...


در  هیاهوی اولین روز ِ بیست و چندمین بودن :)


سر صپی بود که داشتم براش میگفتم- آخه افتاب زده بود تو چشَ م  ! عینهو سر ظهر ! عقربه ها ولی 7 رو نشون میداد. الان که بهش فکر میکنم میبینم خیال کرده بود  همین افتاب روانمو پاک کرده که مث وِروِره جادو دارم براش کلمه میبافم.
همینطوری که پتو رو از روش میکشیدم ، راه افتادم سمت آشپزخونه ، درحالی که با دمپاییم سعی داشتم  یه تیکه اشغالو بدم سمت کارتن های وا نشده و شیشه ی مربا رو از ته یخچال بکشم بیرون یهو  نطقم واشد .
 که :
ولی خاصیت ِ بزرگ شدنه !
 انگار که هر چی بزرگ تر میشی , بیشتر از قبل به اطرافت بی توجه میشی ، نه؟
هر سالی که میگذره ، خیلی خاص تر از سال های قبل، خنثی میشی - خیلی خنثی تر از چیزی که انتظارشو داری , نه؟
گاهی بزرگ تر شدنِ که آدمو بی رحم میکنه -
شاید هم برا همین حس انزجار  از خود ِ بی رحممون ِ که  آرزوی برگشت به بچگی برامون همیشگیه. که برگردیم به روزایی که خیلی چیزا برامون خاص بود بزرگ بود
 رنگی بود 
خوشمزه و گنده بود. 
بود ....
بود ...
بود....

ازون طرف تو انعکاس این همه "بود" , بالشتو انداخت همونجایی که افتاب زده بود تو چشمم.


روز -ه تکمیلی ، نقطه سر خط

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۶ ب.ظ

با خودم زمزمه میکردم ۳۶۵ روز که تموم شه دوباره باید فردا از یک بشمارم . 

اونوقت برگشتم با داد  گفتم : ببین،  نه مانتوم پیدا شد ، نه سبا قراره باهام بیاد خونه و نه اسمم بین اسامی پذیرفته شده هاس الان ، از بالا پله هام که پرت شدن پایین. چی میگی تو ؟  روزم تکمیل شد ها ؟ نگام کرد و گفت پس قراره یه معجزه بشه؟ 

 کوله مو برداشتم و سوار تاکسی شدم و حالا طبقه ی دوم-ه  ساختمون-ه سه طبقه ای هستم که توی یکی از واحدا سبا کنارم نشسته و چند متر بالا تر - طبقه سوم ، نرگسی که یکسال بود ندیده بودمش! 

+پتوی گرم  و چایی نبات تو یه ماگ گنده مال سرمای استخون سوز-ه پاییز-ه لب پنجره س نه ؟



  • نگین ...

یادداشت ها

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۸ ب.ظ

خوابگاه ینی مانتوی جدید و دوست داشتنیتو ، تو روز روشن بین ده تا آدم ، تو اتاق پر از لپتاپ و دوربین بدزدن ودستت از همه جا کوتاه باشه...

خواب ِ خرگوشی

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۲۲ ق.ظ

کم کم داریم به "دیگه این فصل-عه پنکه روشن کردن و پنجره باز گذاشتن نیست، دِ ببند اون لامصبو" میرسیم 



هویج ِ لای در مانده 

  • نگین ...

خ

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۵۳ ق.ظ

شما هم دوست دارید کسانی که لابه لای روز مرگی هایشان با آوای ِ "خخخخخخخخخخ" همزاد پنداری شدید دارند و استفاده ی متعددی از ان میکنند را به وسیله ی ساطور به قطعات ِ نامساوی ِ دالبوری تقسیم کنید ؟ یا مشکل ِ این وسط فقط منم ؟


+ گزینه های دیگه ای هم قطعا وجود داره 

زندگی و دیگر هیچ

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۴۸ ق.ظ

هرچقدرم دور باشی واین دوری برات عادی باشه و دلتنگ نشی ، هرچقدر هم سرگرم خودت و فکرای توی مغزت باشی و کیفت هم کوک باشه ، حتا ۴ صبح هم که باشه، حس سرد و منجمد-ه مرگ هم که باهات باشه ،وقتی بعد مدت طولانی پاتو بزاری تو اتاق ابیت ، صدای آب و فضای آروم وسایل دست نخورده و کتابخونه و احساس مالکیت .. ، بایدم دنیا تو ذهنت بخونه : خونه خوبه خونه خوبه .... 

+ حالا باید یه چمدون وا کنم و یه چمدون بزرگ تر ببندم و سه شنبه برگردم . 

  • نگین ...