we're breaking the silence
با خودم تکرار میکردم -عشق اکنون است, دوستم داشته باش-
روی کاغذ رنگی زرد نوشتمش زدم رو دیوار کنار تختم، قایق کاغذی رو هم از سقف اویزون کردم . دراز کشیدم و با نگاه حرکت قایقو دنبال میکردم ، غلت زدم اونوری ،گوشیمو برداشتم دیدم در جوابم نوشته:
صبح دور و بر شیش و هفت بود که داشتم فکر میکردم چرا یه وقتایی دل آدم میگیره اما نمیدونه چرا ؟
اونوقت ساعت دوازده بود و من داشتم فکر میکردم اصلا چرا دارم این حرفارو به اون میگم ؟
چرا با این همه رنگ با این همه ابی ِ آسمون ، با این همه فکر ، باید تا سیاهی ِ شب به سفیدی ِ دیوار خیره شیم و تا آخر شب توش ذوب شیم ؟
یه وقتایی هم باید بشکنیم سکوتمون رو -
حالا میخواد سر صبح ِ شنبه باشه که هنوز از جمعه نکشیدیم بیرون و با دیدن یه کامنت کیفور میشیم یا سیاهی ِ یه شبی که نمیدونیم حالا چند شنبه س ؟
مهم همون شکستنه -
میخواد شکستن ِ سکوت باشه یا ....