بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هذیون های سرد» ثبت شده است

خدای من چه رَنگی ست ؟

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۳۱ ب.ظ

خدای ِ قرمز و بنفش و سبز , خدای ِ ابی و سفید و خاکستری ,خدای نارنجی و زرد و اجری , خدای ِ قایق ها و بادکنک های رنگی و درختای سبز , خدای ِ سیاه و سفید ِ خاطرات روی دیوار ,خدای رنگ ِ زنگار ِ دچرخه ی پسرک ِ روزنامه فروش ِ محله , خدای ِ توت فرنگی های قرمز  و رنگی های نقاشی ِکوچولوها , خدای رنگ خدای آبی ِ آسمون ِ آبی ،دل آبی ِ ،چشم و آبی ِ اتاق ِ آبی ...

ابی ِ رنگ به رنگ از همه رنگ که هر روز از توی قاب اهنی ِ پنجره ی ِ زرد ِ بی حفاظ  ِ پشت ِدرخت ِ انارِ خیابون هشتم میبینمش :) . خدای ِ نور ، انا عند المنکسره قلوبهم .. خدای ِ نور و خدای طیف های رنگی :) خدای ِ همیشه رنگی ِ من .


+ممنون از دوست عزیزم بابت دعوت به نوشتن و پوزش بابت تاخیر:)


  • نگین ...

[ یَلدا یک ]

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ب.ظ

                      

 

 



یلدا شبیه ِ دروغ است تقریبا , همه جا  شلوغ بود و ما سر کلاس ِ تاریخ چرت میزدیم .چون شب ِ قبلش به جز جَر و بحث و یک ساعت خوابیدن ,خیالبافی هم میکردیم !. شیرینی نخریدیم ,بلال نخریدیم , سرحال نیستیم ,نمیخندیم, فردا بیکار نیستیم ,از فکر امتحانات کذایی راحت نیستیم و خیلی خوب نمیتوانیم تظاهر به حاآلخوبی ِ دور از خانه و شب ِ یلدایش بکنیم .ب

چه ها خوابند ,فهامه اما بی توجه قاشق کف ظرف میکشد . اهنگ "میخوام برم دریا کنار را "گذاشته , سفره یلدا ننداختیم , تخمه تفت ندادیم ,ذرت بو ندادیم ,گشنه نیستیم ! شاید امشب هم نگران جوش ِ صورتشان باشند ؟ کاش اما شمع روشن کنیم و حافظ بخانیم و شاید بغض بکنیم. منکه میخندم اما چرا شبیه ِ گریه س؟


 


توی ِ امفی تئاتر دانشکده برنامه بود , ساز زدند چند تایی ,شاهنامه خاندند ,فال گرفتند ,مجوز اما به دوتا دختر ندادند برای اجرای ساز ِ دَف, ولی بجایش هندوانه دادن ,انار دادند  ,مثلا حال خوب دادند ,عکس دسته جمعی ِ بالا پشت بامی گرفتند ,سلفی گرفتند ,اش رشته به مقدار زیاد دادند ,اما یک چیزی کم بود انگار باز هم امشب قلابیست , یک چیز بزرگی به اندازه ی یک خلا ِ سیاه رنگ ،کم است انگار این بین . که حتا بازارچه خیریه و خرید از آن و رهبری و عکاسی هم پُرَش نکرد ...



+شاید قرار بوده برف بیاد ؟ و برای همون دل ِ ام شب گرفته ست .شاید حال ِ همه ی ما خوبه 

 + کلیک



میگف :  دقیقا لحظه ای که احساستو بیان میکنی تنهاییتو بدست میاری !

نگاهش کردم .

 گونجیشکه پر زد و رفت , 

یه تیکه برف از پشت پنجره افتاد رو چوبا , 

منم سرمو کردم زیر پتو 




+ سهم من نیست این همه سکوت 


نامه هایی برای بغض

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۸ ق.ظ

کاش کمی چشم  دیدن خوشی ها و لبخند ها و روزهای خوش همدیگه رو داشته باشیم !  

همین !

  • نگین ...

بی من کجای جهانی که نیستی؟؟؟

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۲ ق.ظ




عطسه ی اول , از خواب میپرم /عطسه ی دوم , چشم باز میکنم , عقربه تکان نخورده /عطسه ی سوم , به یادشان... , ادم ها...

/عطسه ی چهارم ,کجا ؟ /عطسه ی پنجم ,دلتنگی /دلتنگی /دلتنگی /دلتنگی /ساعت 3:23/ خواب هم مرا نمیبرد ...


  • نگین ...

سرما نخوردم ! چرا که وقتی تنها بودم وسط درس تو خابگاه حسابی خوردم ! اما الان خیلی خوشحالم که حداقل میتونم بگم یکی هست ! با خیال راحت بیفتم رو تخت و تا شب منگ ِ خاب ِ امیخته با درد باشم! که هی لیوان بیاره و بگه پاشو اینو بخور تا خوب شی و من فقط به این فکر کنم چقدر خوبه خونه , چقدر خوبه اتاق ِ ابی و انارهای قرمز ِ پشت پنجره ..
یه دل ِ نگران ...
یه لبخند...
دستای گرم ...





+ امروز وقتی پرسید چطوری ؟ با جرئت بیشتری گفتم نه خوب نیستم! اما خوب بودم و خوب میشم! و واقعنی لبخند زدم ! چون یقین داشتم به خوب بودن به خوب شدن به خوب موندن به موندن به تعطیلات ! 
به بودن ..
به بودن ...


گنجیشکا بی خودی شلوغش نمیکنن!

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۳ ق.ظ

مثل ِ صبح ِ دلگیر و سرد ِ یک روز آذر یخ زده م ! بار دومی است که توی ِ اتاق ِ 306 ُ بلوک ِ 3 ِ خوابگاه دختران تنها مانده ام ! شاید همه انتظار دارند بخوانم : من ماندم تنهاییییی تنهااااااااا من مانده ام تنهاااااااااای تنهااااااا . 

اما دوساعت است که به وسایل پهن کف اتاق ِ فسقلی ام خیره شده ام , به تخت های خالی خیره شده ام به جای ِ ماچ ِ فهامه خیره شده ام به  پنجره ی بدون نور .

به صبح بخیر هاایی که رد و بدل میشود به مواظب خودت باش های بین آدم ها  و منی که تنها به همه ی دنیا خیره شدم با بلیطی که تا چند ساعت دیگر توی دست هایم میگیرم و با یک چمدان و کوله بدنبال صندلی 13 ! صندلی ای که نحس نیست !

سه شنبه ها ! ....

راستی ؟چرا هیچ کس به من نگفت مواظب خودت باش؟؟؟





تشنه ی یک صحبت طولانی ام....

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۳ ب.ظ

    
    باید مبهم باشی , 
      باید مبهم بمانی, اصلا باید بروی و بمیری و نباشی 
        برای آدم هایی کهمیروند, میمیرند تا دیگر نباشند و نبینندت , وقتی که دیگر مبهم نیستی...






      +همان ها !
       +عنوان محمد علی بهمنی



  • نگین ...

Dont say people of themselve

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ق.ظ


آدم ها دیگر شبیه خودشان نیستند . خیلی خیلی وقت است که دیگر شبیه هیچی نیستند .

تایم های طولانی میگذاریم در بدترین شرایط  ِدسترسی  تا حرف بزنیم و جهات پنهان هم دیگر را پیدا کنیم .از نظرمان این جالب ترین کار دنیاست .اما همین که کمی میدان بازتر میشود و همین که یک فرد خیلی دووور , خیلی نزدیک میشود, فراموش میکنیم تمام وقت هایی که گذاشتیم ,تمام چیزهایی که ارزو داشتیم ,مثلا بغل کردنش مثلا دیدنش مثلا حرف زدنش مثلا اینکه چقدر شخصیتش جالب بود .

 همه چیز را به دست باد میسپاریم. حالا که میشود توی یک ثانیه حالش را بپرسیم و یک ثانیه ای جواب بدهد "خوب نیستم "یک هفته میگذرد و نمیفهمیم مریض بوده بیمارستان بوده تهی بوده . چون درست همان لحظه ها صفحه را رفرش میکردیم در انتظار کامنت یک ماه پیشی که برای فردی جدید و جالب داده که ایم چند وقت دیگر پاسخ بدهد و کامنت بیاید " خوب نیستم " .

همه چیز عوض شده  ,دیگر شبیه دوست ِ خوب ِ قصه ها نیستیم . حالا او در چند قدمی ما . وما میرویم سراغ نفرات بعدی تا نقشه های جدید بکشیم توی رویاها  تا تبدیل به واقعیت . تا او را هم یک جاهایی رها کنیم . برویم منتظر نفر ِ جالب ِ بعدی  و کامنت بعدش و هماینطور وقتمان را با آب توی جوب سر بدیم برود ...

او که هیچ ! خودمان و رویاهایمان را هم نمیفهمیم و نمیشناسیم !! و فقط دهان پر میکنیم از حرف های روشنفکرانه.

ما نسل نفهمیدن ها,  نپذیرفتن ها, از دروغ تا واقعیت ها, شعار ها ,سوتفاهم ها و ژست های جدید و عجیب ,کی میخواهیم یاد بگیریم باید شبیه خودمان باشیم, شبیه حرف هایمان باشیم  نه  فقط ادای شازده کوچولوی قصه ها ...؟



@yadban:pic



چای روضه زخم قلب ما را خوب کرد !

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ق.ظ


اینکه قطعا همیشه بدبختر از ما کسی وجود نداره درش شکی نیس !  اما جدای این خستگی ها و اینکه وقتی به سشنبه و کلاسای نفس گیرش میرسم و احساس میکنم واقعا کم اوردم و دیگه نمیتونم!! و اینگه خدای من هنوز تا پنج شنبه و تموم شدن کلاس ها مونده!؟ و هنوز نمیتونم راحت و کامل بخوابم بخورم و به کارای شخصیم برسم ؟ این روزا انگار یه چیزی رو گم کردم انگار یه چیزی کمه و بسیار دلتنگ شدم! دلتنگ محرم هایی که شبیه محرم بود  و من خونه بودم  اما حسش باهام بود بوی دودش تو دماغم و صدای نوحه هاش تو گوشم . اما گاهی نه بوی دودشش میرسه و نه صداس تبل وسنجش ! اما این وسط یه دلخوشیاییی ارومت میکنه!! مثل 


چای بعد روضه هیئت مسجد خوابگاه بین خستگی و بی خوابی ودرس 




  دفاعی که با نمره ی بیست پروندش بسته میشه!!


و اما بلیط !! بلیطی که به سختی پیدا شد و گذاشته شده زیر تشک تخت که

 هر چند سخت 

 هرچند تلخ

وهرچند کم

اما فردا منو میرسونه به مراسم ها و خونواده و اقوامی رسیدن اونور ! اما من موندم اینور




و هر چند کلی درس و ژوژمان های میان ترمی که همه رو گذاشتن هفته ی  اینده و دست اما  خالی بنده !!!ولی خب این تنها فرصت منه ...

خوابگاه شبیه قبرستونه ! خالی و ساکت !




  • نگین ...