بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هذیون های سرد» ثبت شده است

فاجعه ای به نام ِ بزرگ شدن

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۰۳ ب.ظ


همیشه  وضعیت اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره . همیشه نمیتونیم بشینیم تو یه کافه و رویا ببافیم و شیک نوتلا سفارش بدیم . یه وقتایی تو افتاب ِ گرم ِ نچسب ِ اسفند باید بشینیم زیر سایه ی درختایی که سعی میکنن جوونه بزنن تا شاید از سوزش گرمای افتاب روی پوستمون کم کنن . باید منتظر بشیم یه چیزی از بالا بیفته و تِق بخوره تو کلمون . چرا ؟ چون که یادمون بره خاطره هایی که که تلق تلق با کفش پاشنه دار تو کله مون رژه میرن و روزای دلنشینو دارن کوفتمون میکنن.

و چه مزخرفه این پروسه ی بزرگ شدن و به تبع اون جدایی ! یه پروسه ی در ابتدا دوست داشتنی اما تو یه بازه نفرت انگیر و دردناک. وقتی که گذاشتی تا بزرگ شی و ارزوهاتو براورده شده ببینین انگار نشستی تا جدا شدن رو ببینی و بری و بره . به همین راحتی  و به همین سرعت . 

همین دیشب تمام وسایلشو جمع کرد و رفت و هیچی ِ هیچی ازش نموند تو خونه جز خاطراتش . دیشب هیچی شبیه قدیم ها نبود .حتا دیگه باغچه های حیاطمونم مث قدیم جایی نداشتن برای بازی کردن و جاده کشیدن با ماشینای کوچولو  و فقط اهن قراضه های دچرخه هامون اون پشت افتاده بود . الان همش هوای ِ دم عید ِ سال های دوره که میچرخه تو سرم . همون روزایی که بنایی داشتیم و  بابا میگفت هر دونه مگسی که بکشین بهتون ده تمن میدم .دعوا ها و سر شیکوندنا و تام وجری بازی و  قهرامون, هی رژه میره هی رژه میره و هر کسیم این رو تجربه کرده اما نمیفهمه من دارم چی میگم و فقط باید سعی کنه تیریپ نصیحت بیاد که من خودم صدتا بهترشو بلدم اما نمیخوام بشنوم و فقط میخوام بشینم بین شلوغی حیاط و طعم خوش ِ بچگی و بازی های پسرونه با یه دهه شصتی و تجربه هایی که شاید خیلی از هم دهه های من تجربه شون نکردن رو به خاطر بیارم و  و گرمای افتاب ِ وحشی رو به جون بخرم و شبا هم سرمای لای پنجره رو یواشکی به جون بخرم و هی با گوشه ی سمت چپ ِ پتو اشکامو پاک کنم که چرا انقر زود گذشت.

 همین دیروز اتاقامون پیش هم بود تختامون سر به سر هم .همون تخت چوبیا که همه چیشون عین هم بود . روتختیا متکاها پتوها .بعد اتاقش رفت اونوری و من تنها شدم  حالا دیگه اتاق اونوریه هم  خالی شده . خالی از اون و وسایلش که شاید هیچوقت اجازه ندادم بخودم توشون فضولی کنم و تنها شب خاستگاری ش ادکلن ورساچشو دست بردم که بردارم و بلند شدم و چندتا پیس زدم به کت شلوارش و پیرن سفیدش که یه موقع خم نشه و اتوی لباسش بهم بخوره .

حالا پسرمون مردی شده , حالا دیگه واقعا ِ واقعا همه ی لباساشم جمع کردو رفت و انگار اونی وجود نداشته, خاطره ای وجود ندشته  ,انگار هیچ وقت من و اون ماشین بازی نکردیم و سر همو نشکوندیم و باهم قهر نکردیم . و سر هم داد نزدیم و انگار هیچ وقت اینا تموم نشد و کم کم بزرگ نشدیم و وابستگیمون اوج پیدا نکرد و بیشتر همو دوست نداشتیم و جون ندادیم واسه هم .

به همین راحتی ! اره ! یه دوره ی دیگه از زندگی منم  تموم شد . حالا باید بشینم و خاطراتمو از پشت پنجره نگاه کنم و لبخند بزنم شایدم یه تلخخند :)



:)


  • نگین ...

دنیای ِ شلوغ ِ تنها (2)

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۳۰ ب.ظ

دوشنبه ها صبح که چشم باز میکنم دلتنگ میشوم و خاطرات را زیر و رو میکنم  .هی دلتنگ میشوم و دلتنگ میشوم و دلتنگ تر از دلتنگی های جمعه  ها عصر . تبدیل به موجود غم انگیزی میشوم که انگار توی ِ یک روز ِ ابری روی نیمکت ِ نارنجی ِ توی راه اهن به انتظار قطار ِ ساعت 3 هی بادهای غمناک میخورند روی صورتش و هی دلتنگ تر میشود. 

دقیقا همینجا !
همینجا که دارم سرشار از دلتنگی میشوم , نه زندگی, باید تٌفش کنم ! باید دل تَنگی را با تمام وابستگی های ِ نفرت انگیزش توی ِ صورت جهان ِ خاکستری تُف کنم ,سرپا بایستم و از باد ها فرار کنم, از دلتنگی و از خاطرات. ارشیوش را بگذارم توی همان قفسه های خاک خورده ی کثیف و دوباره بخابم . دوباره صبح دوشنبه شود و دو قاشق سکنجبین را توی آب ِخنک حل کنم و ناشنا بنوشم . باید بدون صبحانه بروم به سمت ِ سلف که نهار را روی میز های ابی بخورم ,با شمعدانی ها عکس بگیرم و دور بریزم هر چه که خاطرات را زیر و رو میکند و گندش را در می آورد و این دل را بی قرار ِ تکرار نشدن ها میکند ,باید بریزمشان دور , عین ِ یک بیماری ِ دور ریزنده.
باید جهان را دور بریزم ,گل های خشک شده و سررسید های روبان پیچ شده ,کاغذ های مچاله یِ تا شده توی قفسه ی اخری  زیر کتاب ِ  پنجمی , شیشه عطر های خالی و یاد ِ هر چیزی که دیگر تکرار نخواهد شد .
باید بایستم ,
سطل آبی بردارم و بپاشم روی جهان ِ کوچولوی ِ نقلیم !
 فقط جدول های کنار خیابان نیستند که باید هر چند وقت یکبار رنگ بخورند ! هان؟ 
دنیا آبی تَرَش قشنگ تر نیست ؟ :) 




  • نگین ...

دُنت وُری بی هپی

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۴۷ ب.ظ

دیگر کم کم  میرسیم به روزهایی که توی سطل اشغال ِروزهای ِ خوب ِگذشته باید دنبال خُرده ریزهای خاطرات قدیمیمان بگردیم .


  • نگین ...

Process of writing

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۴ ق.ظ

به این صورت که یک چیزی ذهنت را قلقلک میدهد و گاهی مشت میکوبد به سر و ته ش . اما تا اینکه قِل بخورد و روی دکمه کیبورد فشار بیاید میشود یک چیز دیگر !

مینویسی , می آیند , یک چیز دیگر میخوانند َ ش!, و بعد یک چیز فضایی تر برایت مینویسند و همچنان این پروسه ادامه دارد...


i miss you most at night

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۵۰ ق.ظ



دلیلی که یه دخترو ساعت سه نصفه شب جای تخت و خواب ِ شبانه ی آرومش میکشونه جلوی اینه ی روشویی تا آب خنک بپاشه رو صورت پف کرده و چشمای قرمز و خاطره ی خوش این شب و روزا که حالا کوفتش شدن ! این ِ که دلش بی قرارِ صورتک های غمگین و واژه ی کاش بودی و دلم برات تنگ شده ی یه هویی و تنها و خسته ی ِ برادرش  بعد از یه دوره ی خاص ِ زندگی چند صد کیلومتر اونور از و تو تلگرام و این مجازستان و دقیقا  میون این هیاهوی ِ  مقدمات جشنه.
 و این ماجرا وقتی غمگین تر میشه که روال جدا شدن یه برادر رو از همون ابتدای ازدواجش بپذیری و هیچ چیزی نه آزارت بده نه برات غیر عادی باشه ! اینجاست که بعد از دیدن شهرزاد به جای این که به روال عادی جدید ِ روز و شبت برگردی و دوازده شب بخوابی و سراغ هیچ واژه ای هم حتا نری , یه فیلم ِ قدیمی و ایرانی میزاری و تو تاریکی اتاق ,کنار دوستایی که میدونی خواب نیستن و الکی فقط ارومن دستمال برداری و فین فین راه بندازی و هزار تا فکر و خیال رو رژه ببری تو ذهنت و تمام بدنت درد بگیره نه از سرمای دیشب و امشب بلکه از تن ِ خسته و چشمای خابالود ِ داداشت وقتی بعد از 13/14 ساعت دوندگی تو این روزای ِ شلوغ و داغون میرسه خونه و حالا دلتنگت شده و پیشش نیستی !!!
حالا !
همین حالا ,
 تو همین شلوغی ِ در ظاهر خوشحال که همه در تکاپوعن و من تا همین چند ساعت پیش خیلی عادی تر از بقیه بودم , چرا نیستم ؟؟؟ 
#چرا !



در حاشیه ی ِ بودن ها

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ق.ظ

به ثانیه نکشید بودنم و بودنش . نشستنمون و حرفی برای گفتن نداشتنمون . انگار منتظر بودیم لپتاپشو باز کنه و عکسارو از پنج شیش سال پیش بزاره تا همین الان! که من عین چند روز پیشا با مخ برم توی گذشته !! اون جا بشینم به خاک سیاه و دست و پا بزنم ! تنها حرفیم که میمونه برای زدن   اینکه چقدر زود گذشت !!! ما چقدر زود بزرگ شدیم چقدر زود فاصله گرفتیم و غریبه شدیم ! چقدر ادما زود اومدن و نموندن و زود رفتن ! اینا دیگه حرف نبود  ته دلم زجه میزدم  اما تو چشاش میخندیدم و خوشحال بودم  کنارشم !! الان اما نشستم وسط گذشته !همون وسط ِ وسطش. روزایی که حالا خاکسترین ,انقد که واسم غم داره یاداوریشون. اما یادمه اون روزا آّبی بودن .ابی ِ خوشحال ! شاید ابی نارنجی :)


چند روزی چند ماهی چند سالی شاید

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

اصلا بروم گم بشوم , ابر بشوم , غیب بشوم .

  • نگین ...

عالم پر است از تو و خالی‌ست جایِ تو

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ق.ظ

#دوری_و_دوستی

+ساعت برناردم آرزوست

  • نگین ...

نیاد روزی که ضرورت,  نبودنمون باشه...


نگین



  • نگین ...

شما یادتون نمیاد , یه ادم هایی بودن که بودن . همیشه بودن و بودنشونو نشون میدادن !! البته الانم هستن , اما نیستن ! شایدم میخوان که نباشن ! امان ازین نبودنه که عین ِ بودنه .


+یاد َ ش ! :)

+عنوان حامد عسکری