بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۱۰۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شما که غریبه نیستید» ثبت شده است

از پیشنهاد ها

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۰ ب.ظ
1. من پیش از تو ! (me before you)

شاید وقتی هنوز در حال نگاه کردن این فیلم هستیم و حتی نیم ساعت پس از تمام شدنش ، فیلم ِ خیلی خیلی خیلی قشنگ و رمانتیسمیکی باشد دوستش داریم جذبش شدیم و هزار جور فکر  ونقد دیگه ای توی ذهنمون وول میخوره .اما بعد ِ فکر روی تمامی ِ ابعادِ اون میفهمیم که احتمالا تیا شروک یک فیلم خیلی معمولی ( نمیگم آبکی و لوس) ساخته  . و این عامه پسند بودنش بوده که باعث فروش زیاد کتابش شده (احتمالا). و به قول دوستی  احتمالا عامه پسند بودنش فقط به خاطر ِ جای ِ خالی ِ عشق توی زندگی هاست 
+ حواسمون به عشق توی زندگی هامون هست ؟؟
+با تمام این ها شاید خیلیامون با هزارتا دلیل ِ محکم تر بعد از این حقیقت ِ بزرگ ِ توی فیلم هنوز هم دوسش داشته باشیم :)
+سه کتاب من پیش از تو ، من پس از تو ، یک بعلاوه یک رو کی خونده ؟





2. the lobster  (خرچنگ)

و اما "خرچنگ" ! به قول فاطی_مون شاید غیر عاشقانه ترین فیلم ِ عاشقانه ای ِ که دیدیم . 
که در همه جای ِ اون ردی از سستی و ظلم ِ عشق به چشم میخوره 
فیلمی متفاوت و احتمالا خوب ! و البته کمی غریب :)






مهمون کی بودم من ؟-۳

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۴۰ ب.ظ

از شاهرود :

قطار پردیس با اینکه پذیرایی و امکانات تقریبا خوبی میده و مهمان دار خانم داره اما از نظر کیفیت خود قطار افتضاحه! انگار سوار کامیونی. صدا و تکون های شدید و صندلی های که ارگونومی نداره جای دست مناسب نیست و نه میشه خوابید نه اونقدر ایده آله که بشه بیدار موند!  نمیدونم این دختر کناری من که پزشکی شهید بهشتی هم میخونه چطوری نان استاپ داره جزوه شو قورت میده تو این سروصدا و شرایط! 

چندیست رسیدم و ولو شدم رو تخت ، زهرا تنهابود - الان داره تمرین های نقشه کشی حل میکنه و قرار شد نهار سوسیس تخم مرغ بخوریم! یه آدم اینطوری از عرش میاد رو فرش- 

فکر کنم بعد از نهار و مصرف دارو و شاید یه نوشیدنی داغ مناسب گلو برای هر دومون که مریضیم  خوب باشه ؟ و بعد بشینیم پای درس که هم تنها نباشیم هم ... درسه دیگه باید خوند ! مثل همون شتره ست ...

و اما تنهایی ! تنهایی هم مثل همون موخوره ست ، ادمو از پا در میاره...

  • نگین ...

مهمون کی بودم من ؟ -۲

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۲۱ ق.ظ

در شاهرود : 

همیشه - ینی از خیلی وقت پیشا من شاهرود رو بسیار دوست میداشتم و همچنان دوست میدارم با اون درختای رعنای سر به فلک کشیده ی خیابوناش و الخ .. شاهرود برا من ینی خاله فریبا . شاهرود ینی داداش و صبح زودایی که از خونه میرفت سمت راه اهن و پیش به سوی دانشگاه و دل تنگ من . 

 دارم ساندویچ نون پنیر گردو مامانو میخورم -  نیم ساعت زودتر از اون چیزی که فکر میکردم رسیدم و این ینی اگر قطار بعدی تاخیر نداشته باشه دو ساعت ول معطلم ( که یه ساعتش رفته) . 

داشتم فکر میکردم چه خوب بود که یکی الان اینجا میبود تا من از بیحوصلگی دق نکنم! و حتا قول میدادم ساندویچم رو باهاش نصف کنم ازش عکس بگیرم و اصلا نگم من سرماخوردم نگم من میان ترم دارم و هیچی نخوندم نگم هر وقت میام خونه کمر در میگیرم ! فقط گوش باشم ! قول میدم ! 

+کاش دیگه هیچ وقت اینطوری بلیط نگیرم! من قطعا از تنهایی خواهم مرد ! 


  • نگین ...

مهمون کی بودم من ؟

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ق.ظ

به شاهرود : 

۱.قطار شیش تخته ی لوکس مهتاب. یه پک که لابد چرت وپرت توشه و یه پت آب معدنی و یه نکتار انبه! (میگم انبه هم شد میوه؟)

 اینا ساعت پنج صبح برای ادمی که سشنبه میان ترم داره ، این مدت خونشون بنایی بود و تازه چند ساعته که از سردی افتضاح سرماخورده و لباس گرماش رو جا گذاشته و ماامانش کلی غر زده ب جونش که: " نمیتونی مراقب خودت باشی ؟ مگه بچه ای ؟ تقصیر خودته اصلا ! تو دیگه خوب بشو نیستی! " نمیتونه خوشحال کننده باشه !! 

همین بس که تو یه کوپه ای افتاده که هیچکس توش نیست ومجبور یه تحمل نوچ نوچاشون موقع جا به جایی نبوده! و راحت میفته رو تخت پایین .همین بس که گرمه!  و اما بیرون ، منفی دو درجه ! 

۲.میدونید استرس که میفته به جونمون عین موخوره س که میفته به جون موها؟ ! ویرانگریه برا خودش . باید اون وقتا دل رو کند انداخت دور ! بنابراین من الان یه ویران شده م ! این استرس کوفتی رو تا کی تحمل کنم ؟ اگه بنا به دور انداختن باشه که باید خودمو بندازم اشغالی! آخه ریشه زده تو وجودم لامصب !

  • نگین ...

سه- روز نوشت ... 1-2

جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ب.ظ

1.در حالتی پست مینویسم که داروهایم را روی ِ قفسه ی سوم ِ کمدم در خوابگاه جا گذاشته ام و این اولین بار است که یک چیز نه چندان حسرت زا را جا گذاشته ام و هی آه نمیکشم که ای بابا چه بد شد ! و دوشب است نخوردمشان و فکر مکینم پس کی قرار است خوب شوم ؟. از توی ِ هال صدای شکستن بادوم می آید . مامان حتما فردا میخواد برایم خورشت بادوم بپزد و نصفش را فیریز کند که من با خودم ببرم . همیشه از روز ِ قبل به فکر نهار فرداست ! بابا هم هی میپرسد همین هفته را میمانی و کلا نمیروی ؟ ومن هی توضیح میدهم نه ! ببین من سه روزه میروم برای میان ترمم و باز می آیم ، آنوقت آن یکی هفته را هستم . بابا تازه عصا را انداخته توی آن یکی اتاق و میشود بگویم حالش خوب است.

2.در حالتی پست مینویسم که پاهایم توی جوراب های پشمی گرم ِ گرم هستند و دستانم یخ ِ یخ و کنارم یک لیوان چایی ِ دیشلمه چشمک میزد . ولی اما چندین ؟ کیلومتر ان ور تر بچه ها طبق این برنامه مشغول ِ نهار خوردن هستند :


نشست و مسابقه ی ملی ِ نقشِ طراحی صنعتی در صنایع دستی


3.در حالتی پست مینویسم که بابا به افتخار من اتش ِ جوج برپا میکند و من بی توجه به چمدانِ پراز کتابم پروژه ها و میان ترم هایم به مامان کمک میکنم فرشی را پهن کند آن یکی را جمع کند . آن سر مبل را بگیرم یا موکت را روی ِ ایوان ِ خانه ی زری خانم اینها پهن کنیم .

طبق ِ حرف احمد ،که : "نگین خونه رو بیخیال پاشو بریم زنجان - یک نفر دیگه تا تکمیل گروه جا داریم-درسته بین المللی نیست اما هی تجربه پشت تجربه  ارزش داره ، خونه هیشه هست  این جور تجربه ها همیشه گیرت نمیاد !! " من الان باید با بچه ها نهار میخوردم و در ادامه ی مسابقه هی فسفر میسوزاندم و با سردی ِ هوا دست و پنجه نرم میکردم و تجربه هم کسب میکردم ! اما بین پتو و کنار بخاری  با لپ تاپم وبلاگ میخوانم  پست مینویسم . مامان بابا را نگاه میکنم. این درحالتی ست که از سه روزپیش با خودم تکرار میکنم : خونه ست که همیشه نیست ! مامانه که همیشه نیست باباست که همیشه نمیخندد - زنجان و امثالهم همیشه بوده و باز هم هست !

+گاهی بین رفتن و نرفتن ، ماندن گزینه ی خیلی خوبیست :)

من میروم من میروم پیدا کنم آن را ...

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ق.ظ

گاهی اوقات هر چه فکر میکنیم نمی فهمیم این حجم توقع ِ خوب بودن از خودمان، از کجا پناه می اورد  به ما ؟ و چرا ما ؟ و چرا شب ها ؟ و چرا جز سرگیجه و استرس چیزی را برای صبح ها جای نمیگذارند ؟


که پناه میبرم از فکر و خیال شبانه به یاد آور های یه هوعکی ِ شیرین!

که یهو یادت بیاد بعد ِاین همه هفته شماری، رسید بالاخره اون هفته -

که الان جای خالی رو میتونم با فکر ِ رفتن ِ اخر هفته - برگشتن ِ سه روزه و امتحان میان ترم- و رفتن ِدوباره و یازده روزه :) پر کنم !!




+ : )


  • نگین ...

گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست ...

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
و خانه ی دوست کجاست ؟
بهترین دوست ها از کجا می آیند و چه بر سر ما و دل ِ ما و زندگی ِ ما می آورند ؟
اصلا این دوست کیست ؟
راستش هیچ وقت فکر نمیکردم که یک هم اتاقی ِ معمولی ِ  در ترم ِ 1 دانشگاه و توی اتاق شش نفری انقدر ماندن را بلد باشد که بعد از این همه مدت دوری و گاهی سلام وعلیک و دلم برایت تنگ شده های معمول ِ راستکی با تمام بی حوصلگی ها خستگی ها و اعصاب خوردی ها با موهای چرب و صورتی بی روح و لباس های بیرون بخاطرش بروم دوربین بیاورم هماهنگی های لازم را با دوستانش که نمیدانم کیستند انجام دهم تا وقتی از حمام برگشت وقتی ناامید از دوست داشته شدن هاست و غر میزند و فکر میکند چرا هیچ کس امروز را یادش نبود یک عالمه جیغ و نور های فشفشه و شمع و و بوس ِ گنده توی تاریکی او را سر ذوق بیاورد و بعد از ان رهایشان کنم به حال خودشان و خوشحالی هایشان و فرو بروم توی حباب درونی ِ خودم . و گم شوم .




+ و چیز پیچیده ای نیست داستان مهر ها و محبت ها و ماندن ها و نرفتن ها. به همین راحتی میمانیم و بودن را کنار هم یاد میگیریم :)


تنهآ در زیر ِ شیروانی

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۳ ب.ظ

شمارو نمیدونم اما من یه دوره از طفولیتمو بیش از حد درگیر بودم با سریالا و کارتن هاش که شاید غیر قابل انکار ترین  فکر و خیالم اون دوره داشتن یه اتاق ِ زیر شیروونی بود - که توش یه خرس ِ قهوه ای یا یه چیزی مث موجود فضایی داشته باشم و شبا دم ِ پنجره براش حرف بزنم .

ازون روزا نمیدونم چندین سال گذشته ؟ اما اینو خوب میدونم که خیال بافی ها جزیی از ارزوهای ادمه و ارزو هامون هم یه روزی براورده میشه .

اما اینکه من الان تو یه اتاق ِ سه  نفره ی زیر شیروونی نشستم کنار پنجره و صدای ِ دعای ِ قبل اذون میاد  _ اون طرف تر بخارای چایی ِ داغ کنار شیرینی نارگیلی داره دلبری میکنه بماند -

اخه با صدای خوشگل پرنده ها و این پنجره ی باز چه کنم ؟؟؟ :)


 تنها که باشی اصلا حالیت نیست چی میپزی,یا ساعت چنده که داری نهار میخوری ؟چه برسه به این که بفهمی چی میخوری _ خوابگاه


از دیروزی که بی اتفاق ترین روز ِ عمرم بود

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۹ ب.ظ
و شَبَ_ش...


در  هیاهوی اولین روز ِ بیست و چندمین بودن :)


سر صپی بود که داشتم براش میگفتم- آخه افتاب زده بود تو چشَ م  ! عینهو سر ظهر ! عقربه ها ولی 7 رو نشون میداد. الان که بهش فکر میکنم میبینم خیال کرده بود  همین افتاب روانمو پاک کرده که مث وِروِره جادو دارم براش کلمه میبافم.
همینطوری که پتو رو از روش میکشیدم ، راه افتادم سمت آشپزخونه ، درحالی که با دمپاییم سعی داشتم  یه تیکه اشغالو بدم سمت کارتن های وا نشده و شیشه ی مربا رو از ته یخچال بکشم بیرون یهو  نطقم واشد .
 که :
ولی خاصیت ِ بزرگ شدنه !
 انگار که هر چی بزرگ تر میشی , بیشتر از قبل به اطرافت بی توجه میشی ، نه؟
هر سالی که میگذره ، خیلی خاص تر از سال های قبل، خنثی میشی - خیلی خنثی تر از چیزی که انتظارشو داری , نه؟
گاهی بزرگ تر شدنِ که آدمو بی رحم میکنه -
شاید هم برا همین حس انزجار  از خود ِ بی رحممون ِ که  آرزوی برگشت به بچگی برامون همیشگیه. که برگردیم به روزایی که خیلی چیزا برامون خاص بود بزرگ بود
 رنگی بود 
خوشمزه و گنده بود. 
بود ....
بود ...
بود....

ازون طرف تو انعکاس این همه "بود" , بالشتو انداخت همونجایی که افتاب زده بود تو چشمم.