بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تلخ منم همچون چای ِسرد» ثبت شده است

در حاشیه ی ِ بودن ها

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ق.ظ

به ثانیه نکشید بودنم و بودنش . نشستنمون و حرفی برای گفتن نداشتنمون . انگار منتظر بودیم لپتاپشو باز کنه و عکسارو از پنج شیش سال پیش بزاره تا همین الان! که من عین چند روز پیشا با مخ برم توی گذشته !! اون جا بشینم به خاک سیاه و دست و پا بزنم ! تنها حرفیم که میمونه برای زدن   اینکه چقدر زود گذشت !!! ما چقدر زود بزرگ شدیم چقدر زود فاصله گرفتیم و غریبه شدیم ! چقدر ادما زود اومدن و نموندن و زود رفتن ! اینا دیگه حرف نبود  ته دلم زجه میزدم  اما تو چشاش میخندیدم و خوشحال بودم  کنارشم !! الان اما نشستم وسط گذشته !همون وسط ِ وسطش. روزایی که حالا خاکسترین ,انقد که واسم غم داره یاداوریشون. اما یادمه اون روزا آّبی بودن .ابی ِ خوشحال ! شاید ابی نارنجی :)


عالم پر است از تو و خالی‌ست جایِ تو

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ق.ظ

#دوری_و_دوستی

+ساعت برناردم آرزوست

  • نگین ...

نیاد روزی که ضرورت,  نبودنمون باشه...


نگین



  • نگین ...

شما یادتون نمیاد , یه ادم هایی بودن که بودن . همیشه بودن و بودنشونو نشون میدادن !! البته الانم هستن , اما نیستن ! شایدم میخوان که نباشن ! امان ازین نبودنه که عین ِ بودنه .


+یاد َ ش ! :)

+عنوان حامد عسکری

میگف :  دقیقا لحظه ای که احساستو بیان میکنی تنهاییتو بدست میاری !

نگاهش کردم .

 گونجیشکه پر زد و رفت , 

یه تیکه برف از پشت پنجره افتاد رو چوبا , 

منم سرمو کردم زیر پتو 




+ سهم من نیست این همه سکوت 


بی من کجای جهانی که نیستی؟؟؟

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۲ ق.ظ




عطسه ی اول , از خواب میپرم /عطسه ی دوم , چشم باز میکنم , عقربه تکان نخورده /عطسه ی سوم , به یادشان... , ادم ها...

/عطسه ی چهارم ,کجا ؟ /عطسه ی پنجم ,دلتنگی /دلتنگی /دلتنگی /دلتنگی /ساعت 3:23/ خواب هم مرا نمیبرد ...


  • نگین ...

سرما نخوردم ! چرا که وقتی تنها بودم وسط درس تو خابگاه حسابی خوردم ! اما الان خیلی خوشحالم که حداقل میتونم بگم یکی هست ! با خیال راحت بیفتم رو تخت و تا شب منگ ِ خاب ِ امیخته با درد باشم! که هی لیوان بیاره و بگه پاشو اینو بخور تا خوب شی و من فقط به این فکر کنم چقدر خوبه خونه , چقدر خوبه اتاق ِ ابی و انارهای قرمز ِ پشت پنجره ..
یه دل ِ نگران ...
یه لبخند...
دستای گرم ...





+ امروز وقتی پرسید چطوری ؟ با جرئت بیشتری گفتم نه خوب نیستم! اما خوب بودم و خوب میشم! و واقعنی لبخند زدم ! چون یقین داشتم به خوب بودن به خوب شدن به خوب موندن به موندن به تعطیلات ! 
به بودن ..
به بودن ...


                                                       
                                                          شـــــــــــــــــهرزاد :


 باز میشه این در , صبح میشه این شب , صبر داشته باش 






+سریال: شهرزاد_قسمت سه
+عنوان: نفیسه سادات موسوی

گنجیشکا بی خودی شلوغش نمیکنن!

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۳ ق.ظ

مثل ِ صبح ِ دلگیر و سرد ِ یک روز آذر یخ زده م ! بار دومی است که توی ِ اتاق ِ 306 ُ بلوک ِ 3 ِ خوابگاه دختران تنها مانده ام ! شاید همه انتظار دارند بخوانم : من ماندم تنهاییییی تنهااااااااا من مانده ام تنهاااااااااای تنهااااااا . 

اما دوساعت است که به وسایل پهن کف اتاق ِ فسقلی ام خیره شده ام , به تخت های خالی خیره شده ام به جای ِ ماچ ِ فهامه خیره شده ام به  پنجره ی بدون نور .

به صبح بخیر هاایی که رد و بدل میشود به مواظب خودت باش های بین آدم ها  و منی که تنها به همه ی دنیا خیره شدم با بلیطی که تا چند ساعت دیگر توی دست هایم میگیرم و با یک چمدان و کوله بدنبال صندلی 13 ! صندلی ای که نحس نیست !

سه شنبه ها ! ....

راستی ؟چرا هیچ کس به من نگفت مواظب خودت باش؟؟؟





تشنه ی یک صحبت طولانی ام....

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۳ ب.ظ

    
    باید مبهم باشی , 
      باید مبهم بمانی, اصلا باید بروی و بمیری و نباشی 
        برای آدم هایی کهمیروند, میمیرند تا دیگر نباشند و نبینندت , وقتی که دیگر مبهم نیستی...






      +همان ها !
       +عنوان محمد علی بهمنی



  • نگین ...