بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

the fault in our stars

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ق.ظ


با اینکه این روزا ماجرای ِ اسکار و جایزه ی ِ دیکاپریو یا fury road عه هفتا اسکار گرفته و تفکرات و ایده های فیلم های شرکت کننده یا برگزیده ی تو این مسابقه خیلی داغ ِ اما تو این بحبوحه میخوام فیلمی رو معرفی کنم که شاید خیلیاتون دیده باشیدش .این فیلم جدای ِ از تمام لحظه های تلخش , داشت رشد ِ امید رو نشون میداد .اونقدر که بارقه های امید تو قلب فرد ِ بیننده هم راه پیدا میکرد و انتقال این حس  و شاید خیلی حس های دیگه هم زمان با اون حس که هی میرفت و میومد برای من  چنان دوست داشتنی بود که این فیلم رو دوست داشتنی کرد . موضوعی که شاید این روزها خیلی باهاش درگیر باشیم . یه جاهایی از زندگی قلبمون خالی بود اما کم کم و کم کم پر شد از عشق از انگیزه و از امید . پر شد تا هیچ وقت خلا و پوچی و نفرت راه پیدا نکنه.





آگوستوس :  تو این دنیا نمیتونی انتخاب کنی که آسیب نبینی  . اما این حق انتخاب رو داری که به کی اجازه بدی بهت آسیب بزنه 


the fault in our stars




خیلی دور خیلی نزدیک

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ

[ یِک جای ِ دور ِ دور ]

قرار بود جهانمان را  رنگ بزنیم , آبی بپاشیم  با آسمان سِت بشود  اما محاصره شدیم بین دیوار هایی که آبی شد .



[ یِک جای ِ نزدیک ِ نزدیک]

قرارمان باید سه شنبه ظهر , ته ِ دلمان را آبی بپاشیم , جهان به این راحتی ها رنگ نمیگیرد .





دنیای ِ شلوغ ِ تنها (2)

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۳۰ ب.ظ

دوشنبه ها صبح که چشم باز میکنم دلتنگ میشوم و خاطرات را زیر و رو میکنم  .هی دلتنگ میشوم و دلتنگ میشوم و دلتنگ تر از دلتنگی های جمعه  ها عصر . تبدیل به موجود غم انگیزی میشوم که انگار توی ِ یک روز ِ ابری روی نیمکت ِ نارنجی ِ توی راه اهن به انتظار قطار ِ ساعت 3 هی بادهای غمناک میخورند روی صورتش و هی دلتنگ تر میشود. 

دقیقا همینجا !
همینجا که دارم سرشار از دلتنگی میشوم , نه زندگی, باید تٌفش کنم ! باید دل تَنگی را با تمام وابستگی های ِ نفرت انگیزش توی ِ صورت جهان ِ خاکستری تُف کنم ,سرپا بایستم و از باد ها فرار کنم, از دلتنگی و از خاطرات. ارشیوش را بگذارم توی همان قفسه های خاک خورده ی کثیف و دوباره بخابم . دوباره صبح دوشنبه شود و دو قاشق سکنجبین را توی آب ِخنک حل کنم و ناشنا بنوشم . باید بدون صبحانه بروم به سمت ِ سلف که نهار را روی میز های ابی بخورم ,با شمعدانی ها عکس بگیرم و دور بریزم هر چه که خاطرات را زیر و رو میکند و گندش را در می آورد و این دل را بی قرار ِ تکرار نشدن ها میکند ,باید بریزمشان دور , عین ِ یک بیماری ِ دور ریزنده.
باید جهان را دور بریزم ,گل های خشک شده و سررسید های روبان پیچ شده ,کاغذ های مچاله یِ تا شده توی قفسه ی اخری  زیر کتاب ِ  پنجمی , شیشه عطر های خالی و یاد ِ هر چیزی که دیگر تکرار نخواهد شد .
باید بایستم ,
سطل آبی بردارم و بپاشم روی جهان ِ کوچولوی ِ نقلیم !
 فقط جدول های کنار خیابان نیستند که باید هر چند وقت یکبار رنگ بخورند ! هان؟ 
دنیا آبی تَرَش قشنگ تر نیست ؟ :) 




  • نگین ...

نامه هایی از آن جا (1)

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ

  [  روز ها , حس ها ]


مثل ِ حسِ بوی ِ بهار از پشت پنجره های حصرشده ی ِ جمعه ها و افتاب ِ نیمه گرم ِ بی جونی که به زور خودشو پرت میکنه تو اتاق ِ دنج و سرد و تاریک ِ سیصد و شش . میدونی  اصلا کل ِ جمعه های خوابگاه اینطوری ِ . یک جور ِ خاصی بی جون و دلگیر و پرکار ! 

صبح ِ جمعه های خوابگاه از 12 ظهر شروع میشه و با نهار خوردن های بعدازظهری و شستن لباس ها و مرتب کردن کمد و و ریختن آتاشقال ها توی ِ سطل های بزرگ ِ محوطه ادامه پیدا میکنه .

تو خابگاه هر روزش جور ِ خاص ِ خودش دلگیر کننده و گاها پر هیجانه , اینجا میشه با تنهایی مطلق ساعت 5 صبح نون پنیر و گردو بخوری و شهرزاد ببینی ,میشه تو اتاقا سرک بکشی و تو تاریکی و سکوت ِ شب دنبال یه نور گوشی بگردی که بری کنارش ولو شی و پچ پچ بکنی تا خود طلوع ,

میشه ماکارونی رو بدون ته دیگ سیب زمینی بخوری و روی سالادت سس نریزی میشه دم خوابگاه زومبا ثبت نام بکنی و با خیال راحت پیچونیش و بجاش بری فلافل نوید اهوازی بخوری و عین خیالتم نباشه که اصلا  براچی رفتی باشگاه . 

در اصل اینجا هر کاری میتونی بکنی و هیچ کاری نمیتونی انجام بدی ! اینجا پر از خالی هاست . اینجا میتونی روی میز های سیمانی ِ بین ِ صندلی های  محوطه  ولو شی  و از کلاغای زشت و بد صدا عکس بگیری و همونطور که دراز کشیدی و شاخه های درختای لخت و عریون رو میشماری دنیا رو دور سرت بچرخونی و بپرخونی و بچرخونی !

اینجا جمعه ها صبح , از 12 ظهر شروع میشه و شبش , ساعت چهآر ِ صبح ِ فرداش با کلی فکر و خیال تموم میشه , حالا میخواد 8 صبح باشه یا کلاست یکشنبه ظهر .




+ هرمونیک 

  • نگین ...

دُنت وُری بی هپی

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۴۷ ب.ظ

دیگر کم کم  میرسیم به روزهایی که توی سطل اشغال ِروزهای ِ خوب ِگذشته باید دنبال خُرده ریزهای خاطرات قدیمیمان بگردیم .


  • نگین ...

Process of writing

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۴ ق.ظ

به این صورت که یک چیزی ذهنت را قلقلک میدهد و گاهی مشت میکوبد به سر و ته ش . اما تا اینکه قِل بخورد و روی دکمه کیبورد فشار بیاید میشود یک چیز دیگر !

مینویسی , می آیند , یک چیز دیگر میخوانند َ ش!, و بعد یک چیز فضایی تر برایت مینویسند و همچنان این پروسه ادامه دارد...


i miss you most at night

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۵۰ ق.ظ



دلیلی که یه دخترو ساعت سه نصفه شب جای تخت و خواب ِ شبانه ی آرومش میکشونه جلوی اینه ی روشویی تا آب خنک بپاشه رو صورت پف کرده و چشمای قرمز و خاطره ی خوش این شب و روزا که حالا کوفتش شدن ! این ِ که دلش بی قرارِ صورتک های غمگین و واژه ی کاش بودی و دلم برات تنگ شده ی یه هویی و تنها و خسته ی ِ برادرش  بعد از یه دوره ی خاص ِ زندگی چند صد کیلومتر اونور از و تو تلگرام و این مجازستان و دقیقا  میون این هیاهوی ِ  مقدمات جشنه.
 و این ماجرا وقتی غمگین تر میشه که روال جدا شدن یه برادر رو از همون ابتدای ازدواجش بپذیری و هیچ چیزی نه آزارت بده نه برات غیر عادی باشه ! اینجاست که بعد از دیدن شهرزاد به جای این که به روال عادی جدید ِ روز و شبت برگردی و دوازده شب بخوابی و سراغ هیچ واژه ای هم حتا نری , یه فیلم ِ قدیمی و ایرانی میزاری و تو تاریکی اتاق ,کنار دوستایی که میدونی خواب نیستن و الکی فقط ارومن دستمال برداری و فین فین راه بندازی و هزار تا فکر و خیال رو رژه ببری تو ذهنت و تمام بدنت درد بگیره نه از سرمای دیشب و امشب بلکه از تن ِ خسته و چشمای خابالود ِ داداشت وقتی بعد از 13/14 ساعت دوندگی تو این روزای ِ شلوغ و داغون میرسه خونه و حالا دلتنگت شده و پیشش نیستی !!!
حالا !
همین حالا ,
 تو همین شلوغی ِ در ظاهر خوشحال که همه در تکاپوعن و من تا همین چند ساعت پیش خیلی عادی تر از بقیه بودم , چرا نیستم ؟؟؟ 
#چرا !



نام گذاریتون در چه حده؟

سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ب.ظ
به این موقع هایی که وقت هست و روزا پر اتفاق اما نمیدونی باید چیکار کنی , چی بنویسی و الخ چی میگن؟
  • نگین ...

وقتی بعد از کلی حرف یه شب بخیر یا خدافظ با نقطه ش میزاره هیچی تموم نمیشه .این تازه شروع عصر یخبندانه! :) 

  • نگین ...

در حاشیه ی ِ بودن ها

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ق.ظ

به ثانیه نکشید بودنم و بودنش . نشستنمون و حرفی برای گفتن نداشتنمون . انگار منتظر بودیم لپتاپشو باز کنه و عکسارو از پنج شیش سال پیش بزاره تا همین الان! که من عین چند روز پیشا با مخ برم توی گذشته !! اون جا بشینم به خاک سیاه و دست و پا بزنم ! تنها حرفیم که میمونه برای زدن   اینکه چقدر زود گذشت !!! ما چقدر زود بزرگ شدیم چقدر زود فاصله گرفتیم و غریبه شدیم ! چقدر ادما زود اومدن و نموندن و زود رفتن ! اینا دیگه حرف نبود  ته دلم زجه میزدم  اما تو چشاش میخندیدم و خوشحال بودم  کنارشم !! الان اما نشستم وسط گذشته !همون وسط ِ وسطش. روزایی که حالا خاکسترین ,انقد که واسم غم داره یاداوریشون. اما یادمه اون روزا آّبی بودن .ابی ِ خوشحال ! شاید ابی نارنجی :)