بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی




ایام نوروز فارغ از هر بدی و آن غروب ِ سیزده ِ کزاییَ ش با تمام مشق ننوشتن های دوران تحصیل در هر مقطع با تمام ماچ و بوسه های ِ تفی و ریش و سیبیل های تیز ِ فرو رفته توی ِ لپ ها و عیدی ندادن ها و شاید تراول های پنجایی دادن ها حتا  , یک خوبی ِ خیلی بزرگ دارد !  آن هم دور همی ِ فامیل های اهل حال ! این که نصفه شب برای دلقک بازی توی هوای سرد ِ شیش درجه روی سطح زمین و  باد ِ شدید توی ِ ارتفاع و پادرد و خستگی ِ این روز های پرکار هی دور هم جمع شوید هی بروید روی آن قلعه ی ترسناک ِ تاریخی و قبرستان و زیر هشتی های وحشتناک و اسمش را بگذاری خود ترسی :)))   (شما بگو مریضی ؟)

این وسط یکی هم باشد دستت را بگیرد که نیفتی یا هر چند قدم یکبار بایستی ؛ نفس بگیری ؛ چراغ ها را ببینی و سر روی ِ سینه ی سپر ِ باد هایش بگذاری که گرم شوی . خوب است ها ؟ : )


  • نگین ...

و آما معضلی به نام ِ کوررنگی

جمعه, ۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۶ ب.ظ

همین قدر بگم همیشه نباید جسارت برا اعتماد ِ به سقف ِ کاذب باشه گاهی هم جسارت برای اعتراف ِ یه چیزایی لازمه ! همین که استاد ِ مبانی رنگ ِ ما اعتراف کرد که آره ! واقعا اغلب ما مردا کوررنگی داریم یه دنیا ارزش داشت ! اما اصرار آقای ِ قناد اونم سرِ سفارش کیک ِ عروسی روی ِ این قضیه که بنفش رو صورتی میبینه  هیچ جور ِ قابل ِ توجیح نبود ! :))))) اونم با استایل ِ حق به جانب و کمی زل زدگی ِ شدید !

حکایت عشقی بی قاف،بی شین،بی نقطه

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ب.ظ




نمیخوام اعتراف کنم از عشق چیزی نمیفهمم ولی هرچی که هست درست از همونجایی شروع میشه که تصمیم میگیری فقط با اون حرف بزنی  وقتی که خواستی  بدونی شام قراره چی بخوره ؟ از اونجایی که خواستی باهاش جر وبحث بکنی یا نگرانش بشی یا بپرسی اهنگ خوب چی داری ؟

فکر کنم عشق از جای دوری شروع نمیشه .از همین گوشه موشه ها لابه لای همین حرف ها همین دلواپسی ها همین داری چیکار میکنی و کجا رفته بودیا من که بلد نیستم مثل کتابا مثل شاعرا حرف بزنم ! میخوام بگم که حتا شروعشم با تو نیست .


علیرضا میم قاف 


  • نگین ...

شب های غیر معمولی

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ق.ظ

حرف بزنید ، حرف بزنید همینطور ، بعد از سکوت های بی وقفه گاهی حرف بزنید ، روی شیشه ی بخار گرفته ، توی کامنت عمومی پای پست ها و عکس های مزخرف، لابه لای مسیج های فراموش شده ، یا حتا پای تلفن های زنگ نخورده ، حرف بزنید گاهی که آدم نیاز پیدا میکنند آنقدر یکطرفه نبودن هارا ، بودن ها را، لبخند هارا ، نبودن ها را ، خیلی خیلی نبودن ها را ، 

+ بی هوا آمدن ها را و حرف زدن ها را :)

Remember your green dreams

سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ب.ظ

بابا با گل هاش حرف میزنه . تمام ایوون و حیاط شده گلدون . میگه حرف نزنی باهاشون میمیرن . باید دل بدی که دل بدن عآشق بشی که عاشق بشن . اینا نشونه ی حیاته . عشقو میگه دل دادنو هم .

 این روزا خونه ی ما پر از نفس ِ سبز ِ , جوونه های امید که سر از خاک میدن بیرون , رویای ِ سبز ... بخاطر بیارین رویاهای سبزتون رو ....


  • نگین ...

قندون ِ جهیزیه

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۲۵ ب.ظ





عطا: دیدی این ماشین مسابقه ای ها رو که با سرعت میرن ... یهو ترمز میکنن دور خودشون می گردن؟!

معصومه: آره...

عطا: اونجوری دورت بگردم!!!


قندون جهیزیه-علی ملاقلی پور


  • نگین ...

روز خود را چگونه میگذرانید ؟

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۵۲ ب.ظ



به نام خدا . امروز خود را با صبحانه ی کامل , پاک کردن اسفناج, تمیز کردن حیاط , درست کردن سالاد , نوشیدن چای , فیلم دیدن، در آن غرق شدن  فلذا از یاد بردن اینکع غذا روی گاز هست , سرخ کردن سیبزمینی ,چیدن سفره ای زشت ,کل کل با دختر خاله رد و بدل کردن فیلم , بغض کردن , سند ِ اهنگ و انیمیشن برای جمع ِ کثیری از دوستان ,صحبت پیرامون همه چیز و فکر و فکر و فکر !

و در ادامه شاید دلم بخواهد بین حال و  هوای صد ها گلدان و گل و قلمه ای که پدر ریخته توی حیاط نفس بکشم, بمیرم اصلا و شاید کمی بیشتر بغض کنم . تازه الان  باید یک نفر را پیدا کنم که ساعت 2 نصفه شب برایم شیرینی نارنجک بخرد و قاه قاه بخندیم :)

 + شما چطور ؟



فاجعه ای به نام ِ بزرگ شدن

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۰۳ ب.ظ


همیشه  وضعیت اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره . همیشه نمیتونیم بشینیم تو یه کافه و رویا ببافیم و شیک نوتلا سفارش بدیم . یه وقتایی تو افتاب ِ گرم ِ نچسب ِ اسفند باید بشینیم زیر سایه ی درختایی که سعی میکنن جوونه بزنن تا شاید از سوزش گرمای افتاب روی پوستمون کم کنن . باید منتظر بشیم یه چیزی از بالا بیفته و تِق بخوره تو کلمون . چرا ؟ چون که یادمون بره خاطره هایی که که تلق تلق با کفش پاشنه دار تو کله مون رژه میرن و روزای دلنشینو دارن کوفتمون میکنن.

و چه مزخرفه این پروسه ی بزرگ شدن و به تبع اون جدایی ! یه پروسه ی در ابتدا دوست داشتنی اما تو یه بازه نفرت انگیر و دردناک. وقتی که گذاشتی تا بزرگ شی و ارزوهاتو براورده شده ببینین انگار نشستی تا جدا شدن رو ببینی و بری و بره . به همین راحتی  و به همین سرعت . 

همین دیشب تمام وسایلشو جمع کرد و رفت و هیچی ِ هیچی ازش نموند تو خونه جز خاطراتش . دیشب هیچی شبیه قدیم ها نبود .حتا دیگه باغچه های حیاطمونم مث قدیم جایی نداشتن برای بازی کردن و جاده کشیدن با ماشینای کوچولو  و فقط اهن قراضه های دچرخه هامون اون پشت افتاده بود . الان همش هوای ِ دم عید ِ سال های دوره که میچرخه تو سرم . همون روزایی که بنایی داشتیم و  بابا میگفت هر دونه مگسی که بکشین بهتون ده تمن میدم .دعوا ها و سر شیکوندنا و تام وجری بازی و  قهرامون, هی رژه میره هی رژه میره و هر کسیم این رو تجربه کرده اما نمیفهمه من دارم چی میگم و فقط باید سعی کنه تیریپ نصیحت بیاد که من خودم صدتا بهترشو بلدم اما نمیخوام بشنوم و فقط میخوام بشینم بین شلوغی حیاط و طعم خوش ِ بچگی و بازی های پسرونه با یه دهه شصتی و تجربه هایی که شاید خیلی از هم دهه های من تجربه شون نکردن رو به خاطر بیارم و  و گرمای افتاب ِ وحشی رو به جون بخرم و شبا هم سرمای لای پنجره رو یواشکی به جون بخرم و هی با گوشه ی سمت چپ ِ پتو اشکامو پاک کنم که چرا انقر زود گذشت.

 همین دیروز اتاقامون پیش هم بود تختامون سر به سر هم .همون تخت چوبیا که همه چیشون عین هم بود . روتختیا متکاها پتوها .بعد اتاقش رفت اونوری و من تنها شدم  حالا دیگه اتاق اونوریه هم  خالی شده . خالی از اون و وسایلش که شاید هیچوقت اجازه ندادم بخودم توشون فضولی کنم و تنها شب خاستگاری ش ادکلن ورساچشو دست بردم که بردارم و بلند شدم و چندتا پیس زدم به کت شلوارش و پیرن سفیدش که یه موقع خم نشه و اتوی لباسش بهم بخوره .

حالا پسرمون مردی شده , حالا دیگه واقعا ِ واقعا همه ی لباساشم جمع کردو رفت و انگار اونی وجود نداشته, خاطره ای وجود ندشته  ,انگار هیچ وقت من و اون ماشین بازی نکردیم و سر همو نشکوندیم و باهم قهر نکردیم . و سر هم داد نزدیم و انگار هیچ وقت اینا تموم نشد و کم کم بزرگ نشدیم و وابستگیمون اوج پیدا نکرد و بیشتر همو دوست نداشتیم و جون ندادیم واسه هم .

به همین راحتی ! اره ! یه دوره ی دیگه از زندگی منم  تموم شد . حالا باید بشینم و خاطراتمو از پشت پنجره نگاه کنم و لبخند بزنم شایدم یه تلخخند :)



:)


  • نگین ...

Silence

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ب.ظ

حرف داشتم .

  • نگین ...

به دنبال جایی برای دفع ِ خستگی

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۰۸ ب.ظ



همیشه شنیده بودم ارامش نزدیک خانه ی خودمان است . توی اتاق ، روی تخت ، لای پرتوهای نوری که عین سوسیس ِ بین نان باگت ،لای پتو میخزد و به چشم های من میخورد و یا شاید کنار تاقچه و شاید هم ریخته باشد توی ِ چینی های گل سرخی ِ  قدیمی ِ داخل کمد .

 اما حالا دور شده ام و می دَوَم دنبال آرامش های ِ دور ، توی شلوغی ها و تاریک روشن چراغ های رنگی ِ قرمز و زرد ِ ماشین های تویِ ترافیک همت و نیایش و ستاری . جایی غیر از خانه غیر از اتاق و تخت و لای پتو و روی خط ِ مستقیم ِ نور و درخت انار و جوی ِ آب پشت ِ پنجره .

خودم را تعطیل کرده ام و به دنبال جایی  ام برای ریختن خستگی هایم . ریختن و جمع نکردنشان ، جایی دور از خانه و خوابگاه و دور از ادم های قبلی و لبخند های مصنوعی و حتا یک میلیون خاطره های ِ بعد از خستگی و خنده های واقعیکنار آدم های ِ دیکتاتور ِ خوشحال ِ توی ِ کارگاه ِ مواد و روش ساخت .

گاهی فکر میکنم واقعا شاید نیاز باشد خودت را بچلانی و  خستگی ها را یک جایی چال کنی و ادم های جدید ببینی و به جای ساعت ِ 8 صبح تا لنگ ظهر بخوابی یک خط قرمز دور خودت بکشی و عین یک قل دو قل ادم های جدید را پرت کنی توی خط و تا سر چهار راه بدوی تا دو دسته نرگس بخری و جایی غیر از کافی شاپ هدیه دهی .

زندگی است دیگر , جایی برای گاهی پیچاندن گاهی چلاندن و گاهی پریدن . همیشه که نباید رفت !!!