بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

حکایت عشقی بی قاف،بی شین،بی نقطه

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ب.ظ




نمیخوام اعتراف کنم از عشق چیزی نمیفهمم ولی هرچی که هست درست از همونجایی شروع میشه که تصمیم میگیری فقط با اون حرف بزنی  وقتی که خواستی  بدونی شام قراره چی بخوره ؟ از اونجایی که خواستی باهاش جر وبحث بکنی یا نگرانش بشی یا بپرسی اهنگ خوب چی داری ؟

فکر کنم عشق از جای دوری شروع نمیشه .از همین گوشه موشه ها لابه لای همین حرف ها همین دلواپسی ها همین داری چیکار میکنی و کجا رفته بودیا من که بلد نیستم مثل کتابا مثل شاعرا حرف بزنم ! میخوام بگم که حتا شروعشم با تو نیست .


علیرضا میم قاف