دل داده ام بر باد , بر هر چه بادا باد
جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۴ ب.ظ
وقت هایی که نمیدانم حالم چطور است نمیدانم الان چند شنبه است نمیدانم بخوابم یا بیدار بمانم نمیدانم خوشحالم یا ناراحت و حتا نمیدانم از جان خودم و دنیا چه میخواهم به طور هیستیریکی آشپزی میکنم, لباس میشویم, ظرف های یک هفته مانده ی ِ کثیف ِ کل اتاق را ته ِ سینک میریزم و با اهنگ ِ شبهای ِ تهران زند وکیلی کف مالی میکنم ,سطل اشغال هارا خالی میکنم ,کف اتاق را جارو میشکم و یخچال را تمیز میکنم هیچ چیز و هیچ چیز را به حال خودش رها نمیکنم. حتا فکرم از دستم آسایش ندارد . تختم حتا و کاغذ های پر ازنوشته ی روی دیوار و دفتری که هی خودکار رویش میکشم حتی تر .
اما حال ِ من انگار رهاست و همینطور برای خودش آزاد و ول میچرخد . شبیه ِ یک دوره گرد ِ تنها .
وسط اتاق چهارزانو نشسته ام و یک نگاه به سقف و یک نگاه به گوشی و یک نگاه به مانیتور و صد دل در خانه و صدهزاران فکر در هرجایی که نمیدانم کجاست .
فقط این را میدانم دلم یک معجزه میخواهد .مثل ِ یک اتفاق ,یک نامه , یک لبخند , یک اشنای ِ قدیمی , یک آغوش ,یک بستنی ِ قیفی ِ شکلاتی یا ...
همان لبخند همان معجزه کافیست برای ِ روز های ِ ابری ِ تا حدودی با رگبار ِ پراکنده ی همراه با غبار ِ غلیظ .
یک معجزه ی رنگین کمانی برای برگشتنِ حال ِ خوب روز های گذشته از جنس ِ نم ِ باران و دست ِ اشنای ِ قدیمی و خنده های مستانه ام ارزوست...