شبیه خودتان باشید
ازین روزهایی که خوب ادای ِ جمعه را در می آورند بیزارم .خود جمعه هم انقدر جمعه نیست !
ازین روزهایی که خوب ادای ِ جمعه را در می آورند بیزارم .خود جمعه هم انقدر جمعه نیست !
گیج و ویج بودنم را وسط تخت ِ ابی و پتوی ِ مچاله شده و حلیم ِ داغ ِ مشتی ِ صبحانه ای که مریم برایم اورده دوست دارم .
-یک دست به لپتاب و اما یک دست به نوت های روی دیوار و زدن تیک های انجامشان , دویدن به طبقه ی بالا و اشپزخانه و شماره گیری ِ پیاپی برای راست و ریست کردن کارها .
برداشته شدن ِ کوهی که روی شانه ام بود و سنگینم کرده بود را دوست دارم .
تمام شدن سه سمینارم به خیر و خوشی , تکمیل قالب سرامیک و کَم کَمَک پیش رفتن کارها و رزرو افطار و سحر , سروکله زدن با اساتید و خسته و عرق ربزان توی افتاب ِ جلوی کارگاه و برق ِ شیطنت ِ دوباره روشن شده ی توی چشمهایم را دوست تر میدارم حتا .....
کوچه پس کوچه های خوشبختی - چند جمعه پیش-پر از لبخند
-کاش دلخوشی هم خانه ای داشته باشد با در ِ زرد بین درخت های آلو و توت , کنار ِ یک بن بست که به سبز آبی ها ختم میشد و هیچ وقت بسته نبود ,
که هر وقت ناخوشی ها کوه شد روی شانه هایمان در بزنیم و برویم تو و بار ِ ناخوشی را خالی کنیم و بخندیم و بادبادک هوا کنیم وبستنی شکلاتی لیس بزنیم کنار ِ فواره های آبی :)
+و لذت ِ یه خواب ِ مشتی در حد بیهوش شدن بعد از سه روز
+ در ِ خانه ی دلخوشی های شما چه رنگیست ؟
شاید "دوست" خونه ش هزار و خورده ای کیلومتر اونور تر باشه اما وقتی از درد استخون ِ کل ِ بدنتون یه شب میرید تو اتاقش (خوابگاه)و رو تختش ولو میشید و در حالت اغما به حیاتتون ادامه میدید بعد یه جایی وسط خواب و بیداری که بهش میگن برزخ یه صدا با لهجه میاد که میگه :" ای شربتو و مُسَکِنو رو میخوری ؟ پاشو, چشاتو وا کن دخترو "
اینجاست که یادتون میره چه روزای مزخرفی رو دارید پشت سر میزارید و یه چیزی عین بختک چسبیده بیخ گلوتون و داره خفتون میکنه .
_ مسکن رو میندازی بالا و شربت رو سر میکشی و حالا میشه چشمارو بست و با خیال راحت خوابید .
فیلیپ استارک طراح ِ یه ابمیوه گیری ِ عجیب و غریب درباره ی این خلق ، اعتراف میکنه : من این ابمیوه گیری رو اصلا طوری نساختم که استفاده ی خوبی داشته باشه. درسته سرش از موشک و پایه هاش از پاهای عنکبوت الهام گرفته شده اما اصلا کاربردی نیست و اون ابمیوه ی توی لیوان طبیعی نیست و اون میوه ی بالای سرش هم تزیینیه و در واقع اگر بخوایم بااین آبمیوه بگیریم میریزه اطرافش و اینکه اصلا اونطور که باید و شاید ابمیوه گیری رو انجام نمیده اما من چیزی طراحی کردم که تبدیل بشه به نماد نه یه چیز کار بردی . یه نماد از طراحی ِ حسی
در واقع فیلیپ استارک طوری رفتار کرد که یسری ها بهش بگن شارلاتانی بوده واسه خودش اما در اصل با زرنگی یه نماد خلق کرد برای دنیای دیزاین ِ حسی .یه نماد که شاید سال ها پرستیده بشه .
حکایت این کار ، حکایت یکسری از آدم هاست و رابطه هاشون که یک ماه و پنج ماه و یکسال کافی نیست برای شناختشون و به قول تئاتری ها باید چند سالی رو برای شناختشون خاک صحنه بخوریم تا بتونیم خود واقعیشونو بشناسیم ، که صد حیف ما ادمای امروزی فقط دنبال دوستی های کنسروی و قضاوت و برداشت و نتیجه گیری هستیم وخیلی زود فرضیه هامون رو تبدیل میکنیم به نتیجه گیری . من میگم این خلق شخصیت های نمادی برای رابطه های انسان کاملا برعکس ِ این داستان نشون از ضعف هستش و بسیار خطرناک . واما این رو هم بگم اسطوره سازی، داستانی جدا داره تو رابطه هامون .
رروز ها میاد و میره و بالاخره میگذرن , حال ها تغییر میکنه, خوب میشه بد و بد میشه خوب ، دنیا هم در حال چرخشه عین اون سیبی که توی زندگی ِ هممون داره میچرخه و معلوم نیست کدوم وری میاد پایین . کاش بتونیم قدر بدونیم همه ی چیز های ریز و درشتی که اطرافمونه .
لبخند های نارنجی ,دل های گنده و دریایی ,جملات و کلمات ِ ته دلی و نگاه های تودل برو ,و بودن های بی غرضی که کنارمون حس میکنیم .
و دست ها
امان از حکایت دست ها ....
+ دائما یکسال نباشد حال دوران غم مخور :)
نمیخوام اعتراف کنم از عشق چیزی نمیفهمم ولی هرچی که هست درست از همونجایی شروع میشه که تصمیم میگیری فقط با اون حرف بزنی وقتی که خواستی بدونی شام قراره چی بخوره ؟ از اونجایی که خواستی باهاش جر وبحث بکنی یا نگرانش بشی یا بپرسی اهنگ خوب چی داری ؟
فکر کنم عشق از جای دوری شروع نمیشه .از همین گوشه موشه ها لابه لای همین حرف ها همین دلواپسی ها همین داری چیکار میکنی و کجا رفته بودیا من که بلد نیستم مثل کتابا مثل شاعرا حرف بزنم ! میخوام بگم که حتا شروعشم با تو نیست .
علیرضا میم قاف
همیشه وضعیت اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره . همیشه نمیتونیم بشینیم تو یه کافه و رویا ببافیم و شیک نوتلا سفارش بدیم . یه وقتایی تو افتاب ِ گرم ِ نچسب ِ اسفند باید بشینیم زیر سایه ی درختایی که سعی میکنن جوونه بزنن تا شاید از سوزش گرمای افتاب روی پوستمون کم کنن . باید منتظر بشیم یه چیزی از بالا بیفته و تِق بخوره تو کلمون . چرا ؟ چون که یادمون بره خاطره هایی که که تلق تلق با کفش پاشنه دار تو کله مون رژه میرن و روزای دلنشینو دارن کوفتمون میکنن.
و چه مزخرفه این پروسه ی بزرگ شدن و به تبع اون جدایی ! یه پروسه ی در ابتدا دوست داشتنی اما تو یه بازه نفرت انگیر و دردناک. وقتی که گذاشتی تا بزرگ شی و ارزوهاتو براورده شده ببینین انگار نشستی تا جدا شدن رو ببینی و بری و بره . به همین راحتی و به همین سرعت .
همین دیشب تمام وسایلشو جمع کرد و رفت و هیچی ِ هیچی ازش نموند تو خونه جز خاطراتش . دیشب هیچی شبیه قدیم ها نبود .حتا دیگه باغچه های حیاطمونم مث قدیم جایی نداشتن برای بازی کردن و جاده کشیدن با ماشینای کوچولو و فقط اهن قراضه های دچرخه هامون اون پشت افتاده بود . الان همش هوای ِ دم عید ِ سال های دوره که میچرخه تو سرم . همون روزایی که بنایی داشتیم و بابا میگفت هر دونه مگسی که بکشین بهتون ده تمن میدم .دعوا ها و سر شیکوندنا و تام وجری بازی و قهرامون, هی رژه میره هی رژه میره و هر کسیم این رو تجربه کرده اما نمیفهمه من دارم چی میگم و فقط باید سعی کنه تیریپ نصیحت بیاد که من خودم صدتا بهترشو بلدم اما نمیخوام بشنوم و فقط میخوام بشینم بین شلوغی حیاط و طعم خوش ِ بچگی و بازی های پسرونه با یه دهه شصتی و تجربه هایی که شاید خیلی از هم دهه های من تجربه شون نکردن رو به خاطر بیارم و و گرمای افتاب ِ وحشی رو به جون بخرم و شبا هم سرمای لای پنجره رو یواشکی به جون بخرم و هی با گوشه ی سمت چپ ِ پتو اشکامو پاک کنم که چرا انقر زود گذشت.
همین دیروز اتاقامون پیش هم بود تختامون سر به سر هم .همون تخت چوبیا که همه چیشون عین هم بود . روتختیا متکاها پتوها .بعد اتاقش رفت اونوری و من تنها شدم حالا دیگه اتاق اونوریه هم خالی شده . خالی از اون و وسایلش که شاید هیچوقت اجازه ندادم بخودم توشون فضولی کنم و تنها شب خاستگاری ش ادکلن ورساچشو دست بردم که بردارم و بلند شدم و چندتا پیس زدم به کت شلوارش و پیرن سفیدش که یه موقع خم نشه و اتوی لباسش بهم بخوره .
حالا پسرمون مردی شده , حالا دیگه واقعا ِ واقعا همه ی لباساشم جمع کردو رفت و انگار اونی وجود نداشته, خاطره ای وجود ندشته ,انگار هیچ وقت من و اون ماشین بازی نکردیم و سر همو نشکوندیم و باهم قهر نکردیم . و سر هم داد نزدیم و انگار هیچ وقت اینا تموم نشد و کم کم بزرگ نشدیم و وابستگیمون اوج پیدا نکرد و بیشتر همو دوست نداشتیم و جون ندادیم واسه هم .
به همین راحتی ! اره ! یه دوره ی دیگه از زندگی منم تموم شد . حالا باید بشینم و خاطراتمو از پشت پنجره نگاه کنم و لبخند بزنم شایدم یه تلخخند :)
:)
به ثانیه نکشید بودنم و بودنش . نشستنمون و حرفی برای گفتن نداشتنمون . انگار منتظر بودیم لپتاپشو باز کنه و عکسارو از پنج شیش سال پیش بزاره تا همین الان! که من عین چند روز پیشا با مخ برم توی گذشته !! اون جا بشینم به خاک سیاه و دست و پا بزنم ! تنها حرفیم که میمونه برای زدن اینکه چقدر زود گذشت !!! ما چقدر زود بزرگ شدیم چقدر زود فاصله گرفتیم و غریبه شدیم ! چقدر ادما زود اومدن و نموندن و زود رفتن ! اینا دیگه حرف نبود ته دلم زجه میزدم اما تو چشاش میخندیدم و خوشحال بودم کنارشم !! الان اما نشستم وسط گذشته !همون وسط ِ وسطش. روزایی که حالا خاکسترین ,انقد که واسم غم داره یاداوریشون. اما یادمه اون روزا آّبی بودن .ابی ِ خوشحال ! شاید ابی نارنجی :)