بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۱۰۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شما که غریبه نیستید» ثبت شده است

به دنبال جایی برای دفع ِ خستگی

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۰۸ ب.ظ



همیشه شنیده بودم ارامش نزدیک خانه ی خودمان است . توی اتاق ، روی تخت ، لای پرتوهای نوری که عین سوسیس ِ بین نان باگت ،لای پتو میخزد و به چشم های من میخورد و یا شاید کنار تاقچه و شاید هم ریخته باشد توی ِ چینی های گل سرخی ِ  قدیمی ِ داخل کمد .

 اما حالا دور شده ام و می دَوَم دنبال آرامش های ِ دور ، توی شلوغی ها و تاریک روشن چراغ های رنگی ِ قرمز و زرد ِ ماشین های تویِ ترافیک همت و نیایش و ستاری . جایی غیر از خانه غیر از اتاق و تخت و لای پتو و روی خط ِ مستقیم ِ نور و درخت انار و جوی ِ آب پشت ِ پنجره .

خودم را تعطیل کرده ام و به دنبال جایی  ام برای ریختن خستگی هایم . ریختن و جمع نکردنشان ، جایی دور از خانه و خوابگاه و دور از ادم های قبلی و لبخند های مصنوعی و حتا یک میلیون خاطره های ِ بعد از خستگی و خنده های واقعیکنار آدم های ِ دیکتاتور ِ خوشحال ِ توی ِ کارگاه ِ مواد و روش ساخت .

گاهی فکر میکنم واقعا شاید نیاز باشد خودت را بچلانی و  خستگی ها را یک جایی چال کنی و ادم های جدید ببینی و به جای ساعت ِ 8 صبح تا لنگ ظهر بخوابی یک خط قرمز دور خودت بکشی و عین یک قل دو قل ادم های جدید را پرت کنی توی خط و تا سر چهار راه بدوی تا دو دسته نرگس بخری و جایی غیر از کافی شاپ هدیه دهی .

زندگی است دیگر , جایی برای گاهی پیچاندن گاهی چلاندن و گاهی پریدن . همیشه که نباید رفت !!!


دنیای ِ شلوغ ِ تنها (2)

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۳۰ ب.ظ

دوشنبه ها صبح که چشم باز میکنم دلتنگ میشوم و خاطرات را زیر و رو میکنم  .هی دلتنگ میشوم و دلتنگ میشوم و دلتنگ تر از دلتنگی های جمعه  ها عصر . تبدیل به موجود غم انگیزی میشوم که انگار توی ِ یک روز ِ ابری روی نیمکت ِ نارنجی ِ توی راه اهن به انتظار قطار ِ ساعت 3 هی بادهای غمناک میخورند روی صورتش و هی دلتنگ تر میشود. 

دقیقا همینجا !
همینجا که دارم سرشار از دلتنگی میشوم , نه زندگی, باید تٌفش کنم ! باید دل تَنگی را با تمام وابستگی های ِ نفرت انگیزش توی ِ صورت جهان ِ خاکستری تُف کنم ,سرپا بایستم و از باد ها فرار کنم, از دلتنگی و از خاطرات. ارشیوش را بگذارم توی همان قفسه های خاک خورده ی کثیف و دوباره بخابم . دوباره صبح دوشنبه شود و دو قاشق سکنجبین را توی آب ِخنک حل کنم و ناشنا بنوشم . باید بدون صبحانه بروم به سمت ِ سلف که نهار را روی میز های ابی بخورم ,با شمعدانی ها عکس بگیرم و دور بریزم هر چه که خاطرات را زیر و رو میکند و گندش را در می آورد و این دل را بی قرار ِ تکرار نشدن ها میکند ,باید بریزمشان دور , عین ِ یک بیماری ِ دور ریزنده.
باید جهان را دور بریزم ,گل های خشک شده و سررسید های روبان پیچ شده ,کاغذ های مچاله یِ تا شده توی قفسه ی اخری  زیر کتاب ِ  پنجمی , شیشه عطر های خالی و یاد ِ هر چیزی که دیگر تکرار نخواهد شد .
باید بایستم ,
سطل آبی بردارم و بپاشم روی جهان ِ کوچولوی ِ نقلیم !
 فقط جدول های کنار خیابان نیستند که باید هر چند وقت یکبار رنگ بخورند ! هان؟ 
دنیا آبی تَرَش قشنگ تر نیست ؟ :) 




  • نگین ...

نامه هایی از آن جا (1)

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ

  [  روز ها , حس ها ]


مثل ِ حسِ بوی ِ بهار از پشت پنجره های حصرشده ی ِ جمعه ها و افتاب ِ نیمه گرم ِ بی جونی که به زور خودشو پرت میکنه تو اتاق ِ دنج و سرد و تاریک ِ سیصد و شش . میدونی  اصلا کل ِ جمعه های خوابگاه اینطوری ِ . یک جور ِ خاصی بی جون و دلگیر و پرکار ! 

صبح ِ جمعه های خوابگاه از 12 ظهر شروع میشه و با نهار خوردن های بعدازظهری و شستن لباس ها و مرتب کردن کمد و و ریختن آتاشقال ها توی ِ سطل های بزرگ ِ محوطه ادامه پیدا میکنه .

تو خابگاه هر روزش جور ِ خاص ِ خودش دلگیر کننده و گاها پر هیجانه , اینجا میشه با تنهایی مطلق ساعت 5 صبح نون پنیر و گردو بخوری و شهرزاد ببینی ,میشه تو اتاقا سرک بکشی و تو تاریکی و سکوت ِ شب دنبال یه نور گوشی بگردی که بری کنارش ولو شی و پچ پچ بکنی تا خود طلوع ,

میشه ماکارونی رو بدون ته دیگ سیب زمینی بخوری و روی سالادت سس نریزی میشه دم خوابگاه زومبا ثبت نام بکنی و با خیال راحت پیچونیش و بجاش بری فلافل نوید اهوازی بخوری و عین خیالتم نباشه که اصلا  براچی رفتی باشگاه . 

در اصل اینجا هر کاری میتونی بکنی و هیچ کاری نمیتونی انجام بدی ! اینجا پر از خالی هاست . اینجا میتونی روی میز های سیمانی ِ بین ِ صندلی های  محوطه  ولو شی  و از کلاغای زشت و بد صدا عکس بگیری و همونطور که دراز کشیدی و شاخه های درختای لخت و عریون رو میشماری دنیا رو دور سرت بچرخونی و بپرخونی و بچرخونی !

اینجا جمعه ها صبح , از 12 ظهر شروع میشه و شبش , ساعت چهآر ِ صبح ِ فرداش با کلی فکر و خیال تموم میشه , حالا میخواد 8 صبح باشه یا کلاست یکشنبه ظهر .




+ هرمونیک 

  • نگین ...

دُنت وُری بی هپی

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۴۷ ب.ظ

دیگر کم کم  میرسیم به روزهایی که توی سطل اشغال ِروزهای ِ خوب ِگذشته باید دنبال خُرده ریزهای خاطرات قدیمیمان بگردیم .


  • نگین ...

Process of writing

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۴ ق.ظ

به این صورت که یک چیزی ذهنت را قلقلک میدهد و گاهی مشت میکوبد به سر و ته ش . اما تا اینکه قِل بخورد و روی دکمه کیبورد فشار بیاید میشود یک چیز دیگر !

مینویسی , می آیند , یک چیز دیگر میخوانند َ ش!, و بعد یک چیز فضایی تر برایت مینویسند و همچنان این پروسه ادامه دارد...


i miss you most at night

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۵۰ ق.ظ



دلیلی که یه دخترو ساعت سه نصفه شب جای تخت و خواب ِ شبانه ی آرومش میکشونه جلوی اینه ی روشویی تا آب خنک بپاشه رو صورت پف کرده و چشمای قرمز و خاطره ی خوش این شب و روزا که حالا کوفتش شدن ! این ِ که دلش بی قرارِ صورتک های غمگین و واژه ی کاش بودی و دلم برات تنگ شده ی یه هویی و تنها و خسته ی ِ برادرش  بعد از یه دوره ی خاص ِ زندگی چند صد کیلومتر اونور از و تو تلگرام و این مجازستان و دقیقا  میون این هیاهوی ِ  مقدمات جشنه.
 و این ماجرا وقتی غمگین تر میشه که روال جدا شدن یه برادر رو از همون ابتدای ازدواجش بپذیری و هیچ چیزی نه آزارت بده نه برات غیر عادی باشه ! اینجاست که بعد از دیدن شهرزاد به جای این که به روال عادی جدید ِ روز و شبت برگردی و دوازده شب بخوابی و سراغ هیچ واژه ای هم حتا نری , یه فیلم ِ قدیمی و ایرانی میزاری و تو تاریکی اتاق ,کنار دوستایی که میدونی خواب نیستن و الکی فقط ارومن دستمال برداری و فین فین راه بندازی و هزار تا فکر و خیال رو رژه ببری تو ذهنت و تمام بدنت درد بگیره نه از سرمای دیشب و امشب بلکه از تن ِ خسته و چشمای خابالود ِ داداشت وقتی بعد از 13/14 ساعت دوندگی تو این روزای ِ شلوغ و داغون میرسه خونه و حالا دلتنگت شده و پیشش نیستی !!!
حالا !
همین حالا ,
 تو همین شلوغی ِ در ظاهر خوشحال که همه در تکاپوعن و من تا همین چند ساعت پیش خیلی عادی تر از بقیه بودم , چرا نیستم ؟؟؟ 
#چرا !




نیاد روزی که ضرورت,  نبودنمون باشه...


نگین



  • نگین ...

همین روزا , خیلی دور نیست

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ب.ظ

همین روز ها که خیلی دور نیست باید بیایم و از کرگدن ها بیشتر برایتان بگویم 

از کرگدن های رنگی , که کاش من یک کرگدن ِ رنگی بودم . اما نه ! کاش شما هم یک کرگدن رنگی داشته باشید .

  • نگین ...

کاش الان کمتر از یک میلیون تا دلتنگ بودیم  ,کاش بجایش یک میلیون تا کار بود برای انجام که حال دلمان را خوب میکرد ,کاش توی ماشین بودیم و شیشه ی پنجره اش را تا اخر میکشیدیم پایین و داد میزدیم آآآآآآآآآآآآآآ ,یا باد غم ها را میبرد , یا غم میاورد ...





                                                       
                                                          شـــــــــــــــــهرزاد :


 باز میشه این در , صبح میشه این شب , صبر داشته باش 






+سریال: شهرزاد_قسمت سه
+عنوان: نفیسه سادات موسوی