بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۱۰۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شما که غریبه نیستید» ثبت شده است

دو پا

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۳۵ ب.ظ


قبول داش که آدم ها موجودات خوب و جذاب و هیجان انگیزی هستن اما تا وقتی که ترسناک نشن ...



  • نگین ...

زندگی , بایدی ندارد

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۲۹ ب.ظ



میگه :جمعه هاست و بوی ماهی حلوا که خبر از یه ناهار الهام پسند میده  ,جمعه هاست و صدای بابا که صبح ها میپیچه تو خونه! تازه اون موقع ست که تو رختخواب میفهمم جمعه ست که بابا خونه ست :) 

میگم : جمعه ست و پنج شنبه ش تنها بودم  و الان حتا . مرضیه رفته خونه ,مریم پیش خاله اش منتظر دیدن داداش ِ سربازش و فاطمه و شمیم و فرناز توی شهر افتاب وول میخورند لابد . نیلوفرم در به در دنبال ناشرای ِ کتاب های ِ سفارشی ِ من  که شب برسونه به دستم  و من مست ِ بوی ِ کاغذای تا نخورده و نو بشم , منم که  نشستم رو تخت هی تیک میزنم کاری ِ در حال ِ انجامم رو , اتاقو تمیز میکنم و ظرف و لباس میشورم و هراز گاهی از پنجره بیرون رو نگاه میکنم ببینم کی رد میشه از اینجا و نکنه بینشون باشی ؟

جمعه ست و دوست نداشتم پنج شنبه تموم بشه , امام زاده و فلافل خوری  ِ تنها و سیاهی ِ شب و سکوت تموم بشه.

جمعه ست اما میتونه نباشه . چون خودم همیشه میگفتم زندگی باید نداره . ولی امان از جمعه ای که نه بوی غذا باشه و نه صدای بابا و نه چشمای خسته و پف کرده ی مامان. 

زندگی بایدی نداره . اما "چرا " چی ؟؟



  • نگین ...

نرود میخ آهنی در قلب

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۰۹ ب.ظ



لازم نیست اصلا آدم ِ اون کار باشی ! کار ِ دله خب.

 دل , منطق و چارچوب و حالا وقتش نیست حالیش نمیشه که . دل کار ِ خودشو میکنه . گاهی میشه عین یه بچه ی حرف گوش نکن میاد همه چیو خراب میکنه و میزنه به چشمات و میریزه پایین گلوله گلوله .

اگه دل , دل نبود , اسمش نمیشد دل ! اسمش میشد عقل . میفهمید این بار اولت نیست که دیروز میای فردا میری , بار اولت نیست تو قطار تنهایی و درسا و پروژه هات فشار اورده بار اولت نیست  دوست داری بمونی تو این اتاق و از همه دور باشی . بار اولت نیست دلت برای همه شون تنگ میشه . اگه اینا رو حالیش میشد  عقل بود اسمش !  که نیست . که اسمش دله ! , دل !

نمیفهمه  بخدا نمیفهمه !

اگه میفهمید الان میگفت پاشو جمع کن کاسه کوزه رو اینم میگذره . میگفت ابله تو که اونورم خوشی , اینورم خوشی  .میگف اینا میگذره ! و باز تو خونه میشینی دلتنگ اونور میشی .

میدونید دل هیچی حالیش نیست .  عقل اما همه ی اینارو میفهمه اما " نرود میخ آهنی در قلب " پس من میدونم عقلمم میدونه . ولی دلم نمیخواد بدونه! مشکل نخواستنه . 


  • نگین ...

obsv

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ق.ظ


جزوه در تخت , و من زیر پتو در سرمای ِ استخوان سوز ِ بهاری :|



Observation (مشاهده) فقط یک کلمه نیست ! بلکه یک روش زندگیه . جزوه ی پیش رو هم تنها یک جزوه ی 88 صفحه ای با فونت Large نیست  که یه استاد توپ و اهل دل داره که من تا دو جلسه با خودم فکر میکردم پس کی میخواد درس رو شروع کنه ؟ (و بعدا فهمیدم ظاهرا این صحبت ها و بحثا همون درسه ! نه دیکته های ِ به ظاهر درس نما !) .

درسته ! گفتم Observation یه سبک زندگیه ! که خیلی بهتر از کلاس ِ درس اخلاق ِ.

Observation به ما یاد میده اگه سرمون تو کار خودمون باشه نه شعور و انسانیتمون میره زیر سوال و نه میمیریم . بهتر از این سبک زندگی ندیدم که هر جلسه چندین و چند بار استاد تاکید و یادآوری و تحلیل داره روش که قضاوت ممنوع . فقط مشاهده کنید و قضاوت رو بزارید کنار . و ما ها تازه بعد از این همه وقت داریم منظورشو درک میکنیم و دیگه مثل یه شعار با این کلمه برخورد نمیکنیم و میفهمیم وقتی چیزی رو دیدیم فقط recive کنیم و بدون قضاوت رهاش کنیم . اینظوری هم پوستموم خراب نمیشه هم احتمال ابتلا به سرطان کاهش پیدا میکنه و آمار ِ مرگ و میر کاهش پیدا میکنه و از طرفی امید به زندگی در کشورمون بالا میره . پس بیاید Observation رو به عنوان یک سبک زندگی بپذیریم و برای رسیدن به این اصل تلاش کنیم .



خود ِ خود ِ آرامش شاید صبحانه را نهار خوردن و نهار را شام خوردن باشد. یا ضبط کردن ِ خنده های ِ طولانی ِ دم صبحی ِ زیر پتو ,چایی خوردن های ِ بدون قند , تُف کردن ِ سه روزه ی تنهایی و بغض نکردن از دست ِ این هوآی تبدار ِ لعنتی . اصلا زندگی همین سه روز است , همین سه روز ِ آبی ِ کمرنگ با دلبرکانی که حتما باید لبخندشان را قاب بگیری :) دلبرکان ِ دور :) 

:) 


+ روز های آبی را حفظ کنیم : )

+عنوان:هوشنگ ابتهاج 


حکایت عشقی بی قاف،بی شین،بی نقطه

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ب.ظ




نمیخوام اعتراف کنم از عشق چیزی نمیفهمم ولی هرچی که هست درست از همونجایی شروع میشه که تصمیم میگیری فقط با اون حرف بزنی  وقتی که خواستی  بدونی شام قراره چی بخوره ؟ از اونجایی که خواستی باهاش جر وبحث بکنی یا نگرانش بشی یا بپرسی اهنگ خوب چی داری ؟

فکر کنم عشق از جای دوری شروع نمیشه .از همین گوشه موشه ها لابه لای همین حرف ها همین دلواپسی ها همین داری چیکار میکنی و کجا رفته بودیا من که بلد نیستم مثل کتابا مثل شاعرا حرف بزنم ! میخوام بگم که حتا شروعشم با تو نیست .


علیرضا میم قاف 


  • نگین ...

شب های غیر معمولی

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ق.ظ

حرف بزنید ، حرف بزنید همینطور ، بعد از سکوت های بی وقفه گاهی حرف بزنید ، روی شیشه ی بخار گرفته ، توی کامنت عمومی پای پست ها و عکس های مزخرف، لابه لای مسیج های فراموش شده ، یا حتا پای تلفن های زنگ نخورده ، حرف بزنید گاهی که آدم نیاز پیدا میکنند آنقدر یکطرفه نبودن هارا ، بودن ها را، لبخند هارا ، نبودن ها را ، خیلی خیلی نبودن ها را ، 

+ بی هوا آمدن ها را و حرف زدن ها را :)

روز خود را چگونه میگذرانید ؟

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۵۲ ب.ظ



به نام خدا . امروز خود را با صبحانه ی کامل , پاک کردن اسفناج, تمیز کردن حیاط , درست کردن سالاد , نوشیدن چای , فیلم دیدن، در آن غرق شدن  فلذا از یاد بردن اینکع غذا روی گاز هست , سرخ کردن سیبزمینی ,چیدن سفره ای زشت ,کل کل با دختر خاله رد و بدل کردن فیلم , بغض کردن , سند ِ اهنگ و انیمیشن برای جمع ِ کثیری از دوستان ,صحبت پیرامون همه چیز و فکر و فکر و فکر !

و در ادامه شاید دلم بخواهد بین حال و  هوای صد ها گلدان و گل و قلمه ای که پدر ریخته توی حیاط نفس بکشم, بمیرم اصلا و شاید کمی بیشتر بغض کنم . تازه الان  باید یک نفر را پیدا کنم که ساعت 2 نصفه شب برایم شیرینی نارنجک بخرد و قاه قاه بخندیم :)

 + شما چطور ؟



فاجعه ای به نام ِ بزرگ شدن

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۰۳ ب.ظ


همیشه  وضعیت اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره . همیشه نمیتونیم بشینیم تو یه کافه و رویا ببافیم و شیک نوتلا سفارش بدیم . یه وقتایی تو افتاب ِ گرم ِ نچسب ِ اسفند باید بشینیم زیر سایه ی درختایی که سعی میکنن جوونه بزنن تا شاید از سوزش گرمای افتاب روی پوستمون کم کنن . باید منتظر بشیم یه چیزی از بالا بیفته و تِق بخوره تو کلمون . چرا ؟ چون که یادمون بره خاطره هایی که که تلق تلق با کفش پاشنه دار تو کله مون رژه میرن و روزای دلنشینو دارن کوفتمون میکنن.

و چه مزخرفه این پروسه ی بزرگ شدن و به تبع اون جدایی ! یه پروسه ی در ابتدا دوست داشتنی اما تو یه بازه نفرت انگیر و دردناک. وقتی که گذاشتی تا بزرگ شی و ارزوهاتو براورده شده ببینین انگار نشستی تا جدا شدن رو ببینی و بری و بره . به همین راحتی  و به همین سرعت . 

همین دیشب تمام وسایلشو جمع کرد و رفت و هیچی ِ هیچی ازش نموند تو خونه جز خاطراتش . دیشب هیچی شبیه قدیم ها نبود .حتا دیگه باغچه های حیاطمونم مث قدیم جایی نداشتن برای بازی کردن و جاده کشیدن با ماشینای کوچولو  و فقط اهن قراضه های دچرخه هامون اون پشت افتاده بود . الان همش هوای ِ دم عید ِ سال های دوره که میچرخه تو سرم . همون روزایی که بنایی داشتیم و  بابا میگفت هر دونه مگسی که بکشین بهتون ده تمن میدم .دعوا ها و سر شیکوندنا و تام وجری بازی و  قهرامون, هی رژه میره هی رژه میره و هر کسیم این رو تجربه کرده اما نمیفهمه من دارم چی میگم و فقط باید سعی کنه تیریپ نصیحت بیاد که من خودم صدتا بهترشو بلدم اما نمیخوام بشنوم و فقط میخوام بشینم بین شلوغی حیاط و طعم خوش ِ بچگی و بازی های پسرونه با یه دهه شصتی و تجربه هایی که شاید خیلی از هم دهه های من تجربه شون نکردن رو به خاطر بیارم و  و گرمای افتاب ِ وحشی رو به جون بخرم و شبا هم سرمای لای پنجره رو یواشکی به جون بخرم و هی با گوشه ی سمت چپ ِ پتو اشکامو پاک کنم که چرا انقر زود گذشت.

 همین دیروز اتاقامون پیش هم بود تختامون سر به سر هم .همون تخت چوبیا که همه چیشون عین هم بود . روتختیا متکاها پتوها .بعد اتاقش رفت اونوری و من تنها شدم  حالا دیگه اتاق اونوریه هم  خالی شده . خالی از اون و وسایلش که شاید هیچوقت اجازه ندادم بخودم توشون فضولی کنم و تنها شب خاستگاری ش ادکلن ورساچشو دست بردم که بردارم و بلند شدم و چندتا پیس زدم به کت شلوارش و پیرن سفیدش که یه موقع خم نشه و اتوی لباسش بهم بخوره .

حالا پسرمون مردی شده , حالا دیگه واقعا ِ واقعا همه ی لباساشم جمع کردو رفت و انگار اونی وجود نداشته, خاطره ای وجود ندشته  ,انگار هیچ وقت من و اون ماشین بازی نکردیم و سر همو نشکوندیم و باهم قهر نکردیم . و سر هم داد نزدیم و انگار هیچ وقت اینا تموم نشد و کم کم بزرگ نشدیم و وابستگیمون اوج پیدا نکرد و بیشتر همو دوست نداشتیم و جون ندادیم واسه هم .

به همین راحتی ! اره ! یه دوره ی دیگه از زندگی منم  تموم شد . حالا باید بشینم و خاطراتمو از پشت پنجره نگاه کنم و لبخند بزنم شایدم یه تلخخند :)



:)


  • نگین ...

Silence

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ب.ظ

حرف داشتم .

  • نگین ...