بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

گنجیشکا بی خودی شلوغش نمیکنن!

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۳ ق.ظ

مثل ِ صبح ِ دلگیر و سرد ِ یک روز آذر یخ زده م ! بار دومی است که توی ِ اتاق ِ 306 ُ بلوک ِ 3 ِ خوابگاه دختران تنها مانده ام ! شاید همه انتظار دارند بخوانم : من ماندم تنهاییییی تنهااااااااا من مانده ام تنهاااااااااای تنهااااااا . 

اما دوساعت است که به وسایل پهن کف اتاق ِ فسقلی ام خیره شده ام , به تخت های خالی خیره شده ام به جای ِ ماچ ِ فهامه خیره شده ام به  پنجره ی بدون نور .

به صبح بخیر هاایی که رد و بدل میشود به مواظب خودت باش های بین آدم ها  و منی که تنها به همه ی دنیا خیره شدم با بلیطی که تا چند ساعت دیگر توی دست هایم میگیرم و با یک چمدان و کوله بدنبال صندلی 13 ! صندلی ای که نحس نیست !

سه شنبه ها ! ....

راستی ؟چرا هیچ کس به من نگفت مواظب خودت باش؟؟؟





are you happy?

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ب.ظ





خوشبختی همون خوشحالیه.

 خوشحالی شاید قدم زدن تو نوفلوشاتو دیباجی و پونک تا نهج البلاغه یا حتا بازارچه جوادیه و باغ فردوس باشه ,یا نگاه کردن بوتیکای ولیعصر و نشستن روی نیمکت و نگاه کردن آدم ها و دغدغه هاشون یا عجله ی رسیدن  ادم های توی متروی صادقیه باشه.

خوشبختی شاید خوردن پیراشکی داغ با هم کلاسیا بین دوتا کلاس باشه شاید خندیدن از ته دل , دراز کردن پا توی سرویس ,لم دادن رو چمن ها پختن پیتزای خونگی و کیک و کتلت و پیک نیک رفتن, شب گردی تو پارک ِ پرواز , یا آب و اتش و جوانمردان. حتا شاید خوشحالی یه اشتباهی باشه که مسیرتو عوض کرده شاید اومدن ادم های جدید یا حتا رفتنشون باشه.

خوشحالی شاید بوی نهار مامان پز و چپیدن تو اتاق آبی و باز کردن پنجره و هجوم خاطرات و دیدن آسمون ِ ابی و درخت انار باشه . شاید خریدن یه عطر یا گل های نرگس و رز سر چهار راه, بغل کردن یه بچه و چرخ خوردن بین کتاب ها و لیس زدن بستنی تو سرما باشه .خوشحالی قاب دوربین چشمامونه شایدم دوربین دستمون که بریم بایستیم جلوی ادم های پر از لبخند و یک دو سه شات !

خوشحالی اینجاست همین حالاست , بین دنیایی که خودمون ساختیم و  میدونم که ساختیش !

خوشحالی همون خوشبختیه!


1) گوش کنید: ونک تجریش (R SHA)


2)خوشبختی و خوشخالی اونقدر گسترده هست  که هرکسی برای راضی کردن خودش از همون زاویه ی دلخواه  نگاهش کنه و حس کنه خوشبخته , درسته آدم همیشه خوشحال نیست  اما به همون نسبت هم آدم همیشه احساس خوشبختی نمیکنه. خوشحالی جزوی از خوشبختیه و یا شاید حتا مکمل هم دیگه باشن !!!





تشنه ی یک صحبت طولانی ام....

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۳ ب.ظ

    
    باید مبهم باشی , 
      باید مبهم بمانی, اصلا باید بروی و بمیری و نباشی 
        برای آدم هایی کهمیروند, میمیرند تا دیگر نباشند و نبینندت , وقتی که دیگر مبهم نیستی...






      +همان ها !
       +عنوان محمد علی بهمنی



  • نگین ...

اندر مکالمات هم اتاقی ما به یک عدد پشه !!!

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۲۹ ب.ظ


go out

 i hate you

 i will kill you

 i am tired of youuuuuu

 go outttttt

 dont make me crazyyyyyyyy khar






بله ما یه همچین هم کلاسی های(هم اتاقی ) کولی داریم :)))

خیلی هم شیک و مجلسی و خارجی !!

+این یک داستان واقعیست!!!+



Dont say people of themselve

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ق.ظ


آدم ها دیگر شبیه خودشان نیستند . خیلی خیلی وقت است که دیگر شبیه هیچی نیستند .

تایم های طولانی میگذاریم در بدترین شرایط  ِدسترسی  تا حرف بزنیم و جهات پنهان هم دیگر را پیدا کنیم .از نظرمان این جالب ترین کار دنیاست .اما همین که کمی میدان بازتر میشود و همین که یک فرد خیلی دووور , خیلی نزدیک میشود, فراموش میکنیم تمام وقت هایی که گذاشتیم ,تمام چیزهایی که ارزو داشتیم ,مثلا بغل کردنش مثلا دیدنش مثلا حرف زدنش مثلا اینکه چقدر شخصیتش جالب بود .

 همه چیز را به دست باد میسپاریم. حالا که میشود توی یک ثانیه حالش را بپرسیم و یک ثانیه ای جواب بدهد "خوب نیستم "یک هفته میگذرد و نمیفهمیم مریض بوده بیمارستان بوده تهی بوده . چون درست همان لحظه ها صفحه را رفرش میکردیم در انتظار کامنت یک ماه پیشی که برای فردی جدید و جالب داده که ایم چند وقت دیگر پاسخ بدهد و کامنت بیاید " خوب نیستم " .

همه چیز عوض شده  ,دیگر شبیه دوست ِ خوب ِ قصه ها نیستیم . حالا او در چند قدمی ما . وما میرویم سراغ نفرات بعدی تا نقشه های جدید بکشیم توی رویاها  تا تبدیل به واقعیت . تا او را هم یک جاهایی رها کنیم . برویم منتظر نفر ِ جالب ِ بعدی  و کامنت بعدش و هماینطور وقتمان را با آب توی جوب سر بدیم برود ...

او که هیچ ! خودمان و رویاهایمان را هم نمیفهمیم و نمیشناسیم !! و فقط دهان پر میکنیم از حرف های روشنفکرانه.

ما نسل نفهمیدن ها,  نپذیرفتن ها, از دروغ تا واقعیت ها, شعار ها ,سوتفاهم ها و ژست های جدید و عجیب ,کی میخواهیم یاد بگیریم باید شبیه خودمان باشیم, شبیه حرف هایمان باشیم  نه  فقط ادای شازده کوچولوی قصه ها ...؟



@yadban:pic



give your all to me and give my all to you...

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۳۴ ب.ظ


اینکه استاد" ق" عقیده داره نسل ما ها نسل نیست و فقط نسل خودشون نسله !  تا یه جاهایی حق داره.  عقیده ی بعدیش اینه که ما بی نظم هستیم !! اما من میگم چون همیشه خسته ایم بی نظمی درونمون بوجود میاد ! حالا این خستگی ناشی از کلاس های صبح تا شب  و هر روز ِ هفته س ! یه بخش عظیمیش بخاطر کار های یدی و استفاده از جسممون وفیزیک بدنمونه علاوه بر فکر و روح و روانمون ! (چون اموزش کشورمون این رو جا ننداخته هیچ موقع) و یه بخشیش فشار هایی که ناشی ازین فعالیت ها بهمون میاد و کاری از دستمون برنمیاد اونوقته که تمام کائنات دست بدست هم میدن که دلتنگی برای خونه هم برای دفه های اول ظهور پیدا کنه ! و میون خوشی های هر روزه که بخاطر فشار های فکری بدنی ذهنی خودمون برا خودمون به وجود میاریم و ممکنه بر خلاف ممکن همه فک کنن بابا این هنریا چقده سرخوشن!! روزهایی هست که یادت میره یه لپ تاپ داری و خوشی ای به نام وبلاگ ونوشتن! و یک دوربین حرفه ای توی فایل دوم و علاقه ای به اون  . ممکنه فراموش کنی تختی توی اتاقته برای خواب و کلی غذاهای خوشمزه و لذیذ داری برا خوردن و کلی کافه های دنج برای رفتن !

فقط و فقط خورشید و ماه و فواره های وسط دانشگاه رو میبینی .به سلف سلام میکنی و موقع رفتن به خوابگاه که حالا ستاره ها چشمک میزنن خدافظی میکنی و میشینی توی سرویس اهنگ all of me  رو پلی میکنی و به نور  خونه ها که حالا مثل گلوله های نوری هستن خیره میشی و با اهنگ تکرار میکنی :give your all to me and give my all to you

 اما بازم هیچی یادت نمیاد و هیچی دلت نمیخواد و تمام فکر و دغدغه ت بدون اینکه بخوای درسا و پروژه ها و ژوژمان هاست ! نه نهار فانتزی شب و  عشق نداشته و کافه  های شلوغ توی پاییز  و رفتن زیر بارون !!

اما یه روزهایی هم هست که بهش میگن بعداز ظهر پنج شنبه ! دوستتو از خونه ش میکشی خوابگاه با هم خیابونارو با وجود پا درد و خستگی و بی خوابی متر  میکنی  ،بستنی لیس میزنی فیلم میبینی و غذاهای خوشمزه میپزین و میخورین و اونقدر میخندین اونقدر میخندین و میخندین که  دلدرد میشین  و تمام خستگی ها و بی خوابی ها رو یادتون میره

! اونجاست که فراموش میکنی علایم سرماخورگی داری وبی توجه نهار میپزی, سیبزمینی سرخ میکنی , اتاق رو جارو میزنی ,  نارنگی موخوری , برای دوستت لالایی میخونی ,فیبر تخت رو عوض میکنی ,ملحفه جدید میکشی روی تشک , ظرف هارو میشوری و چایی میزاری تا با نبات بخوری و اینطوریه که نم بارون میزنه و حالا خیلی خوب میتونی اومدن پاییز رو با تمام وجود حس کنی , فین فین کنان دستتو بکنی تو جیپ ژاکت آبیت, صورتتو بگیری جلوی بخار چایی و بخونی:

give your all to me and give my all to you ...

اینطوری شاید شنبه ی خوبی در انتظارت باشه ,کمتر به کلاسای طاقت فرسات که تو هفته باعث میشد چند باز بگی کم اوردم فکر کنی ..

دم ...

بازدم ....





+بعدا نوشت : الهامم .. تسلی ت


مثل ِ .....

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ق.ظ


مثل روزایی که مخصوص یه کلاسایی مجبوری نری خونه اما وقتی میرسی سر کلاس میبینی بچه ها بدون هماهنگی نیومدن والبته  بدون اطلاع قبلی ! اینجاست که استاد سخت گیر و عصبانی برای چهار نفر حاضر  نمره کامل امتحان نگرفته شده رو میزاره و حاضر میزنه و میگه برید !!!

اونوقتکه هم ناراحتی هم خوشحال ازین که میتونی زودتر برگردی خوابگاه

صبحونه مشتی بزنی  

کلی صحبت بکنی با مامانت 

و با خیال راحت محتویات چمدونتو دوباره چک بکنی....

و با ارامش خوابگاه بری تا راه آهن !







+متریال صبحونه : سیب زمینی ، ادویه ، تخم مرغ , گوجه ، پیاز 

+ما تو کلاس فقط 9 نفر هستیم :)

+برا بقیه م صفر و غیبت گذاشت :|



چای روضه زخم قلب ما را خوب کرد !

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ق.ظ


اینکه قطعا همیشه بدبختر از ما کسی وجود نداره درش شکی نیس !  اما جدای این خستگی ها و اینکه وقتی به سشنبه و کلاسای نفس گیرش میرسم و احساس میکنم واقعا کم اوردم و دیگه نمیتونم!! و اینگه خدای من هنوز تا پنج شنبه و تموم شدن کلاس ها مونده!؟ و هنوز نمیتونم راحت و کامل بخوابم بخورم و به کارای شخصیم برسم ؟ این روزا انگار یه چیزی رو گم کردم انگار یه چیزی کمه و بسیار دلتنگ شدم! دلتنگ محرم هایی که شبیه محرم بود  و من خونه بودم  اما حسش باهام بود بوی دودش تو دماغم و صدای نوحه هاش تو گوشم . اما گاهی نه بوی دودشش میرسه و نه صداس تبل وسنجش ! اما این وسط یه دلخوشیاییی ارومت میکنه!! مثل 


چای بعد روضه هیئت مسجد خوابگاه بین خستگی و بی خوابی ودرس 




  دفاعی که با نمره ی بیست پروندش بسته میشه!!


و اما بلیط !! بلیطی که به سختی پیدا شد و گذاشته شده زیر تشک تخت که

 هر چند سخت 

 هرچند تلخ

وهرچند کم

اما فردا منو میرسونه به مراسم ها و خونواده و اقوامی رسیدن اونور ! اما من موندم اینور




و هر چند کلی درس و ژوژمان های میان ترمی که همه رو گذاشتن هفته ی  اینده و دست اما  خالی بنده !!!ولی خب این تنها فرصت منه ...

خوابگاه شبیه قبرستونه ! خالی و ساکت !




  • نگین ...

گوشه هایی از مکالمات روزمره من و دوستم

سه شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۲ ب.ظ


من: بده من اون نایلون رو 

دوستم : noooo

من: چرا؟؟ 

دوستم : بیکاز یور هندت درد میگیره 


من  :/

یور هند :/

بیکاز :)))))

حضار :وااات؟ :o


+خدا بخواد و زنده بمونیم از دست کلاسا میایم بازم سروقت وبلاگا و کامنتاتون :)


  • نگین ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • نگین ...