بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نگرانی ِ پیش از واقعه» ثبت شده است

نعره ی خوشی ؟

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ق.ظ

جمع شدیم دور هم تشکیل اجتماع بدیم و کنار حجم زیاد کارها و دغدغه ها و دلتنگی ها خوش باشیم تو روزای سخت .اما هر طرف سربرگردونید , میبینید نشستیم بین انبوهی از ناخوشی ها که هیچ کاری هم از پیش نمیبریم .



روزی روزگاری نه چندان  دور بین کوهی از دلخوشی های زندگیم

+ شور و حال کودکی برنگردد دریغا 

   قیل و قال کودکی برنگردد دریغا 


  • نگین ...

دل داده ام بر باد , بر هر چه بادا باد

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۴ ب.ظ
وقت هایی که نمیدانم حالم چطور است نمیدانم الان چند شنبه است نمیدانم بخوابم یا بیدار بمانم نمیدانم خوشحالم یا ناراحت و حتا نمیدانم از جان خودم و دنیا چه میخواهم به طور هیستیریکی آشپزی میکنم, لباس میشویم, ظرف های یک هفته مانده ی ِ کثیف ِ کل اتاق را ته ِ سینک میریزم و با اهنگ ِ شبهای ِ تهران زند وکیلی کف مالی میکنم ,سطل اشغال هارا خالی میکنم ,کف اتاق را جارو میشکم و یخچال را تمیز میکنم هیچ چیز و هیچ چیز را به حال خودش رها نمیکنم. حتا فکرم از دستم آسایش ندارد . تختم حتا و کاغذ های پر ازنوشته ی روی دیوار و دفتری که هی خودکار رویش میکشم حتی تر .
اما حال ِ من انگار رهاست و همینطور برای خودش آزاد و ول میچرخد . شبیه ِ یک دوره گرد ِ تنها .



وسط اتاق چهارزانو نشسته ام و یک نگاه به سقف و یک نگاه به گوشی و یک نگاه به مانیتور و صد دل در خانه و صدهزاران فکر در هرجایی که نمیدانم کجاست .
فقط این را میدانم دلم یک معجزه میخواهد .مثل ِ یک اتفاق ,یک نامه , یک لبخند , یک اشنای ِ قدیمی , یک آغوش ,یک بستنی ِ قیفی ِ شکلاتی  یا ...
همان لبخند همان معجزه کافیست برای ِ روز های ِ ابری ِ تا حدودی با رگبار ِ پراکنده  ی همراه با غبار ِ غلیظ .
یک معجزه ی رنگین کمانی برای برگشتنِ حال ِ خوب روز های گذشته از جنس ِ نم ِ باران و دست ِ اشنای ِ قدیمی و خنده های مستانه ام ارزوست...

  • نگین ...

IT'S ME

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۰۱ ب.ظ
1 .این اسمش "من-ه ". من از دیشب گشنشه . امروز صبح در یک حرکت غیر منتظرانه صبحونه ی مفصلی حاضر و دوستش رو با ارامش بیدار کرد .دقیقا مثل فیلم ها. دوستش داشت جفتک مینداخت که نمیخوام اما با دیدن سفره احساساتی شد و مُرد حتا .این اسمش جوگیری نیست . شما هم امتحانش کنید و مثل "من "باشید .




2. "من " فردا امتحان میان ترم استاتیک داره (افتاتیک) . حوصله خوندن هم نداره .با دوستاش امتحانو یک ماه عقب انداختن . برای همین تو این اعیاد و این تعطیلی که خوابگاه خالیه نتونست بره خونه :| . خود کرده را تدبیر نیست . مثل "من "نباشید .




3.من و دوستش به ازای هر یک ساعت درس (پنج صفه جزوه ) 45 دقیقه استراحت و نت گردی و حرف و حاشیه دارن .انگار نه انگار امتحان حذفیه ولی اون وسط بستنی میچسبه . مگه نه ؟ بی خیال ازشنبه میخونن حالا یک ماه دیگه مونده :| شما هم مث "من ".بی خیال باشید.




Emotional Design

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۸ ق.ظ

فیلیپ استارک طراح ِ  یه ابمیوه گیری ِ عجیب و غریب درباره ی این خلق ، اعتراف میکنه : من این ابمیوه گیری رو اصلا طوری نساختم که استفاده ی خوبی داشته باشه. درسته سرش از موشک و پایه هاش از پاهای عنکبوت الهام گرفته شده اما اصلا کاربردی نیست و اون ابمیوه ی توی لیوان طبیعی نیست و اون میوه ی بالای سرش هم تزیینیه و در واقع اگر بخوایم بااین آبمیوه بگیریم میریزه اطرافش و اینکه اصلا اونطور که باید و شاید ابمیوه گیری رو انجام نمیده اما من چیزی طراحی کردم که تبدیل بشه به نماد نه یه چیز کار بردی . یه نماد از طراحی ِ حسی



در واقع فیلیپ استارک طوری رفتار کرد که یسری ها بهش بگن شارلاتانی بوده واسه خودش اما در اصل با زرنگی یه نماد خلق کرد برای دنیای دیزاین ِ حسی .یه نماد که شاید سال ها پرستیده بشه .

حکایت این کار ، حکایت یکسری از آدم هاست و رابطه هاشون که یک ماه و پنج ماه و یکسال کافی نیست برای شناختشون  و به قول تئاتری ها باید چند سالی رو برای شناختشون خاک صحنه بخوریم تا بتونیم خود واقعیشونو بشناسیم ، که صد حیف ما ادمای امروزی فقط دنبال دوستی های کنسروی و قضاوت و برداشت و نتیجه گیری هستیم وخیلی زود فرضیه هامون رو تبدیل میکنیم به نتیجه گیری .  من میگم این خلق شخصیت های نمادی برای رابطه های انسان کاملا برعکس ِ این داستان نشون از ضعف  هستش و بسیار خطرناک . واما این رو هم بگم اسطوره سازی، داستانی جدا داره تو رابطه هامون .

رروز ها میاد و میره و بالاخره میگذرن , حال ها تغییر میکنه, خوب میشه بد و بد میشه خوب ، دنیا هم در حال چرخشه عین اون سیبی که توی زندگی ِ هممون داره میچرخه و معلوم نیست کدوم وری میاد پایین . کاش بتونیم  قدر بدونیم همه ی چیز های ریز و درشتی که اطرافمونه .

لبخند های نارنجی ,دل های گنده و دریایی ,جملات و کلمات ِ ته دلی و نگاه های تودل برو ,و بودن های بی غرضی که کنارمون حس میکنیم .

و دست ها 

امان از حکایت دست ها ....


+ دائما یکسال نباشد حال دوران غم مخور :)


  • نگین ...

هی بیخودی شنبه میشه ، جمعه میشه اخرش که چی ؟

شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۲۶ ب.ظ

با وجود ِ تنها کلاس ِ 8 صبح ِ شنبه ای ِ استاتیک  ( :| ) که شرش به زودی از سرمان دور باد , ترجیح میدم به جای دویدن دنبال جزوه با شکم گشنه از درختای ی توت ِ نارس که مزه چمن نپخته میده اویزون شم :|



زندگی , بایدی ندارد

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۲۹ ب.ظ



میگه :جمعه هاست و بوی ماهی حلوا که خبر از یه ناهار الهام پسند میده  ,جمعه هاست و صدای بابا که صبح ها میپیچه تو خونه! تازه اون موقع ست که تو رختخواب میفهمم جمعه ست که بابا خونه ست :) 

میگم : جمعه ست و پنج شنبه ش تنها بودم  و الان حتا . مرضیه رفته خونه ,مریم پیش خاله اش منتظر دیدن داداش ِ سربازش و فاطمه و شمیم و فرناز توی شهر افتاب وول میخورند لابد . نیلوفرم در به در دنبال ناشرای ِ کتاب های ِ سفارشی ِ من  که شب برسونه به دستم  و من مست ِ بوی ِ کاغذای تا نخورده و نو بشم , منم که  نشستم رو تخت هی تیک میزنم کاری ِ در حال ِ انجامم رو , اتاقو تمیز میکنم و ظرف و لباس میشورم و هراز گاهی از پنجره بیرون رو نگاه میکنم ببینم کی رد میشه از اینجا و نکنه بینشون باشی ؟

جمعه ست و دوست نداشتم پنج شنبه تموم بشه , امام زاده و فلافل خوری  ِ تنها و سیاهی ِ شب و سکوت تموم بشه.

جمعه ست اما میتونه نباشه . چون خودم همیشه میگفتم زندگی باید نداره . ولی امان از جمعه ای که نه بوی غذا باشه و نه صدای بابا و نه چشمای خسته و پف کرده ی مامان. 

زندگی بایدی نداره . اما "چرا " چی ؟؟



  • نگین ...

نرود میخ آهنی در قلب

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۰۹ ب.ظ



لازم نیست اصلا آدم ِ اون کار باشی ! کار ِ دله خب.

 دل , منطق و چارچوب و حالا وقتش نیست حالیش نمیشه که . دل کار ِ خودشو میکنه . گاهی میشه عین یه بچه ی حرف گوش نکن میاد همه چیو خراب میکنه و میزنه به چشمات و میریزه پایین گلوله گلوله .

اگه دل , دل نبود , اسمش نمیشد دل ! اسمش میشد عقل . میفهمید این بار اولت نیست که دیروز میای فردا میری , بار اولت نیست تو قطار تنهایی و درسا و پروژه هات فشار اورده بار اولت نیست  دوست داری بمونی تو این اتاق و از همه دور باشی . بار اولت نیست دلت برای همه شون تنگ میشه . اگه اینا رو حالیش میشد  عقل بود اسمش !  که نیست . که اسمش دله ! , دل !

نمیفهمه  بخدا نمیفهمه !

اگه میفهمید الان میگفت پاشو جمع کن کاسه کوزه رو اینم میگذره . میگفت ابله تو که اونورم خوشی , اینورم خوشی  .میگف اینا میگذره ! و باز تو خونه میشینی دلتنگ اونور میشی .

میدونید دل هیچی حالیش نیست .  عقل اما همه ی اینارو میفهمه اما " نرود میخ آهنی در قلب " پس من میدونم عقلمم میدونه . ولی دلم نمیخواد بدونه! مشکل نخواستنه . 


  • نگین ...

و آما معضلی به نام ِ کوررنگی

جمعه, ۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۶ ب.ظ

همین قدر بگم همیشه نباید جسارت برا اعتماد ِ به سقف ِ کاذب باشه گاهی هم جسارت برای اعتراف ِ یه چیزایی لازمه ! همین که استاد ِ مبانی رنگ ِ ما اعتراف کرد که آره ! واقعا اغلب ما مردا کوررنگی داریم یه دنیا ارزش داشت ! اما اصرار آقای ِ قناد اونم سرِ سفارش کیک ِ عروسی روی ِ این قضیه که بنفش رو صورتی میبینه  هیچ جور ِ قابل ِ توجیح نبود ! :))))) اونم با استایل ِ حق به جانب و کمی زل زدگی ِ شدید !

به دنبال جایی برای دفع ِ خستگی

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۰۸ ب.ظ



همیشه شنیده بودم ارامش نزدیک خانه ی خودمان است . توی اتاق ، روی تخت ، لای پرتوهای نوری که عین سوسیس ِ بین نان باگت ،لای پتو میخزد و به چشم های من میخورد و یا شاید کنار تاقچه و شاید هم ریخته باشد توی ِ چینی های گل سرخی ِ  قدیمی ِ داخل کمد .

 اما حالا دور شده ام و می دَوَم دنبال آرامش های ِ دور ، توی شلوغی ها و تاریک روشن چراغ های رنگی ِ قرمز و زرد ِ ماشین های تویِ ترافیک همت و نیایش و ستاری . جایی غیر از خانه غیر از اتاق و تخت و لای پتو و روی خط ِ مستقیم ِ نور و درخت انار و جوی ِ آب پشت ِ پنجره .

خودم را تعطیل کرده ام و به دنبال جایی  ام برای ریختن خستگی هایم . ریختن و جمع نکردنشان ، جایی دور از خانه و خوابگاه و دور از ادم های قبلی و لبخند های مصنوعی و حتا یک میلیون خاطره های ِ بعد از خستگی و خنده های واقعیکنار آدم های ِ دیکتاتور ِ خوشحال ِ توی ِ کارگاه ِ مواد و روش ساخت .

گاهی فکر میکنم واقعا شاید نیاز باشد خودت را بچلانی و  خستگی ها را یک جایی چال کنی و ادم های جدید ببینی و به جای ساعت ِ 8 صبح تا لنگ ظهر بخوابی یک خط قرمز دور خودت بکشی و عین یک قل دو قل ادم های جدید را پرت کنی توی خط و تا سر چهار راه بدوی تا دو دسته نرگس بخری و جایی غیر از کافی شاپ هدیه دهی .

زندگی است دیگر , جایی برای گاهی پیچاندن گاهی چلاندن و گاهی پریدن . همیشه که نباید رفت !!!


Process of writing

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۴ ق.ظ

به این صورت که یک چیزی ذهنت را قلقلک میدهد و گاهی مشت میکوبد به سر و ته ش . اما تا اینکه قِل بخورد و روی دکمه کیبورد فشار بیاید میشود یک چیز دیگر !

مینویسی , می آیند , یک چیز دیگر میخوانند َ ش!, و بعد یک چیز فضایی تر برایت مینویسند و همچنان این پروسه ادامه دارد...