بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های ما» ثبت شده است

همین جلو- سمت چپ- زیر قالیچه ی نمدی

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۲۲ ب.ظ
میگم - این تصویرو دیده بودم یه جایی , قبلا .
میگه - ما قبلا یه بار زندگی کردیم . پیش از بودن 

+کرگدن نامه 

زندگی و دیگر هیچ

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۳۳ ب.ظ

قدیم تر ها یک مسافرت بود و ایلی ادم که شب گذشته تا خود صبح پای فیلم مورچه های ادم خوار نشسته بودند. انوقت صبح توی صف دستشویی, مسواک و حوله به دست منتظر بودند. اما حالا چندین وعده سفر ِ تنهایی که صبح ها با حس ِ گس ِ فیلم ِ دیشب چشم باز میکنیم نه حوله ای دستمان است و نه مسواکی و فقط لنگ ظهری حدفاصل این دستشویی تا آن دستشویی را برای مسواک و شستن صورت و اجابت مزاج طی میکنیم. همین. زندگی و دیگر هیچ .


از دوتایی ها

دوشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ق.ظ

از روزهای خوش ِ امدن، نشستن ,خندیدن و انیمیشن دیدن های توی ِ جاده. خرید کردن و فیلم گرفتن های نصفه شبی,تعیین مکان برای عکاسی, سه شنبه های سینمایی ِ کوروش ,استریت فتوگرافی ها,مسخره بازی جلوی اینه ی اسانسور , زبان درازی به بچه ی ماشین جلویی و خنده های پدرش از توی اینه, توی ترافیک ماندن و خواندن با اهنگی که حفظ نیستیم و ویراژ های ِ سرخوش و لواشک خوری ِ با پلاستیک .

وای ! وای ازین خنده هایی که حس ِ رهایی از غم و ناخن جویدن و کز کردن کنج ِ دیوار ِ غربی اتاقت را دارند . درست عین ِ حس ِ یک ادم چاق که می افتد توی یک مغازه ی برند که کلی لباس کَل ِ گشاد ِ خوشگل را حراج زده اند . همین قدر بزرگ همین قدر عجیب .


  • نگین ...

رحمت بر پدر دوری و دوستی ها

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۰ ق.ظ
نگویید این همه دوست داشتن را . این همه دلم برایت تنگ شده را . هی چپ و راست و بالا و پایین و توی تلگرام . بعد از یک ماهو ده روز , زیر پست های اینستاگرام یا توی گروه فامیلا ,کنار ماشین ,سرکوچه یا توی خلوت ِ شب و صدای جیرجیرک ها . تو روخدا هی تکرارش نکنید, به هم لبخند نزنید, محبت حجت نیست که بر یکدیگر تمامش کنید. یک کاری نکنید که به آخر خودتان برسید و بعد از این همه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده عین چرخه ی خسته کننده ی بخور و بپوش و بشور ِ زندگی برایش  یک عادت ِ روزمره که دیگر هیچ جا و هیج وقت شمارا نبیند بشوید ,که لبخند نزند که دیگر نگاهش از پوست و گوشت و استخوانتان رد نشود و ان ته ِ ته ِ قلبتان ته نشین نشود, که دیگر نبینتتان نشناستتان کنار بگذارتتان و تمام بشوید .  یک جوری بدتر از چرخه ی زندگی , که هیچ شروعی ،حتا تکراری ، پیش رویتان نباشد .
  • نگین ...

YES ,I AM LEFT HANDED

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۳۸ ب.ظ

صرفا برای دنده های سمت راستی ِ ماشین ها ,ساعت های بسته شده روی مچ دست ِ راست ,موس هایی با ارگونومی ِ راست دست ها , دکمه شات ِ سمت ِ راست ِ دوربین و صندلی های جلسه ی کنکور که حتی تیک چپ دستی هم برای تغییرشان افاقه نداشت !:)


+ از طرف: یک در حال ِ طراح شدن ِ , گواهینتامه ندار  و بدون ِ ساعت  و دوصندلی سر ِ کنکور ِ سلفی گیر با دوربین ِ و چپ دست !

+ 22 مرداد 1395 /خنداونه فر اموش نشه 

+  :)  >  :) > :)  >  :)  >  :)

روزنوشت

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۲۳ ب.ظ

1.به وجود اومدن یه معجزه توی زندگی شاید از عملی شدن یه تصمیم خیلی محیرالعقول باشه.اون تصمیم شاید صبح بیدار شدن و شب خوابیدن و راه رفتن باشه برای یه ادم استراحت مطلق در سی روز گذشته D:


2.مورفی یه قانونیم داره که من دوسش دارم ! اینکه شما بعد از 24 روز ناله ی بیکاری و بی حوصلگی و این چه زندگیه فولان فولان شده ایه  یه قرار با دوستت مبنی بر رفع بیکاری و کلاس اموزشی دوستانه بزار(با کلی خواهش تمنای اون که حتما ببینیم همو دیگه . حالا اینم فردی که ده سال یبار میاد خونتون) از فرداش مسافرت های یک روزه ی مکرر , بهبود قطع نخاع, راه رفتن ,خوابیدن سر وقت ,از خونه بیرون رفتن ,خرید کردن ,انگیزه بیش از حد ,مهمون راه دور ,خوشگذرونی و کلی کار پیش میاد که دیگه قرار ملاقات کنسل میشه ! مگر یه سشنبه و یه تئاتر بتونه به هم برسونتون :d


3.همیشه در روز های پایانی هر چیزی یا همون دقیقه نود خودمون بازدهی بهتره ! بعد میگن چرا میزاری شب امتحان !! :)) میگی نه ؟ خب این یه هفته من کل برنامه های اول تابستونم تا الان رو انجام دادم !! (بماند که کلا دو روزش رو سفر بودم)


4.ساعتی 30 تمن میگیرم مشاوره میدم ! :))) لطفا سوال نپرسید 

  • نگین ...

زندگی و دیگر هیچ ...

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ب.ظ
ماها ادم فلسفه بافی نیستیم ها !!! اما برا یه تمرین ساده ی فرم و فضای سر کلاس ِ هشت صبحی در حالی که حتا صورتمونم نشستیم و خمیازه میکشیم میتونیم کلی فلسفه بافی کنیم 
ببین میتونی باور کنی یه برگه آچار معمولی ،یه برگه ی کاملا نازک میتونه تحمل کلی کتاب روی خودشو داشته باشه؟ 
ببین اینی که میگم فلسفه بافی نیست ولی ما ادما خیلی شبیه این برگه ایم، یه برگه معمولی!!
چی میشه که این برگه نازک میتونه چندصدبرابر خودشو تحمل کنه؟ ینی کلی کتاب روی خودش!! میفهمی ؟
فلسفه ای که ما میبافیم از این قراره که یه برگه کاغذ وقتی تا میشه, خم میشه ,میشکنه ,در واقع داره قوی میشه . نه یدونه خم نه دوتا خم بلکه تعداد قابل ملاحظه ای!! ما میایم از وسط تاش میکنیم , میشکونیمش, بعد این استانه ی تحملش بالا میره !.
برات اشنا نیست ؟ اره خب این ماییم , این زندگی ماست که پر از بالا و پایینه. پس باور داشته باش هر اتفاق خوبو بدی که تو زندگیت میفته تو رو قوی تر میکنه ! دقیقا عین این کاغذ که به یه حجم تا و شکست تبدیل میشه اما میتونه سنگینی ِ کلی کتاب رو تحمل کنه رو دوشش!


ALI AZIMI- PISHDARAMAD

بی نشان

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ق.ظ
امشب باد وحشی تر از اونیه که بخوام موهای نداشته م رو تو دستاش رها کنم ! فقط باید پناه ببرم به اتاقم و کف ِش دراز بکشم . اونوقت بعد از مدت ها منتظر باشم همینطور پرده ها رو بزنه کنار و خنکی ش بخوره تو صورتم . ازونجا بگذره و بچرخه تو سرم و هرچی داغیه بشوره ببره درک ِ اسفل السافلین .
به واقع این تابستون شده عین چند راهی های بی نام و نشون که ادم ترجیح میده لحاف تشکشو پهن کنه همون وسط و برای فرار از فکر نکردن بگیره بخوابه . اونقدی که گودی کمر بگیره یا از زخم بستر بمیره حتی .



The Brass Teapot 2012


راستش تابستون وقتی برای ادم مترادف باشه با سفر ولی بر خلاف تصور هیچ سفری تا حالا در کار نبوده باشه اینجاست که حتا نمیتونه انتخاب کنه باید همینطور غرغر کنان به خواب ادامه بده و با حسرت ترک های دیوار رو بشماره یا اینکه فیلم ببینه کتاب بخونه کلاس بره ( اینا هم اعصاب میخواد) . در نهایت وقتی نتونه هیچ کدوم رو انتخاب کنه به زندگی جغد وار خودش ادامه میده و ساعت سه بامداد چیپس و نوشابه میخوره و در جواب نگرانی ِ وجدانش مبنی بر بوجود اومدن چربی های اضافه میگه گور بابات!  من که قصد ازدواج ندارم مامانمم متقاعد کردم !! :)))
و اینگونه تابستون تموم میشه و دوباره همون آش و همون کاسه !! :)))

  • نگین ...

ای غول چراغ جادو ؟

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ق.ظ

دلم غولک چراغ جادوی میخواد. ازینا که به حرفای دل گوش می دن .میدونید که، دله دیگه! دل که دلیل ومنطق سرش نمیشه. تنگ میشه گشاد میشه، میگیره باز میشه، یهو کلافه میشه ! 

مثلا الان یکی از اسمون تلپی میفتاد رو زمین و میگفت سلام . شکلک درمیاورد و من قش قش می خندیدم . بستنی و نون نارنجکی از جیباش میاورد بیرون ، برام قصه های بی سروته تعریف میکرد و من یادم میرفت که چقدر بداخلاق وکلافه و بیحوصله ودوست نداشنی شدم ...

همین الان یه آدم میخوام که بگه سلام ...


  • نگین ...

وضع همیشه همین است . با نام و یاد خدا لیست ایده ال گرا و خوبی را برای تابستان مینویسیم و میزنیم روی در کمد ِ خوابگاه . به به چه چه راه می اندازیم  و هی از ان حرف میزنیم که خب من منتظرم تعطیلاتم شروع بشود . اما غافل از اینک فقط 4 روز اول همه چیز خوب و ارمان گرایانه و ایده ال  پیش میرود . روز پنجم که بشود شش و هفت و هشت , کلافه میشوی .

لیست کتاب هایی که باید بخوانی را فراموش میکنی و قید نقاشی اتاق را میزنی ، مرتب کردن فایل های لپتاب را نیمه کاره رها میکنی به فاطی مسیج میزنی که فولان فولان شده ماشینت را بردار با بچه ها برویم  یک وری ، به نفیسه تلفن میکنی که فولان فولان شده چرا عروس نمیشی ؟ اخرش هم تنها دلخوشی ات میشود  قلقلک ها و پتو کشیدن ها و اپ پاچیدن های دم ظهری ِمامان و تق تق کوبیدن های دم صبحی ِ بابا برای از خواب بیدار کردن ما ! و برگرداندن عادت صحیح زندگی به یک عدد بچه ی جغد ِ بی برنامه ی بخور و بخواب و نرو باشگاه و بیخیال ِ همه چیز :|


چارلز دیکنز و کاکتوسم