بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هپی ها» ثبت شده است

روز شمار سوم _یادداشت پنجم و آخر

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۲ ب.ظ

1. میخندید چون تا حالا ندیده بود کسی که حوصله ی سه بار گوش کردن نامجو رو غیر از جمع نداره با اهنگش بزنه زیر گریه ! اما خب خبر نداشت نامچو این وسط بی تقصیره و اگه اون وسط حامد پهلان هم میزاشت این اشکا میریخت !


2.همه ی سفرا یه قصه دارن . یه نقطه ی شروع و یه پایان و اون بین شاید هزار هزارتا اتفاق بیفته . هر سفری چه بار اول چه بار آخر پر از حرفه و حاشیه . اگر هم آدمی مثل من باشه که همیشه در سفر هست دیگه داستان هاش جای خود دارد . شاید یه روزی تمام سفرنامه هامو  تصویری با حاشیه های قشنگش نوشتم و به چاپ رسوندم :) 


3. 96 پر از اتفاقات ِ عجیب بود و هست. که یا همه ی اتفاقا رو یجا میگم یا ذره ذره . روزهای سخت ، کم نبود . همچنین روزهای قشنگ هم کافی بود واسم اما همچنان خواهان روزهای خوب ترم .


4. سه - سه روز دیگه برای من یک سفر آغاز میشه . سفری که با یک استوری شروع شد شکل گرفت و در حال اتفاق افتادنه. اونم استوری ِ حنانه . نمیدونم فاصله ی درخواست تا پذیرش چقدربود ! اما فکر  میکنم کوتاه بود ... خیلی کوتاه . اونقدر که فرصت و زمان ِ هیچ چیز نبود  تنها و تنها تونستم بشینم یه گوشه و نگاه کنم ، روزهایی عصبی . کلافه باشم روزهایی زانوی غم بغل بگیرم و روز هایی هم قاه قاه بخندم !



و رفتن ...


5 .مرحله ی انکار تموم شد. شک به یقین و ایمان تبدیل شد _ همه چیز خیلی مرتب پیش رفت ، ساده و غیر قابل باور برای من _ حاشیه و اتفاق در فاصله ی این 30 روز بسیار بود ، اینطور که هرروزش اتفاقی بود و تاثیری . سعی کردم روزهای خیلی متفاوت تری رو پشت سر بزارم. اما همچنان کار ِ ثابت ِ هرروزه ی من دیدن بود و فکر کردن ! (در گوشتون بگم که هنوز در مرحله ی انکار گیر کرده بخشی از وجودم)


6.بارز ترین ویژگی من حافظه م بوده و به خاطر سپردن همه ی ادم هایی که حتی رهگذر از زندگی من رد شدن. شاید بقیه نگران باشن اما من نه ! چون کسی از قلم نمیفته توی ذهنم ! :) بیاد همگی خواهم بود .حتی کسانی که فکر میکنن من فراموششون کردم که سخت در اشتباهن .شاید کمی از قصه رو در اینستاگرام گفتم .


7.کامنت ها به صورت خصوصی به دست من میرسند :)

(از لطف و محبت همه تون ممنونم )

  • نگین ...

و دایناسور ِ طلایی

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۱۰ ب.ظ

و دایناسور ِ طلایی ِ تعطیلات تعلق میگیرد بــــــــه بله برون ِ هیجان انگیز ِ پسر عمو که در جشن ِ پایی کوبی ِ اخر شبی ، زن عموی عزیز با یک حرکت ِ غوووودااااااااااااا عمو رو پرت میکنه وسط مجلس تا از حرکات ِ موزون ِ خودش پیروی کنه .

جٌفت یکـ

سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۱۵ ق.ظ

شاید انتظار داشتید حداحافظی کنم و برم . یا حتی طوفانی تر برگردم اگه رفتم. اما هیچکدوم ! انقد خوشحال بودم با خبرای خوب این یه ساعت اخیر رو که خستگی ِ تمام ِ مدت از تنم رفت بیرون .و یهو یادم اومد من که همه چیزو مینوشتم اینجا ،غمو ،شادیو ،گنگیو و... حیف نیست امشب ننویسم از خوشحالیم ؟؟ اونم روزی که جفت یک بود ؟

به همین خلاصگی قسمتی از خوشحالیمو بگم درسی که قرار بود همه مون دوباره تکرار کنیم با توجه به امتحانی که دادیم (خیلی سعی کردم که نگم قرار بود بیفتیم ؟) . بالاخره پس از مدت ها نمره ش اومد ( چارتا ورقه صحیح کردن 11 روز زمان میخواست ؟ ) و من انقد واسش ذوق کردم و بالا پایین پریدم و کولی بازی در آوردم  و این حالتم اونقدر وحشت آور بود برای بیننده ها بابا رو مجبور کرد بهم یه جایزه بده و تو چشماش خوندم ، نوشته بود : با خل ترین حالت ِ این دختر چ کنم ؟؟؟

و هر چند دقیقه یک بار از هال داد میزنه جااانمممم چهااارده ! :)))


1. سلام  . و مرسی از همه ی شمایی که با کامنت هاتون منو بعد از دوماه ِ سخت که برگشتم خوشحالم کردید :)

2. 11/11

3. بابا میگه استادت کی بود حالا  ؟ منم در حالی که شل و ول شدم میگم مشهدی بود و سخت گیر ! تا حالا انقد تو زندگیش قانع نشده بود

4.ولی بنظرم هنوز داغن ! بابا هنوز تو چشاش تعجبه میگه بابا ینی مگه قرار بود پاس نشی ؟؟ مامان فقط میخنده

5. تُف -اخه مگه امتحان ِ اوله ؟ اخه مگه نمره چیه ؟ :))) این همه خوشبختی از کجا ریخت تو تنم؟


گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست ...

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
و خانه ی دوست کجاست ؟
بهترین دوست ها از کجا می آیند و چه بر سر ما و دل ِ ما و زندگی ِ ما می آورند ؟
اصلا این دوست کیست ؟
راستش هیچ وقت فکر نمیکردم که یک هم اتاقی ِ معمولی ِ  در ترم ِ 1 دانشگاه و توی اتاق شش نفری انقدر ماندن را بلد باشد که بعد از این همه مدت دوری و گاهی سلام وعلیک و دلم برایت تنگ شده های معمول ِ راستکی با تمام بی حوصلگی ها خستگی ها و اعصاب خوردی ها با موهای چرب و صورتی بی روح و لباس های بیرون بخاطرش بروم دوربین بیاورم هماهنگی های لازم را با دوستانش که نمیدانم کیستند انجام دهم تا وقتی از حمام برگشت وقتی ناامید از دوست داشته شدن هاست و غر میزند و فکر میکند چرا هیچ کس امروز را یادش نبود یک عالمه جیغ و نور های فشفشه و شمع و و بوس ِ گنده توی تاریکی او را سر ذوق بیاورد و بعد از ان رهایشان کنم به حال خودشان و خوشحالی هایشان و فرو بروم توی حباب درونی ِ خودم . و گم شوم .




+ و چیز پیچیده ای نیست داستان مهر ها و محبت ها و ماندن ها و نرفتن ها. به همین راحتی میمانیم و بودن را کنار هم یاد میگیریم :)


از دیروزی که بی اتفاق ترین روز ِ عمرم بود

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۹ ب.ظ
و شَبَ_ش...


در  هیاهوی اولین روز ِ بیست و چندمین بودن :)


سر صپی بود که داشتم براش میگفتم- آخه افتاب زده بود تو چشَ م  ! عینهو سر ظهر ! عقربه ها ولی 7 رو نشون میداد. الان که بهش فکر میکنم میبینم خیال کرده بود  همین افتاب روانمو پاک کرده که مث وِروِره جادو دارم براش کلمه میبافم.
همینطوری که پتو رو از روش میکشیدم ، راه افتادم سمت آشپزخونه ، درحالی که با دمپاییم سعی داشتم  یه تیکه اشغالو بدم سمت کارتن های وا نشده و شیشه ی مربا رو از ته یخچال بکشم بیرون یهو  نطقم واشد .
 که :
ولی خاصیت ِ بزرگ شدنه !
 انگار که هر چی بزرگ تر میشی , بیشتر از قبل به اطرافت بی توجه میشی ، نه؟
هر سالی که میگذره ، خیلی خاص تر از سال های قبل، خنثی میشی - خیلی خنثی تر از چیزی که انتظارشو داری , نه؟
گاهی بزرگ تر شدنِ که آدمو بی رحم میکنه -
شاید هم برا همین حس انزجار  از خود ِ بی رحممون ِ که  آرزوی برگشت به بچگی برامون همیشگیه. که برگردیم به روزایی که خیلی چیزا برامون خاص بود بزرگ بود
 رنگی بود 
خوشمزه و گنده بود. 
بود ....
بود ...
بود....

ازون طرف تو انعکاس این همه "بود" , بالشتو انداخت همونجایی که افتاب زده بود تو چشمم.


روز -ه تکمیلی ، نقطه سر خط

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۶ ب.ظ

با خودم زمزمه میکردم ۳۶۵ روز که تموم شه دوباره باید فردا از یک بشمارم . 

اونوقت برگشتم با داد  گفتم : ببین،  نه مانتوم پیدا شد ، نه سبا قراره باهام بیاد خونه و نه اسمم بین اسامی پذیرفته شده هاس الان ، از بالا پله هام که پرت شدن پایین. چی میگی تو ؟  روزم تکمیل شد ها ؟ نگام کرد و گفت پس قراره یه معجزه بشه؟ 

 کوله مو برداشتم و سوار تاکسی شدم و حالا طبقه ی دوم-ه  ساختمون-ه سه طبقه ای هستم که توی یکی از واحدا سبا کنارم نشسته و چند متر بالا تر - طبقه سوم ، نرگسی که یکسال بود ندیده بودمش! 

+پتوی گرم  و چایی نبات تو یه ماگ گنده مال سرمای استخون سوز-ه پاییز-ه لب پنجره س نه ؟



  • نگین ...

گیج و ویج

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۳ ق.ظ

گیج و ویج بودنم را وسط تخت ِ ابی و پتوی ِ مچاله شده و حلیم ِ داغ ِ مشتی ِ صبحانه ای که مریم برایم اورده دوست دارم .

-یک دست به لپتاب و اما یک دست به نوت های روی دیوار و زدن تیک های انجامشان , دویدن به طبقه ی بالا و اشپزخانه و شماره گیری ِ پیاپی برای راست و ریست کردن کارها . 

برداشته شدن ِ کوهی که روی شانه ام بود  و سنگینم کرده بود را دوست دارم .

 تمام شدن سه سمینارم به خیر و خوشی , تکمیل قالب سرامیک و کَم کَمَک پیش رفتن کارها و رزرو افطار و سحر , سروکله زدن با اساتید و خسته و عرق ربزان توی افتاب ِ جلوی کارگاه و برق ِ شیطنت ِ دوباره روشن شده ی توی چشمهایم را دوست تر میدارم حتا .....

کوچه پس کوچه های خوشبختی - چند جمعه پیش-پر از لبخند 


-کاش دلخوشی هم خانه ای داشته باشد با در ِ زرد بین درخت های آلو و توت , کنار ِ یک بن بست که به سبز آبی ها ختم میشد  و هیچ وقت بسته نبود ,

که هر وقت ناخوشی ها کوه شد روی شانه هایمان در بزنیم و برویم تو و بار ِ ناخوشی را خالی کنیم و بخندیم و بادبادک هوا کنیم وبستنی شکلاتی لیس بزنیم کنار ِ فواره های آبی   :)


+و لذت ِ یه خواب ِ مشتی در حد بیهوش شدن بعد از سه روز

+ در ِ خانه ی دلخوشی های شما چه رنگیست ؟




خود ِ خود ِ آرامش شاید صبحانه را نهار خوردن و نهار را شام خوردن باشد. یا ضبط کردن ِ خنده های ِ طولانی ِ دم صبحی ِ زیر پتو ,چایی خوردن های ِ بدون قند , تُف کردن ِ سه روزه ی تنهایی و بغض نکردن از دست ِ این هوآی تبدار ِ لعنتی . اصلا زندگی همین سه روز است , همین سه روز ِ آبی ِ کمرنگ با دلبرکانی که حتما باید لبخندشان را قاب بگیری :) دلبرکان ِ دور :) 

:) 


+ روز های آبی را حفظ کنیم : )

+عنوان:هوشنگ ابتهاج 


are you happy?

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ب.ظ





خوشبختی همون خوشحالیه.

 خوشحالی شاید قدم زدن تو نوفلوشاتو دیباجی و پونک تا نهج البلاغه یا حتا بازارچه جوادیه و باغ فردوس باشه ,یا نگاه کردن بوتیکای ولیعصر و نشستن روی نیمکت و نگاه کردن آدم ها و دغدغه هاشون یا عجله ی رسیدن  ادم های توی متروی صادقیه باشه.

خوشبختی شاید خوردن پیراشکی داغ با هم کلاسیا بین دوتا کلاس باشه شاید خندیدن از ته دل , دراز کردن پا توی سرویس ,لم دادن رو چمن ها پختن پیتزای خونگی و کیک و کتلت و پیک نیک رفتن, شب گردی تو پارک ِ پرواز , یا آب و اتش و جوانمردان. حتا شاید خوشحالی یه اشتباهی باشه که مسیرتو عوض کرده شاید اومدن ادم های جدید یا حتا رفتنشون باشه.

خوشحالی شاید بوی نهار مامان پز و چپیدن تو اتاق آبی و باز کردن پنجره و هجوم خاطرات و دیدن آسمون ِ ابی و درخت انار باشه . شاید خریدن یه عطر یا گل های نرگس و رز سر چهار راه, بغل کردن یه بچه و چرخ خوردن بین کتاب ها و لیس زدن بستنی تو سرما باشه .خوشحالی قاب دوربین چشمامونه شایدم دوربین دستمون که بریم بایستیم جلوی ادم های پر از لبخند و یک دو سه شات !

خوشحالی اینجاست همین حالاست , بین دنیایی که خودمون ساختیم و  میدونم که ساختیش !

خوشحالی همون خوشبختیه!


1) گوش کنید: ونک تجریش (R SHA)


2)خوشبختی و خوشخالی اونقدر گسترده هست  که هرکسی برای راضی کردن خودش از همون زاویه ی دلخواه  نگاهش کنه و حس کنه خوشبخته , درسته آدم همیشه خوشحال نیست  اما به همون نسبت هم آدم همیشه احساس خوشبختی نمیکنه. خوشحالی جزوی از خوشبختیه و یا شاید حتا مکمل هم دیگه باشن !!!






توی زندگی هر کدوم از ما یک روز خاص یا حتا چندین روز خاص هستش  که امکان داره اتفاقاتی بیفته که اون روز رو خاص تر کنه . صد البته که حضور یکسری انسان های عزیز هستش که اون روز رو برات خاص تر از سال ها ماه ها یا روزهای قبلی و گذشته میکنه ...
یک روز خاص چشم هاتو باز کنی با تمام خستگی های اون هفته و ادامه دار تا چند روز اینده ، سر پرست  اسمت رو دوبار پیج کنه و تو بدویی بری بلوک یک و ببینی برات یه بسته ی پستی اومده از طرف یه عششششق ..... 
 گاهی شیرین ترین لحظه های زندگیت تجربه های نابه ! مثل امضا برای تحویل گرفتن بسته های پر از لبخند زندگیت :)


+ ممنونم خانوم  ِ لبخند من :)



15 مهر 1394


  • نگین ...