بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیرم از این جهان اشتهای تو دارم» ثبت شده است

همین حالا

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۵۳ ب.ظ

وسطِ نوشتن پایان‌نامه در حالی که یک پایم توی اتاق بود و یک پایم توی آشپزخانه، کانال دکتر شیری را باز کردم و یک دلنوشته خواندم.
تمام که شد بی‌اختیار بغضم گرفت و همه چیز را رها کردم. بغض کردم چون با بندْ بندِ وجودم حس کردم خواستهٔ دل که بماند برای فردا و پس‌فردا و ماه بعد و سال بعد، بیات می‌شود. بد هم بیات می‌شود. جوری بیات می‌شود که هیچ جوره هم نمی‌شود قورتش داد...
من امروز می‌خواهم اردیبهشت باشد و لبِ ایوان، کنار گل‌های نازِ بابا و با موسیقی متنی که جیغ و ویغ‌های مهیار باشد موهایم را باز کنم و چشمانم را ببندم و هارمونیکا بزنم.
من امروز بغل مامان و دست های بابا را می‌خواهم. دوست داشتم تولد امسالم رشت باشم و زیر بارانش بچرخم و بخندم و حتی فقط دی‌ماه امسال است که دوست دارم قزوین باشم و با شیدا و مهدیار  و راحله عکاسی کنم.
من الان، همین الان دلم می‌خواهد عاشق شوم و توی قدیمی‌ترین کافهٔ تهران قرار ۵۶ ام را بگذرام و توی سیال ِ چشمانش زل بزنم و بگویم چقدر دوسش دارم ، چقدر خوب است که الان دارمش و همین الان قرار ۵۶ ام را در کنارش و جایی که دوست دارم گذاشته‌ام... 
من امشب می‌خواهم یک خواب ببینم، یک خوابِ خوب و شیرین، یک خیال خوشمزه و خوش، نه فردا شب و چهارشنبه ی دو هفته ی بعد .
من الان می‌خواهم یکی برایم شعر بخواند، همین الان روی بام تهران از سرما به خود بلرزم و بخارهای چای و چراغ‌های دور و آدم‌های دورتر را نگاه کنم یا یکی را بغل کنم و بلند بخندم و بعد از پرپروک تا خورد ورودی پارکینگ را مسابقه دو بدهم ... 
همین الان ، من همین حالا همه ی چیز های خوب را می‌خواهم.
 
راستی چقدر دلمان همین الان کلی چیز را خواست و بی‌توجه بودیم؟ 
چقدر چیزها همان تو، مردند و بی‌صدا خاک شدند؟ چقدر دل را ندیدیم و گفتیم حالا به‌زودی، انشالا سر فرصت، میرم سراغش حالا، وقت هست هنوز... و هزار توجیهی که فقط دلْ مرده‌مان کرد؟
امان از تمام حرف‌هایی که نزدیم ، کِیف هایی که نکردیم، چایی هایی که نخوردیم، دست هایی که نگرفتیم، لبخند هایی که نزدیم، جاهایی که نرفتیم و روزهایی که عاشقی نکردیم .

  • نگین ...

تنهآ در زیر ِ شیروانی

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۳ ب.ظ

شمارو نمیدونم اما من یه دوره از طفولیتمو بیش از حد درگیر بودم با سریالا و کارتن هاش که شاید غیر قابل انکار ترین  فکر و خیالم اون دوره داشتن یه اتاق ِ زیر شیروونی بود - که توش یه خرس ِ قهوه ای یا یه چیزی مث موجود فضایی داشته باشم و شبا دم ِ پنجره براش حرف بزنم .

ازون روزا نمیدونم چندین سال گذشته ؟ اما اینو خوب میدونم که خیال بافی ها جزیی از ارزوهای ادمه و ارزو هامون هم یه روزی براورده میشه .

اما اینکه من الان تو یه اتاق ِ سه  نفره ی زیر شیروونی نشستم کنار پنجره و صدای ِ دعای ِ قبل اذون میاد  _ اون طرف تر بخارای چایی ِ داغ کنار شیرینی نارگیلی داره دلبری میکنه بماند -

اخه با صدای خوشگل پرنده ها و این پنجره ی باز چه کنم ؟؟؟ :)


 تنها که باشی اصلا حالیت نیست چی میپزی,یا ساعت چنده که داری نهار میخوری ؟چه برسه به این که بفهمی چی میخوری _ خوابگاه


نعره ی خوشی ؟

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ق.ظ

جمع شدیم دور هم تشکیل اجتماع بدیم و کنار حجم زیاد کارها و دغدغه ها و دلتنگی ها خوش باشیم تو روزای سخت .اما هر طرف سربرگردونید , میبینید نشستیم بین انبوهی از ناخوشی ها که هیچ کاری هم از پیش نمیبریم .



روزی روزگاری نه چندان  دور بین کوهی از دلخوشی های زندگیم

+ شور و حال کودکی برنگردد دریغا 

   قیل و قال کودکی برنگردد دریغا 


  • نگین ...

فاجعه ای به نام ِ بزرگ شدن

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۰۳ ب.ظ


همیشه  وضعیت اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره . همیشه نمیتونیم بشینیم تو یه کافه و رویا ببافیم و شیک نوتلا سفارش بدیم . یه وقتایی تو افتاب ِ گرم ِ نچسب ِ اسفند باید بشینیم زیر سایه ی درختایی که سعی میکنن جوونه بزنن تا شاید از سوزش گرمای افتاب روی پوستمون کم کنن . باید منتظر بشیم یه چیزی از بالا بیفته و تِق بخوره تو کلمون . چرا ؟ چون که یادمون بره خاطره هایی که که تلق تلق با کفش پاشنه دار تو کله مون رژه میرن و روزای دلنشینو دارن کوفتمون میکنن.

و چه مزخرفه این پروسه ی بزرگ شدن و به تبع اون جدایی ! یه پروسه ی در ابتدا دوست داشتنی اما تو یه بازه نفرت انگیر و دردناک. وقتی که گذاشتی تا بزرگ شی و ارزوهاتو براورده شده ببینین انگار نشستی تا جدا شدن رو ببینی و بری و بره . به همین راحتی  و به همین سرعت . 

همین دیشب تمام وسایلشو جمع کرد و رفت و هیچی ِ هیچی ازش نموند تو خونه جز خاطراتش . دیشب هیچی شبیه قدیم ها نبود .حتا دیگه باغچه های حیاطمونم مث قدیم جایی نداشتن برای بازی کردن و جاده کشیدن با ماشینای کوچولو  و فقط اهن قراضه های دچرخه هامون اون پشت افتاده بود . الان همش هوای ِ دم عید ِ سال های دوره که میچرخه تو سرم . همون روزایی که بنایی داشتیم و  بابا میگفت هر دونه مگسی که بکشین بهتون ده تمن میدم .دعوا ها و سر شیکوندنا و تام وجری بازی و  قهرامون, هی رژه میره هی رژه میره و هر کسیم این رو تجربه کرده اما نمیفهمه من دارم چی میگم و فقط باید سعی کنه تیریپ نصیحت بیاد که من خودم صدتا بهترشو بلدم اما نمیخوام بشنوم و فقط میخوام بشینم بین شلوغی حیاط و طعم خوش ِ بچگی و بازی های پسرونه با یه دهه شصتی و تجربه هایی که شاید خیلی از هم دهه های من تجربه شون نکردن رو به خاطر بیارم و  و گرمای افتاب ِ وحشی رو به جون بخرم و شبا هم سرمای لای پنجره رو یواشکی به جون بخرم و هی با گوشه ی سمت چپ ِ پتو اشکامو پاک کنم که چرا انقر زود گذشت.

 همین دیروز اتاقامون پیش هم بود تختامون سر به سر هم .همون تخت چوبیا که همه چیشون عین هم بود . روتختیا متکاها پتوها .بعد اتاقش رفت اونوری و من تنها شدم  حالا دیگه اتاق اونوریه هم  خالی شده . خالی از اون و وسایلش که شاید هیچوقت اجازه ندادم بخودم توشون فضولی کنم و تنها شب خاستگاری ش ادکلن ورساچشو دست بردم که بردارم و بلند شدم و چندتا پیس زدم به کت شلوارش و پیرن سفیدش که یه موقع خم نشه و اتوی لباسش بهم بخوره .

حالا پسرمون مردی شده , حالا دیگه واقعا ِ واقعا همه ی لباساشم جمع کردو رفت و انگار اونی وجود نداشته, خاطره ای وجود ندشته  ,انگار هیچ وقت من و اون ماشین بازی نکردیم و سر همو نشکوندیم و باهم قهر نکردیم . و سر هم داد نزدیم و انگار هیچ وقت اینا تموم نشد و کم کم بزرگ نشدیم و وابستگیمون اوج پیدا نکرد و بیشتر همو دوست نداشتیم و جون ندادیم واسه هم .

به همین راحتی ! اره ! یه دوره ی دیگه از زندگی منم  تموم شد . حالا باید بشینم و خاطراتمو از پشت پنجره نگاه کنم و لبخند بزنم شایدم یه تلخخند :)



:)


  • نگین ...

در حاشیه ی ِ بودن ها

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ق.ظ

به ثانیه نکشید بودنم و بودنش . نشستنمون و حرفی برای گفتن نداشتنمون . انگار منتظر بودیم لپتاپشو باز کنه و عکسارو از پنج شیش سال پیش بزاره تا همین الان! که من عین چند روز پیشا با مخ برم توی گذشته !! اون جا بشینم به خاک سیاه و دست و پا بزنم ! تنها حرفیم که میمونه برای زدن   اینکه چقدر زود گذشت !!! ما چقدر زود بزرگ شدیم چقدر زود فاصله گرفتیم و غریبه شدیم ! چقدر ادما زود اومدن و نموندن و زود رفتن ! اینا دیگه حرف نبود  ته دلم زجه میزدم  اما تو چشاش میخندیدم و خوشحال بودم  کنارشم !! الان اما نشستم وسط گذشته !همون وسط ِ وسطش. روزایی که حالا خاکسترین ,انقد که واسم غم داره یاداوریشون. اما یادمه اون روزا آّبی بودن .ابی ِ خوشحال ! شاید ابی نارنجی :)


چند روزی چند ماهی چند سالی شاید

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

اصلا بروم گم بشوم , ابر بشوم , غیب بشوم .

  • نگین ...

خدای من چه رَنگی ست ؟

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۳۱ ب.ظ

خدای ِ قرمز و بنفش و سبز , خدای ِ ابی و سفید و خاکستری ,خدای نارنجی و زرد و اجری , خدای ِ قایق ها و بادکنک های رنگی و درختای سبز , خدای ِ سیاه و سفید ِ خاطرات روی دیوار ,خدای رنگ ِ زنگار ِ دچرخه ی پسرک ِ روزنامه فروش ِ محله , خدای ِ توت فرنگی های قرمز  و رنگی های نقاشی ِکوچولوها , خدای رنگ خدای آبی ِ آسمون ِ آبی ،دل آبی ِ ،چشم و آبی ِ اتاق ِ آبی ...

ابی ِ رنگ به رنگ از همه رنگ که هر روز از توی قاب اهنی ِ پنجره ی ِ زرد ِ بی حفاظ  ِ پشت ِدرخت ِ انارِ خیابون هشتم میبینمش :) . خدای ِ نور ، انا عند المنکسره قلوبهم .. خدای ِ نور و خدای طیف های رنگی :) خدای ِ همیشه رنگی ِ من .


+ممنون از دوست عزیزم بابت دعوت به نوشتن و پوزش بابت تاخیر:)


  • نگین ...

[ یَلدا , دو ,سه ,تمام ]

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۲۹ ق.ظ


#جیک_ثانیه_یلدا:)) , بساط ِ یخچالو بکش بیرون , مخمل و فهامه رو ماچ کن , از وحشی اومده , تیموری فورگت و هلو زمستان :)

فقط اینکه فکر نمیکردم انقدر زود پاییز تموم شه بدون ِ اینکه بتونم مث هر سال بگذرونمش! در واقع پاییز امسال یه جور ِ خاصی بود ! راستش شیرینی هاش اونقدر شیرین بود  که تلخیای ِ زیادشو از بین ببره ! که در عین ِ خستگی  و بی خوابی های زیادش  خنده و قهقهه و لحظات ِ خوب ، حالخوبی هاشو نگه داشت , بارونش , برفش  ,مسیر خوابگاه تا دانشگاه, دیدآر ها , نیمروهای نصفه شبی , خوابالوعه شهر ِ موش ها , عدم تعادل جهت پیدا کردن مسیر ایستگاه ِ اتوبوس در صبح گاهایی که از خواب یه ساعنه با تکون های شدید مریم بیدار میشیم و ... .

راستش پاییز ِ ملسی بود :) و یلداش با اتفاقاتی که افتاد یه کم عجیب اما خوب بود :)


شاعر میفرماد:

شب یلدا شد و رفتی و از غم خوانده ام

از این هجرت به آن شب گیسوان افشانده ام

گذشت اما هزاران شب از آن هجران و من

اسیر آن شب یلدای جانسوز مانده ام

+در هرمونیک بخوانید 

+عیدی هم گرفتیم از دوست جان :)


میگف :  دقیقا لحظه ای که احساستو بیان میکنی تنهاییتو بدست میاری !

نگاهش کردم .

 گونجیشکه پر زد و رفت , 

یه تیکه برف از پشت پنجره افتاد رو چوبا , 

منم سرمو کردم زیر پتو 




+ سهم من نیست این همه سکوت