بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی با چشمان بسته» ثبت شده است

سیال ِ ذهن

شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۴۶ ق.ظ
پس از کلی غرولند و پایین دادن قلوپ آخر ِ چایی سرد شده م، انبوهی از گیف های دپو شده رو براش فرستادم و پس از دیدن دوباره ی هر ۳۸ تاشون انگار که هرمونی در من شروع به ترشح کرده باشه، حالم عوض شد و آرامش پا به دنیای من گذاشت.
 میپرسین چرا؟ جوابش خیلی ابتدایی به نظر میرسه، چون اتاقمو مرتب کردم . شاید بگید چه ربطی داره؟  آخه همیشه پدرم میگه: «اتاق ِ آدم نشان از ذهن آدمی داره». 
یعنی شما ببین چه ذهن داغونی داشتم  که یک هفته بدون اینکه کَکَم بِگَزه تو اون شلوغی زندگی کردم و توانایی جمع کردن اون حجم وسایل رو نداشتم، یا بهتره بگم شاید اصلا نمیخواستم، چون ذهنم این فرمان رو صادر نمی‌کرد. 
اما گیف ها .... 
در مسخره ترین حالت ممکن دیدن گیف ها حس رهایی رو در من متولد کرد.
  گیف اولی، بادی که میپیچید لای موهای دخترک مو مشکی، گیف ۱۴امی، نگاه دو تیله ی قهوه ای که در قعر کهکشان ها نفوذ میکرد و توی تاریکی شب گم میشد، گیف ۱۹ام و نم ِ بارون و پنجره ی نیمه باز و بادی که پرده رو میرقصوند و گیف ۳۴امی و خاطراتی که جلوی چشمم مرور شده ، لَختی بعد ناپدید میشن و تنم رو مور مور میکنن .
چشم هامو می‌بندم. بادی که میخوره تو صورتم، تجسم ِ اتاق ِ مرتب و نظمی که توی ذهنم حاکم شده رو به رُخِ خاطرات معمولی ِروزهای نه چندان دورِ گذشته م میکشه و همه و همه، حس آرامش رو در من به جریان میاندازن. جریان سیال. یک جریان ِ سیال ِ آبی.

+ساعت ۰۰:۳۵من دلتنگ ترین آدم روی زمین بودم 

+ساعت ۰۴:۴۶ من آروم ترین آدم روی زمین هستم 

پ.ن: 

دلتنگی‌های آدمی را 

باد ترانه‌ای می‌خواند …

مارگوت_بیگل 🔁احمد_شاملو 

روز شمار سوم _یادداشت پنجم و آخر

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۲ ب.ظ

1. میخندید چون تا حالا ندیده بود کسی که حوصله ی سه بار گوش کردن نامجو رو غیر از جمع نداره با اهنگش بزنه زیر گریه ! اما خب خبر نداشت نامچو این وسط بی تقصیره و اگه اون وسط حامد پهلان هم میزاشت این اشکا میریخت !


2.همه ی سفرا یه قصه دارن . یه نقطه ی شروع و یه پایان و اون بین شاید هزار هزارتا اتفاق بیفته . هر سفری چه بار اول چه بار آخر پر از حرفه و حاشیه . اگر هم آدمی مثل من باشه که همیشه در سفر هست دیگه داستان هاش جای خود دارد . شاید یه روزی تمام سفرنامه هامو  تصویری با حاشیه های قشنگش نوشتم و به چاپ رسوندم :) 


3. 96 پر از اتفاقات ِ عجیب بود و هست. که یا همه ی اتفاقا رو یجا میگم یا ذره ذره . روزهای سخت ، کم نبود . همچنین روزهای قشنگ هم کافی بود واسم اما همچنان خواهان روزهای خوب ترم .


4. سه - سه روز دیگه برای من یک سفر آغاز میشه . سفری که با یک استوری شروع شد شکل گرفت و در حال اتفاق افتادنه. اونم استوری ِ حنانه . نمیدونم فاصله ی درخواست تا پذیرش چقدربود ! اما فکر  میکنم کوتاه بود ... خیلی کوتاه . اونقدر که فرصت و زمان ِ هیچ چیز نبود  تنها و تنها تونستم بشینم یه گوشه و نگاه کنم ، روزهایی عصبی . کلافه باشم روزهایی زانوی غم بغل بگیرم و روز هایی هم قاه قاه بخندم !



و رفتن ...


5 .مرحله ی انکار تموم شد. شک به یقین و ایمان تبدیل شد _ همه چیز خیلی مرتب پیش رفت ، ساده و غیر قابل باور برای من _ حاشیه و اتفاق در فاصله ی این 30 روز بسیار بود ، اینطور که هرروزش اتفاقی بود و تاثیری . سعی کردم روزهای خیلی متفاوت تری رو پشت سر بزارم. اما همچنان کار ِ ثابت ِ هرروزه ی من دیدن بود و فکر کردن ! (در گوشتون بگم که هنوز در مرحله ی انکار گیر کرده بخشی از وجودم)


6.بارز ترین ویژگی من حافظه م بوده و به خاطر سپردن همه ی ادم هایی که حتی رهگذر از زندگی من رد شدن. شاید بقیه نگران باشن اما من نه ! چون کسی از قلم نمیفته توی ذهنم ! :) بیاد همگی خواهم بود .حتی کسانی که فکر میکنن من فراموششون کردم که سخت در اشتباهن .شاید کمی از قصه رو در اینستاگرام گفتم .


7.کامنت ها به صورت خصوصی به دست من میرسند :)

(از لطف و محبت همه تون ممنونم )

  • نگین ...

روزشمار ششم_یادداشت چهارم

سه شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۴ ب.ظ

۱. حدود ۱۵دقیقه به دیوار سنگی با فاصله ی یک متری از ضریح تکیه داده بودم و غرولند میکردم باهاش ، دل میدادم و اسمارو میگفتم وحاجت میگرفتم ، با صدای خواهرم به خودم اومدم ، چقدر خلوت و مرتب بود امروز همه چی ، نه کسی کسیو هل داد نه دعوا شد  نه گیس و گیس کشی بود ، فقط بعد دو دقیقه فهمیدم که من یه جای دیگه رو با ضریح اشتباه گرفتم و ضریح چند متر اونور تر بوده :/  همیشه مشکلات من بنیادین بوده ، الان مثلا با ابعاد حرم مشکل دارم، نمیگن سوتفاهم پیش بیاد و یک جوان ، مبتلا به« احساسات جریحه دار» بشه ؟(بله بیماری جدیده D:)


۲دیدن ، چیزی بهتر از  عکاسی در شب ِ حرم امام رضا؟ تو اون حجره های سنگی سفید بشینی هی شکار کنی اون لحظه های ناب رو . هی ببینی و ببینی تا شاید سیر شی ازین همه دیدن .


۳.گم و گور شدن تو صندلیای تاریک سینما ، پیاده روی های دم غروب تا پارک ، بیدار موندنای تا صبح ، نشستن رو پله های ایوون بین گلای بابا و زیر درخت انجیر ، زیر و رو کردن سررسید های نوشته شده ی قدیمی ، نشون کردن کتاب ها برای خوندن ، نشستن رو تکه اجرهای دور اتیش تو باغ و شمردن ستاره ها و فکر به پرواز شاید تنها چیزایی باشه که  یه جور راه فرار  این روزاست  و فکرای عجیب غریب ِ بی شاخ و دم .


۴.امید... امید .... دریچه ای از نور ....


  • نگین ...

کم نگوی اما گزیده گوی

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۳۰ ب.ظ

وقتی کتاب قورت نمیدم ,فیلم نمیخورم , شبا تا صبح خیال بافی نمیکنم و یواشکی تو کتابخونه ی مامان لابه لای کتابا وول نمیخورم ؛ کمتر حرف میزنم , کمتر  (واقعی) مینویسم و کمتر نظرات عاقل اندر سفیهانه میدم. یحتمل با این اتفاق بیشتر احساس سبکی دارم  چون بیشتر میشنوم و بیشتر یاد میگیرم .

وقتایی که بی توجه به پیرامون نان استاپ داریم نطق میکنیم و واضح تر بگم تو هر  زمینه ای داریم نطق میکنیم حواسمون هست که این عطش بیشتر حرف زدن و نطق کردن , ما رو مجنون و بی اختیار میکنه و باعث میشه دیگه حرفای کسی رو گوش نکنیم ؟ اصلا اگه دقت کنید میبینید دیگه گوش نمیکنیم که بفهمیم بلکه داریم گوش میکنیم که جواب بدیم !

گاهی اوقات احتمال اینکه "خودمون" باشیم به حداقل میرسه و دقیقا حرف زدن همین موقع هاست که خطرناک میشه .

من الان "هستم" , اما اگر زبون باز کنم دیگه "خودم" نیستم , شدم یه فرد موج سوار که عین یه دستگاه زیراکس و با تکیه بر شعار "خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو " چشمامو بستم و بیخبر از همه جا دهن باز کردم و نطق سر دادم و دارم  رو نظریه های روشنفکرانه اسکی میرم .


  • نگین ...

بهار دلکش رسیده دل به جا نباشد انصافانه ست ؟

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۰۹ ب.ظ

یه وقتاییم برای توصیف وضعیتی که توش قرار داری کلمه کم میاری !

family is all

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۹ ب.ظ


1.خونه همیشه خوبه و در جواب ِ هر کسی که میدونه تعطیلاتم و خبری ازم نیست و میپرسه خونه خوش میگذره? میگم خب خونه همیشه خوبه:)

2.از اون جایی که من همیشه دقیقه نودی بودم  حالا که دارم به پایان تعطیلات نزدیک میشم به تکاپو افتادم و همه ی کارهامو خود به خود انجام میدم بعد از نهار نمیخوابم و شب ها به این فکر نمیکنم فردا باید چیکار کنم ؟ 

3. ایا این همه فشار برای ِ اخر ِ تعطیلات نیازه ؟ روز هایی که گذشت چی پس؟ (داریم نزدیک میشیم به ایام الله ِ غر زدن های خانواده که :( "این همه وقت اینجا بودی الان یادت اومد "؟؟ :|)

3.در کنار ِ تمامی ِ مسایل موجود ، تنها یک چیز من رو زیادی نگران کرد ، این حجم خواب آلودگی و خوابیدن از روزی که پام به اتاقم رسید تا همین الان که پست رو مینویسم از کجا اومده ؟که حتی برای شماها قابل تصور نیست ؟؟ (دکترای جمع ؟ میگم این مریضی ِ نادر نیست ؟ ازین ویروس جدیدا) 

زندگی و دیگر هیچ

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۴۸ ق.ظ

هرچقدرم دور باشی واین دوری برات عادی باشه و دلتنگ نشی ، هرچقدر هم سرگرم خودت و فکرای توی مغزت باشی و کیفت هم کوک باشه ، حتا ۴ صبح هم که باشه، حس سرد و منجمد-ه مرگ هم که باهات باشه ،وقتی بعد مدت طولانی پاتو بزاری تو اتاق ابیت ، صدای آب و فضای آروم وسایل دست نخورده و کتابخونه و احساس مالکیت .. ، بایدم دنیا تو ذهنت بخونه : خونه خوبه خونه خوبه .... 

+ حالا باید یه چمدون وا کنم و یه چمدون بزرگ تر ببندم و سه شنبه برگردم . 

  • نگین ...

روزنوشت

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۲۳ ب.ظ

1.به وجود اومدن یه معجزه توی زندگی شاید از عملی شدن یه تصمیم خیلی محیرالعقول باشه.اون تصمیم شاید صبح بیدار شدن و شب خوابیدن و راه رفتن باشه برای یه ادم استراحت مطلق در سی روز گذشته D:


2.مورفی یه قانونیم داره که من دوسش دارم ! اینکه شما بعد از 24 روز ناله ی بیکاری و بی حوصلگی و این چه زندگیه فولان فولان شده ایه  یه قرار با دوستت مبنی بر رفع بیکاری و کلاس اموزشی دوستانه بزار(با کلی خواهش تمنای اون که حتما ببینیم همو دیگه . حالا اینم فردی که ده سال یبار میاد خونتون) از فرداش مسافرت های یک روزه ی مکرر , بهبود قطع نخاع, راه رفتن ,خوابیدن سر وقت ,از خونه بیرون رفتن ,خرید کردن ,انگیزه بیش از حد ,مهمون راه دور ,خوشگذرونی و کلی کار پیش میاد که دیگه قرار ملاقات کنسل میشه ! مگر یه سشنبه و یه تئاتر بتونه به هم برسونتون :d


3.همیشه در روز های پایانی هر چیزی یا همون دقیقه نود خودمون بازدهی بهتره ! بعد میگن چرا میزاری شب امتحان !! :)) میگی نه ؟ خب این یه هفته من کل برنامه های اول تابستونم تا الان رو انجام دادم !! (بماند که کلا دو روزش رو سفر بودم)


4.ساعتی 30 تمن میگیرم مشاوره میدم ! :))) لطفا سوال نپرسید 

  • نگین ...

زندگی با چشمان بسته

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۴ ق.ظ
پرستو: اینجا  تلخ شده علی ، دیگه خاله بازی نیست ، قانون محله ، همه یه جوری نگات میکنن ، باهات حرف می زنن ، فراموشت می کنن.....



زندگی با چشمان بسته - رسول صدر عاملی


  • نگین ...