بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های ما» ثبت شده است

obsv

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ق.ظ


جزوه در تخت , و من زیر پتو در سرمای ِ استخوان سوز ِ بهاری :|



Observation (مشاهده) فقط یک کلمه نیست ! بلکه یک روش زندگیه . جزوه ی پیش رو هم تنها یک جزوه ی 88 صفحه ای با فونت Large نیست  که یه استاد توپ و اهل دل داره که من تا دو جلسه با خودم فکر میکردم پس کی میخواد درس رو شروع کنه ؟ (و بعدا فهمیدم ظاهرا این صحبت ها و بحثا همون درسه ! نه دیکته های ِ به ظاهر درس نما !) .

درسته ! گفتم Observation یه سبک زندگیه ! که خیلی بهتر از کلاس ِ درس اخلاق ِ.

Observation به ما یاد میده اگه سرمون تو کار خودمون باشه نه شعور و انسانیتمون میره زیر سوال و نه میمیریم . بهتر از این سبک زندگی ندیدم که هر جلسه چندین و چند بار استاد تاکید و یادآوری و تحلیل داره روش که قضاوت ممنوع . فقط مشاهده کنید و قضاوت رو بزارید کنار . و ما ها تازه بعد از این همه وقت داریم منظورشو درک میکنیم و دیگه مثل یه شعار با این کلمه برخورد نمیکنیم و میفهمیم وقتی چیزی رو دیدیم فقط recive کنیم و بدون قضاوت رهاش کنیم . اینظوری هم پوستموم خراب نمیشه هم احتمال ابتلا به سرطان کاهش پیدا میکنه و آمار ِ مرگ و میر کاهش پیدا میکنه و از طرفی امید به زندگی در کشورمون بالا میره . پس بیاید Observation رو به عنوان یک سبک زندگی بپذیریم و برای رسیدن به این اصل تلاش کنیم .



خود ِ خود ِ آرامش شاید صبحانه را نهار خوردن و نهار را شام خوردن باشد. یا ضبط کردن ِ خنده های ِ طولانی ِ دم صبحی ِ زیر پتو ,چایی خوردن های ِ بدون قند , تُف کردن ِ سه روزه ی تنهایی و بغض نکردن از دست ِ این هوآی تبدار ِ لعنتی . اصلا زندگی همین سه روز است , همین سه روز ِ آبی ِ کمرنگ با دلبرکانی که حتما باید لبخندشان را قاب بگیری :) دلبرکان ِ دور :) 

:) 


+ روز های آبی را حفظ کنیم : )

+عنوان:هوشنگ ابتهاج 


لال مونی به سبک ِ مدرن !

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۰۶ ب.ظ

حتما ِ حتما یه دوره از زندگی ِ ما ادم ها یا بهتره بگم یه فصل از زندگیمون فصل ِ لال مونی ِ مدرن ِ . حالا میخواد اولش باشه, آخرش, وسطش یا نمه نمه تو کل فصل ها پراکنده باشه . اما اینو خوب میدونم که سکوت خودش یه فصل ِ مفصل ِ.

حیف ِ اولین مهمونی ِ شامی  ِ خونه ِ داداش رو ثبت نکنم اون هم به روایت تصویر , حتا اگه الان دچار ِ لال مونیسم ِ موقت باشم . خیلی خوب ِ آدم خودمونی باشه با اطرافیاش, هندونه و سبزی ِ تازه برداره بره مهمونی, نون پنیر هندونه خوری. اما ببینه خانوم ِ خونه هم کتلت پخته و هم یه سوپ ِ خوشمزه :* و کلی مخلفات ِ خوشمزه :)

+ یه جمع ِ خونوادگی ِ دوست داشتنی که یکم بزرگ شده :)






ایام نوروز فارغ از هر بدی و آن غروب ِ سیزده ِ کزاییَ ش با تمام مشق ننوشتن های دوران تحصیل در هر مقطع با تمام ماچ و بوسه های ِ تفی و ریش و سیبیل های تیز ِ فرو رفته توی ِ لپ ها و عیدی ندادن ها و شاید تراول های پنجایی دادن ها حتا  , یک خوبی ِ خیلی بزرگ دارد !  آن هم دور همی ِ فامیل های اهل حال ! این که نصفه شب برای دلقک بازی توی هوای سرد ِ شیش درجه روی سطح زمین و  باد ِ شدید توی ِ ارتفاع و پادرد و خستگی ِ این روز های پرکار هی دور هم جمع شوید هی بروید روی آن قلعه ی ترسناک ِ تاریخی و قبرستان و زیر هشتی های وحشتناک و اسمش را بگذاری خود ترسی :)))   (شما بگو مریضی ؟)

این وسط یکی هم باشد دستت را بگیرد که نیفتی یا هر چند قدم یکبار بایستی ؛ نفس بگیری ؛ چراغ ها را ببینی و سر روی ِ سینه ی سپر ِ باد هایش بگذاری که گرم شوی . خوب است ها ؟ : )


  • نگین ...

و آما معضلی به نام ِ کوررنگی

جمعه, ۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۶ ب.ظ

همین قدر بگم همیشه نباید جسارت برا اعتماد ِ به سقف ِ کاذب باشه گاهی هم جسارت برای اعتراف ِ یه چیزایی لازمه ! همین که استاد ِ مبانی رنگ ِ ما اعتراف کرد که آره ! واقعا اغلب ما مردا کوررنگی داریم یه دنیا ارزش داشت ! اما اصرار آقای ِ قناد اونم سرِ سفارش کیک ِ عروسی روی ِ این قضیه که بنفش رو صورتی میبینه  هیچ جور ِ قابل ِ توجیح نبود ! :))))) اونم با استایل ِ حق به جانب و کمی زل زدگی ِ شدید !

روز خود را چگونه میگذرانید ؟

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۵۲ ب.ظ



به نام خدا . امروز خود را با صبحانه ی کامل , پاک کردن اسفناج, تمیز کردن حیاط , درست کردن سالاد , نوشیدن چای , فیلم دیدن، در آن غرق شدن  فلذا از یاد بردن اینکع غذا روی گاز هست , سرخ کردن سیبزمینی ,چیدن سفره ای زشت ,کل کل با دختر خاله رد و بدل کردن فیلم , بغض کردن , سند ِ اهنگ و انیمیشن برای جمع ِ کثیری از دوستان ,صحبت پیرامون همه چیز و فکر و فکر و فکر !

و در ادامه شاید دلم بخواهد بین حال و  هوای صد ها گلدان و گل و قلمه ای که پدر ریخته توی حیاط نفس بکشم, بمیرم اصلا و شاید کمی بیشتر بغض کنم . تازه الان  باید یک نفر را پیدا کنم که ساعت 2 نصفه شب برایم شیرینی نارنجک بخرد و قاه قاه بخندیم :)

 + شما چطور ؟



فاجعه ای به نام ِ بزرگ شدن

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۰۳ ب.ظ


همیشه  وضعیت اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره . همیشه نمیتونیم بشینیم تو یه کافه و رویا ببافیم و شیک نوتلا سفارش بدیم . یه وقتایی تو افتاب ِ گرم ِ نچسب ِ اسفند باید بشینیم زیر سایه ی درختایی که سعی میکنن جوونه بزنن تا شاید از سوزش گرمای افتاب روی پوستمون کم کنن . باید منتظر بشیم یه چیزی از بالا بیفته و تِق بخوره تو کلمون . چرا ؟ چون که یادمون بره خاطره هایی که که تلق تلق با کفش پاشنه دار تو کله مون رژه میرن و روزای دلنشینو دارن کوفتمون میکنن.

و چه مزخرفه این پروسه ی بزرگ شدن و به تبع اون جدایی ! یه پروسه ی در ابتدا دوست داشتنی اما تو یه بازه نفرت انگیر و دردناک. وقتی که گذاشتی تا بزرگ شی و ارزوهاتو براورده شده ببینین انگار نشستی تا جدا شدن رو ببینی و بری و بره . به همین راحتی  و به همین سرعت . 

همین دیشب تمام وسایلشو جمع کرد و رفت و هیچی ِ هیچی ازش نموند تو خونه جز خاطراتش . دیشب هیچی شبیه قدیم ها نبود .حتا دیگه باغچه های حیاطمونم مث قدیم جایی نداشتن برای بازی کردن و جاده کشیدن با ماشینای کوچولو  و فقط اهن قراضه های دچرخه هامون اون پشت افتاده بود . الان همش هوای ِ دم عید ِ سال های دوره که میچرخه تو سرم . همون روزایی که بنایی داشتیم و  بابا میگفت هر دونه مگسی که بکشین بهتون ده تمن میدم .دعوا ها و سر شیکوندنا و تام وجری بازی و  قهرامون, هی رژه میره هی رژه میره و هر کسیم این رو تجربه کرده اما نمیفهمه من دارم چی میگم و فقط باید سعی کنه تیریپ نصیحت بیاد که من خودم صدتا بهترشو بلدم اما نمیخوام بشنوم و فقط میخوام بشینم بین شلوغی حیاط و طعم خوش ِ بچگی و بازی های پسرونه با یه دهه شصتی و تجربه هایی که شاید خیلی از هم دهه های من تجربه شون نکردن رو به خاطر بیارم و  و گرمای افتاب ِ وحشی رو به جون بخرم و شبا هم سرمای لای پنجره رو یواشکی به جون بخرم و هی با گوشه ی سمت چپ ِ پتو اشکامو پاک کنم که چرا انقر زود گذشت.

 همین دیروز اتاقامون پیش هم بود تختامون سر به سر هم .همون تخت چوبیا که همه چیشون عین هم بود . روتختیا متکاها پتوها .بعد اتاقش رفت اونوری و من تنها شدم  حالا دیگه اتاق اونوریه هم  خالی شده . خالی از اون و وسایلش که شاید هیچوقت اجازه ندادم بخودم توشون فضولی کنم و تنها شب خاستگاری ش ادکلن ورساچشو دست بردم که بردارم و بلند شدم و چندتا پیس زدم به کت شلوارش و پیرن سفیدش که یه موقع خم نشه و اتوی لباسش بهم بخوره .

حالا پسرمون مردی شده , حالا دیگه واقعا ِ واقعا همه ی لباساشم جمع کردو رفت و انگار اونی وجود نداشته, خاطره ای وجود ندشته  ,انگار هیچ وقت من و اون ماشین بازی نکردیم و سر همو نشکوندیم و باهم قهر نکردیم . و سر هم داد نزدیم و انگار هیچ وقت اینا تموم نشد و کم کم بزرگ نشدیم و وابستگیمون اوج پیدا نکرد و بیشتر همو دوست نداشتیم و جون ندادیم واسه هم .

به همین راحتی ! اره ! یه دوره ی دیگه از زندگی منم  تموم شد . حالا باید بشینم و خاطراتمو از پشت پنجره نگاه کنم و لبخند بزنم شایدم یه تلخخند :)



:)


  • نگین ...

نامه هایی از آن جا (1)

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ

  [  روز ها , حس ها ]


مثل ِ حسِ بوی ِ بهار از پشت پنجره های حصرشده ی ِ جمعه ها و افتاب ِ نیمه گرم ِ بی جونی که به زور خودشو پرت میکنه تو اتاق ِ دنج و سرد و تاریک ِ سیصد و شش . میدونی  اصلا کل ِ جمعه های خوابگاه اینطوری ِ . یک جور ِ خاصی بی جون و دلگیر و پرکار ! 

صبح ِ جمعه های خوابگاه از 12 ظهر شروع میشه و با نهار خوردن های بعدازظهری و شستن لباس ها و مرتب کردن کمد و و ریختن آتاشقال ها توی ِ سطل های بزرگ ِ محوطه ادامه پیدا میکنه .

تو خابگاه هر روزش جور ِ خاص ِ خودش دلگیر کننده و گاها پر هیجانه , اینجا میشه با تنهایی مطلق ساعت 5 صبح نون پنیر و گردو بخوری و شهرزاد ببینی ,میشه تو اتاقا سرک بکشی و تو تاریکی و سکوت ِ شب دنبال یه نور گوشی بگردی که بری کنارش ولو شی و پچ پچ بکنی تا خود طلوع ,

میشه ماکارونی رو بدون ته دیگ سیب زمینی بخوری و روی سالادت سس نریزی میشه دم خوابگاه زومبا ثبت نام بکنی و با خیال راحت پیچونیش و بجاش بری فلافل نوید اهوازی بخوری و عین خیالتم نباشه که اصلا  براچی رفتی باشگاه . 

در اصل اینجا هر کاری میتونی بکنی و هیچ کاری نمیتونی انجام بدی ! اینجا پر از خالی هاست . اینجا میتونی روی میز های سیمانی ِ بین ِ صندلی های  محوطه  ولو شی  و از کلاغای زشت و بد صدا عکس بگیری و همونطور که دراز کشیدی و شاخه های درختای لخت و عریون رو میشماری دنیا رو دور سرت بچرخونی و بپرخونی و بچرخونی !

اینجا جمعه ها صبح , از 12 ظهر شروع میشه و شبش , ساعت چهآر ِ صبح ِ فرداش با کلی فکر و خیال تموم میشه , حالا میخواد 8 صبح باشه یا کلاست یکشنبه ظهر .




+ هرمونیک 

  • نگین ...

Shut up please

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۴۸ ق.ظ


همه ی ما ها به نحوی مسیرمون یکی دوباری خورده به باشگاه چه از نوع ورزش چه برای سلامت چه بادی بیلدینگ چه بادی بیوتی چه کاهش وزن و... قطعا هم یک هفته ی اول از درد بدن مُردیم !! ولی خب در اصل زنده موندیم . منم یکی از چند دهمین یا چند صدیم باریه که تصمیم گرفتم تصمیممو عملی کنم و برم باشگاه این دوازده روی که اینجام ! (منهای روزهایی که گذشت) . جلسه ی اول بدن سنگکوب میکنه بی وقفه حرکات با تعداد بالا صد تا دویست تا سیصد ها  و ... بعد از تموم شدن اون جلسه مربی گف اخیششششش خدا این ورزشو از ما نگیر !! به به !! دردشم حس خوب میاره ! من اونجا حسم لطفا خفه شو همراه با خنده های هیستیریک بود! (اینجا با خودم گفتم خداروشکر کار با دستگاهو انتخاب نکردم و زیر بار نرفتم :| همون تردمیل و تمریناتش بسه :))) ) موهام وا رفته بود صورتم قرمز شده بود و حس کردم الانه که ماهیچه هام منفجر بشن! یا قطع عضو شم چون اینبار مدت خیلی زیادی  گذشته بود از باشگاه ِ قبلی ! درسته که من روزی دوبار باید برم اونجا, درسته اگه موزیککککک نباشههه نمیتونمممممم ,درسته سخته و الان آی عم عه مرغابی و روزی چند بار میرم زیر دوش اب داغ , بلکه از درد ماهیچه هام کم شه  اما فعلا بی فایده س ! اما اخرشم میرسم به حرف مربی که اخیششش خدا این ورزشو از ما نگیر !! ولییی موقتا حسم نسبا به حرفاش شات آپ پلیزه :|

+امروز صبح اهنگ ِ قلاشِ محسن چاوشی رو برده بودم آی حال کردن ملت :))) منم رو تردمیل درحال خودکشی بودم :)))

+خداحافظ سیب زمینی سرخ کرده :| !

+ بین خودمون بمونه به محض رسیدن به خوابگاه یه شب با بچه ها میریم فلافل سلف سرویس نوید اهوازی و دلی از عزا در میارم . ازون شب به بعد روزه میگیریم برا جبرانش :))))

+بهتره برم بخوابم !! ناشتا که رفتم سر تمرین ! دیشبم که دیر خوابیدم دو ساعتیم اینجا درد کشیدم .حالا وقتشه بمیرم تا تمرین ساعت سه ! شدم عین ادمایی که یه دست با چماق زدنش :|

+بهتر بعد از ده شب میتونم یک شب به جای خوابیدن سرم نرسیده به متکا بین راه  بمیرم :|

+شاعر میفرماد ذلت و درد هجری؟ کشیده ام که مپرررررس 

وسایلم را صاحب شد و تو نیامدی :|

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۴۶ ب.ظ

کاری به خوبی و بدی و موارد الف و دال ِ قضیه ندارم ! فقط این که یه موردِ حاد ِ درس خوندن در غیر از شهر ِ خودت  میتونه این باشه که فقط  بعد از هر استراحت ِ میان ترم اوج ِ فاجعه های ِ اتفاق افتاده رو متوجه میشی !! مثلا وقتی از باشگاه میای و میخوای خستگی در کنی کمربند ِ مانتوی محبوبتو تو کمر ِ شلوار ِ خواهرت میبینی :|  و غیره !! 

بگم؟