فاجعه ای به نام ِ بزرگ شدن
همیشه وضعیت اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره . همیشه نمیتونیم بشینیم تو یه کافه و رویا ببافیم و شیک نوتلا سفارش بدیم . یه وقتایی تو افتاب ِ گرم ِ نچسب ِ اسفند باید بشینیم زیر سایه ی درختایی که سعی میکنن جوونه بزنن تا شاید از سوزش گرمای افتاب روی پوستمون کم کنن . باید منتظر بشیم یه چیزی از بالا بیفته و تِق بخوره تو کلمون . چرا ؟ چون که یادمون بره خاطره هایی که که تلق تلق با کفش پاشنه دار تو کله مون رژه میرن و روزای دلنشینو دارن کوفتمون میکنن.
و چه مزخرفه این پروسه ی بزرگ شدن و به تبع اون جدایی ! یه پروسه ی در ابتدا دوست داشتنی اما تو یه بازه نفرت انگیر و دردناک. وقتی که گذاشتی تا بزرگ شی و ارزوهاتو براورده شده ببینین انگار نشستی تا جدا شدن رو ببینی و بری و بره . به همین راحتی و به همین سرعت .
همین دیشب تمام وسایلشو جمع کرد و رفت و هیچی ِ هیچی ازش نموند تو خونه جز خاطراتش . دیشب هیچی شبیه قدیم ها نبود .حتا دیگه باغچه های حیاطمونم مث قدیم جایی نداشتن برای بازی کردن و جاده کشیدن با ماشینای کوچولو و فقط اهن قراضه های دچرخه هامون اون پشت افتاده بود . الان همش هوای ِ دم عید ِ سال های دوره که میچرخه تو سرم . همون روزایی که بنایی داشتیم و بابا میگفت هر دونه مگسی که بکشین بهتون ده تمن میدم .دعوا ها و سر شیکوندنا و تام وجری بازی و قهرامون, هی رژه میره هی رژه میره و هر کسیم این رو تجربه کرده اما نمیفهمه من دارم چی میگم و فقط باید سعی کنه تیریپ نصیحت بیاد که من خودم صدتا بهترشو بلدم اما نمیخوام بشنوم و فقط میخوام بشینم بین شلوغی حیاط و طعم خوش ِ بچگی و بازی های پسرونه با یه دهه شصتی و تجربه هایی که شاید خیلی از هم دهه های من تجربه شون نکردن رو به خاطر بیارم و و گرمای افتاب ِ وحشی رو به جون بخرم و شبا هم سرمای لای پنجره رو یواشکی به جون بخرم و هی با گوشه ی سمت چپ ِ پتو اشکامو پاک کنم که چرا انقر زود گذشت.
همین دیروز اتاقامون پیش هم بود تختامون سر به سر هم .همون تخت چوبیا که همه چیشون عین هم بود . روتختیا متکاها پتوها .بعد اتاقش رفت اونوری و من تنها شدم حالا دیگه اتاق اونوریه هم خالی شده . خالی از اون و وسایلش که شاید هیچوقت اجازه ندادم بخودم توشون فضولی کنم و تنها شب خاستگاری ش ادکلن ورساچشو دست بردم که بردارم و بلند شدم و چندتا پیس زدم به کت شلوارش و پیرن سفیدش که یه موقع خم نشه و اتوی لباسش بهم بخوره .
حالا پسرمون مردی شده , حالا دیگه واقعا ِ واقعا همه ی لباساشم جمع کردو رفت و انگار اونی وجود نداشته, خاطره ای وجود ندشته ,انگار هیچ وقت من و اون ماشین بازی نکردیم و سر همو نشکوندیم و باهم قهر نکردیم . و سر هم داد نزدیم و انگار هیچ وقت اینا تموم نشد و کم کم بزرگ نشدیم و وابستگیمون اوج پیدا نکرد و بیشتر همو دوست نداشتیم و جون ندادیم واسه هم .
به همین راحتی ! اره ! یه دوره ی دیگه از زندگی منم تموم شد . حالا باید بشینم و خاطراتمو از پشت پنجره نگاه کنم و لبخند بزنم شایدم یه تلخخند :)
:)