بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات آلبومی» ثبت شده است

فاجعه ای به نام ِ بزرگ شدن

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۰۳ ب.ظ


همیشه  وضعیت اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره . همیشه نمیتونیم بشینیم تو یه کافه و رویا ببافیم و شیک نوتلا سفارش بدیم . یه وقتایی تو افتاب ِ گرم ِ نچسب ِ اسفند باید بشینیم زیر سایه ی درختایی که سعی میکنن جوونه بزنن تا شاید از سوزش گرمای افتاب روی پوستمون کم کنن . باید منتظر بشیم یه چیزی از بالا بیفته و تِق بخوره تو کلمون . چرا ؟ چون که یادمون بره خاطره هایی که که تلق تلق با کفش پاشنه دار تو کله مون رژه میرن و روزای دلنشینو دارن کوفتمون میکنن.

و چه مزخرفه این پروسه ی بزرگ شدن و به تبع اون جدایی ! یه پروسه ی در ابتدا دوست داشتنی اما تو یه بازه نفرت انگیر و دردناک. وقتی که گذاشتی تا بزرگ شی و ارزوهاتو براورده شده ببینین انگار نشستی تا جدا شدن رو ببینی و بری و بره . به همین راحتی  و به همین سرعت . 

همین دیشب تمام وسایلشو جمع کرد و رفت و هیچی ِ هیچی ازش نموند تو خونه جز خاطراتش . دیشب هیچی شبیه قدیم ها نبود .حتا دیگه باغچه های حیاطمونم مث قدیم جایی نداشتن برای بازی کردن و جاده کشیدن با ماشینای کوچولو  و فقط اهن قراضه های دچرخه هامون اون پشت افتاده بود . الان همش هوای ِ دم عید ِ سال های دوره که میچرخه تو سرم . همون روزایی که بنایی داشتیم و  بابا میگفت هر دونه مگسی که بکشین بهتون ده تمن میدم .دعوا ها و سر شیکوندنا و تام وجری بازی و  قهرامون, هی رژه میره هی رژه میره و هر کسیم این رو تجربه کرده اما نمیفهمه من دارم چی میگم و فقط باید سعی کنه تیریپ نصیحت بیاد که من خودم صدتا بهترشو بلدم اما نمیخوام بشنوم و فقط میخوام بشینم بین شلوغی حیاط و طعم خوش ِ بچگی و بازی های پسرونه با یه دهه شصتی و تجربه هایی که شاید خیلی از هم دهه های من تجربه شون نکردن رو به خاطر بیارم و  و گرمای افتاب ِ وحشی رو به جون بخرم و شبا هم سرمای لای پنجره رو یواشکی به جون بخرم و هی با گوشه ی سمت چپ ِ پتو اشکامو پاک کنم که چرا انقر زود گذشت.

 همین دیروز اتاقامون پیش هم بود تختامون سر به سر هم .همون تخت چوبیا که همه چیشون عین هم بود . روتختیا متکاها پتوها .بعد اتاقش رفت اونوری و من تنها شدم  حالا دیگه اتاق اونوریه هم  خالی شده . خالی از اون و وسایلش که شاید هیچوقت اجازه ندادم بخودم توشون فضولی کنم و تنها شب خاستگاری ش ادکلن ورساچشو دست بردم که بردارم و بلند شدم و چندتا پیس زدم به کت شلوارش و پیرن سفیدش که یه موقع خم نشه و اتوی لباسش بهم بخوره .

حالا پسرمون مردی شده , حالا دیگه واقعا ِ واقعا همه ی لباساشم جمع کردو رفت و انگار اونی وجود نداشته, خاطره ای وجود ندشته  ,انگار هیچ وقت من و اون ماشین بازی نکردیم و سر همو نشکوندیم و باهم قهر نکردیم . و سر هم داد نزدیم و انگار هیچ وقت اینا تموم نشد و کم کم بزرگ نشدیم و وابستگیمون اوج پیدا نکرد و بیشتر همو دوست نداشتیم و جون ندادیم واسه هم .

به همین راحتی ! اره ! یه دوره ی دیگه از زندگی منم  تموم شد . حالا باید بشینم و خاطراتمو از پشت پنجره نگاه کنم و لبخند بزنم شایدم یه تلخخند :)



:)


  • نگین ...

خیلی دور خیلی نزدیک

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ

[ یِک جای ِ دور ِ دور ]

قرار بود جهانمان را  رنگ بزنیم , آبی بپاشیم  با آسمان سِت بشود  اما محاصره شدیم بین دیوار هایی که آبی شد .



[ یِک جای ِ نزدیک ِ نزدیک]

قرارمان باید سه شنبه ظهر , ته ِ دلمان را آبی بپاشیم , جهان به این راحتی ها رنگ نمیگیرد .





به یک سبز ملایم مگر نمیشود دل بست ؟؟

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۵۲ ب.ظ


 بعد از بازگشت ِ دوروز ُ نیم حالا میشود به دوراهی ِ تعطیلات ِ موقت فکر کرد .  فیلم یا کتاب ؟؟

هر چند این بین:  ترجمه ,تفریح ,خواب و خوردن هم جایگاه خودشان راحفظ کردند  !!!



+ پیشنهاد های فیلم و کتاب را میپذیریم :)

+ ادرس های اینستاگرام خود را در صورت میل با ما به اشتراک بگذارید 

+ خونه خوبه خونه خوبه :)


[ یَلدا , دو ,سه ,تمام ]

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۲۹ ق.ظ


#جیک_ثانیه_یلدا:)) , بساط ِ یخچالو بکش بیرون , مخمل و فهامه رو ماچ کن , از وحشی اومده , تیموری فورگت و هلو زمستان :)

فقط اینکه فکر نمیکردم انقدر زود پاییز تموم شه بدون ِ اینکه بتونم مث هر سال بگذرونمش! در واقع پاییز امسال یه جور ِ خاصی بود ! راستش شیرینی هاش اونقدر شیرین بود  که تلخیای ِ زیادشو از بین ببره ! که در عین ِ خستگی  و بی خوابی های زیادش  خنده و قهقهه و لحظات ِ خوب ، حالخوبی هاشو نگه داشت , بارونش , برفش  ,مسیر خوابگاه تا دانشگاه, دیدآر ها , نیمروهای نصفه شبی , خوابالوعه شهر ِ موش ها , عدم تعادل جهت پیدا کردن مسیر ایستگاه ِ اتوبوس در صبح گاهایی که از خواب یه ساعنه با تکون های شدید مریم بیدار میشیم و ... .

راستش پاییز ِ ملسی بود :) و یلداش با اتفاقاتی که افتاد یه کم عجیب اما خوب بود :)


شاعر میفرماد:

شب یلدا شد و رفتی و از غم خوانده ام

از این هجرت به آن شب گیسوان افشانده ام

گذشت اما هزاران شب از آن هجران و من

اسیر آن شب یلدای جانسوز مانده ام

+در هرمونیک بخوانید 

+عیدی هم گرفتیم از دوست جان :)


[ یَلدا یک ]

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ب.ظ

                      

 

 



یلدا شبیه ِ دروغ است تقریبا , همه جا  شلوغ بود و ما سر کلاس ِ تاریخ چرت میزدیم .چون شب ِ قبلش به جز جَر و بحث و یک ساعت خوابیدن ,خیالبافی هم میکردیم !. شیرینی نخریدیم ,بلال نخریدیم , سرحال نیستیم ,نمیخندیم, فردا بیکار نیستیم ,از فکر امتحانات کذایی راحت نیستیم و خیلی خوب نمیتوانیم تظاهر به حاآلخوبی ِ دور از خانه و شب ِ یلدایش بکنیم .ب

چه ها خوابند ,فهامه اما بی توجه قاشق کف ظرف میکشد . اهنگ "میخوام برم دریا کنار را "گذاشته , سفره یلدا ننداختیم , تخمه تفت ندادیم ,ذرت بو ندادیم ,گشنه نیستیم ! شاید امشب هم نگران جوش ِ صورتشان باشند ؟ کاش اما شمع روشن کنیم و حافظ بخانیم و شاید بغض بکنیم. منکه میخندم اما چرا شبیه ِ گریه س؟


 


توی ِ امفی تئاتر دانشکده برنامه بود , ساز زدند چند تایی ,شاهنامه خاندند ,فال گرفتند ,مجوز اما به دوتا دختر ندادند برای اجرای ساز ِ دَف, ولی بجایش هندوانه دادن ,انار دادند  ,مثلا حال خوب دادند ,عکس دسته جمعی ِ بالا پشت بامی گرفتند ,سلفی گرفتند ,اش رشته به مقدار زیاد دادند ,اما یک چیزی کم بود انگار باز هم امشب قلابیست , یک چیز بزرگی به اندازه ی یک خلا ِ سیاه رنگ ،کم است انگار این بین . که حتا بازارچه خیریه و خرید از آن و رهبری و عکاسی هم پُرَش نکرد ...



+شاید قرار بوده برف بیاد ؟ و برای همون دل ِ ام شب گرفته ست .شاید حال ِ همه ی ما خوبه 

 + کلیک



چای روضه زخم قلب ما را خوب کرد !

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ق.ظ


اینکه قطعا همیشه بدبختر از ما کسی وجود نداره درش شکی نیس !  اما جدای این خستگی ها و اینکه وقتی به سشنبه و کلاسای نفس گیرش میرسم و احساس میکنم واقعا کم اوردم و دیگه نمیتونم!! و اینگه خدای من هنوز تا پنج شنبه و تموم شدن کلاس ها مونده!؟ و هنوز نمیتونم راحت و کامل بخوابم بخورم و به کارای شخصیم برسم ؟ این روزا انگار یه چیزی رو گم کردم انگار یه چیزی کمه و بسیار دلتنگ شدم! دلتنگ محرم هایی که شبیه محرم بود  و من خونه بودم  اما حسش باهام بود بوی دودش تو دماغم و صدای نوحه هاش تو گوشم . اما گاهی نه بوی دودشش میرسه و نه صداس تبل وسنجش ! اما این وسط یه دلخوشیاییی ارومت میکنه!! مثل 


چای بعد روضه هیئت مسجد خوابگاه بین خستگی و بی خوابی ودرس 




  دفاعی که با نمره ی بیست پروندش بسته میشه!!


و اما بلیط !! بلیطی که به سختی پیدا شد و گذاشته شده زیر تشک تخت که

 هر چند سخت 

 هرچند تلخ

وهرچند کم

اما فردا منو میرسونه به مراسم ها و خونواده و اقوامی رسیدن اونور ! اما من موندم اینور




و هر چند کلی درس و ژوژمان های میان ترمی که همه رو گذاشتن هفته ی  اینده و دست اما  خالی بنده !!!ولی خب این تنها فرصت منه ...

خوابگاه شبیه قبرستونه ! خالی و ساکت !




  • نگین ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • نگین ...





15 مهر 1394 _ میان عشق های دست و پا دار زندگیم :)