نامه هایی از آن جا (1)
[ روز ها , حس ها ]
مثل ِ حسِ بوی ِ بهار از پشت پنجره های حصرشده ی ِ جمعه ها و افتاب ِ نیمه گرم ِ بی جونی که به زور خودشو پرت میکنه تو اتاق ِ دنج و سرد و تاریک ِ سیصد و شش . میدونی اصلا کل ِ جمعه های خوابگاه اینطوری ِ . یک جور ِ خاصی بی جون و دلگیر و پرکار !
صبح ِ جمعه های خوابگاه از 12 ظهر شروع میشه و با نهار خوردن های بعدازظهری و شستن لباس ها و مرتب کردن کمد و و ریختن آتاشقال ها توی ِ سطل های بزرگ ِ محوطه ادامه پیدا میکنه .
تو خابگاه هر روزش جور ِ خاص ِ خودش دلگیر کننده و گاها پر هیجانه , اینجا میشه با تنهایی مطلق ساعت 5 صبح نون پنیر و گردو بخوری و شهرزاد ببینی ,میشه تو اتاقا سرک بکشی و تو تاریکی و سکوت ِ شب دنبال یه نور گوشی بگردی که بری کنارش ولو شی و پچ پچ بکنی تا خود طلوع ,
میشه ماکارونی رو بدون ته دیگ سیب زمینی بخوری و روی سالادت سس نریزی میشه دم خوابگاه زومبا ثبت نام بکنی و با خیال راحت پیچونیش و بجاش بری فلافل نوید اهوازی بخوری و عین خیالتم نباشه که اصلا براچی رفتی باشگاه .
در اصل اینجا هر کاری میتونی بکنی و هیچ کاری نمیتونی انجام بدی ! اینجا پر از خالی هاست . اینجا میتونی روی میز های سیمانی ِ بین ِ صندلی های محوطه ولو شی و از کلاغای زشت و بد صدا عکس بگیری و همونطور که دراز کشیدی و شاخه های درختای لخت و عریون رو میشماری دنیا رو دور سرت بچرخونی و بپرخونی و بچرخونی !
اینجا جمعه ها صبح , از 12 ظهر شروع میشه و شبش , ساعت چهآر ِ صبح ِ فرداش با کلی فکر و خیال تموم میشه , حالا میخواد 8 صبح باشه یا کلاست یکشنبه ظهر .
+ هرمونیک