بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

دهانی جریده از فریاد

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۳۷ ب.ظ

راستش نمیدانستم با وجود ِ این همه امکانات ِ خاکبرسری در جمهوری ِ اسلامی و راه و روش های ِ ارضای ِ نیاز های ِ حیوانی یا غیر حیوانی ِ درون ، هنوز هم هستند مردانی که شب ها از دیوار ِ بلند خوابگاه های دخترانه بالا میروند ،دید میزنند و امنیت روانی دختران یک سرزمین را مورد تجاوز قرار میدهند. 

موردات ِ معضل دار ِ یک خوابگاهی (1)

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۴۰ ق.ظ

اسکار ِ تلخ ترین لحظه هم میرسه به اون لحظه ای که ساعت ده شب ِ و تو حال و هوای ِ خودت نیستی، به صورت ِ گسترده همه چیو کف اتاق پخش کردی و هم اتاقیتم پا به پات ترکونده اتاقو . یهو صدای آقای تاسیسات از چند متریت میرسه به گوشت، . اونجاس که یه نگاه به خودت میکنی یه نگاه به اتاق و یه نگاه به دوربین ! و ندای ِ العفو سر میدی و اینجا دوربین غروب ِ افتاب رو نشون میده . نپرسید که نمیدونم چرا :))))


#هشنگ ِ منکراتی

#هشتگ ِ اون تسبیحو بده به من 

#هشتگ ِ ای بابا  :)))

از تجربه ها

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۱۱ ب.ظ

بعد از ازدواج بدترین کار دنیا دانشجوی ِ شهر ِ دیگری شدن ِ . 

پس دانشجوی شهر ِ دیگه ای نشید چون نه تنها وقتی میاید خونه میبینید نصف وسایلتون نا پدید شده و تعییر کاربری داده و یه جایی افتاده بلکه تمام لباس گرم هاتونو جا میزارید خوابگاه و اینگونه توی سفر یخ میزنید و قندیل میبندید و این صحبت ها . 

حتا گاهی فکر میکنم اگه به یه حدی برسه نبودنم وقتی برگردم چمدونم پشت در ِ :|

  • نگین ...

و دایناسور ِ طلایی

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۱۰ ب.ظ

و دایناسور ِ طلایی ِ تعطیلات تعلق میگیرد بــــــــه بله برون ِ هیجان انگیز ِ پسر عمو که در جشن ِ پایی کوبی ِ اخر شبی ، زن عموی عزیز با یک حرکت ِ غوووودااااااااااااا عمو رو پرت میکنه وسط مجلس تا از حرکات ِ موزون ِ خودش پیروی کنه .

سرگیجه های تهوع آور

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۷ ق.ظ
میگه یکی از ناممکن های این روزگار بسته شدن ِ دهن ِ فامیلاس !
میگم بسته نشدن ِ دهن غیر فامیلم اضافه کن !!

بهار دلکش رسیده دل به جا نباشد انصافانه ست ؟

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۰۹ ب.ظ

یه وقتاییم برای توصیف وضعیتی که توش قرار داری کلمه کم میاری !

میدانم ، یک روز سبز خواهم شد

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ق.ظ

آخرین بار که سال کبیسه بود 4 سال پیش بود که نیم ساعت به سال تحویل همه چی بهم ریخت . لبخند مامان بابا و امید ِمحمد و ارزوی همه .

به خودم اومدم و میبینم پس فردا عیده و من خالی از حس.  

چشم وا میکنم ، از شیار پنجره ی اتاق نور مستقیم خورده تو چشمم ، انگار همه وول میخورن و کل ِحیاط پر از خاک و سم و گل و گلدونه . بیشتر دقت میکنم بابا اون گوشه داره با گلا حرف میزنه .

 حالا دو روز دیگه عیده و من هنوز نمیدونم که چرا دقیقا ؟ کی میدونه باید چی خواست تو این دقیقه ها ؟ چیشد که انقد دیر شد اصلا ؟


میترسم ازون روزی که دیوونه نباشی ...

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ب.ظ

این روزا همش دارم فکر میکنم . به قاشق کنار بشقابی که توش قرمه سبزی مونده ، به پالتویی که از خشکشویی گرفتم ، تو کاوره و الان از تخت اویزونه , به انگشتری که زندایی از انگشتش در آورد و کرد تو انگشت من و حالا انگار که گمش کردم ، به نون چایی هایی که مریم از شیراز آورده بود ، به خنده های محسن وسبا ، به کمر شلوار کرم رنگه که لق میزنه ، به ویندوز لپتاپم که هی میپره ، به پروژه ها ، به دکتر "ب " ، به خونه ، به مامان ، به بابا  ، به کارت ویزیتی که داداش دیروز سفارش داد، به خودم ، به خودم ؟


1. نفهمیدم پس من کی وقت دارم تا بتونم به قولی که به سبا دادم عمل کنم ؟ سفر دونفره به یک مکان نامعلوم و یه روز عکس بازی تو خیابون ها !


2. به طور جنون آمیزی هر نیمه شب ،حتی اگه پروژه ها برا کلکسیون ِفردا مونده باشه فیلم میبینم و این میطلبه همینطور وحشیانه فیلم دانلود کنم _ آره خب اکانت نامحدود دکتری دارم و کیف دنیا رو میکنم (ایکون دیرام رام رام دیرام رام - هِد میزند _بسوزید)


3. این طوریه که کلا تو تاریکی به سر میبریم!  قبل از طلوع میزنم بیرون بعد از غروب برمیگردم تا بیام و به تخت عزیزم برسم . 


4. به یک نفر پایه ، حتا چهارپایه جهت متر کردن خیابان ها در این هوا و کمی کافه گردی و عکاسی نیازمندیم . گور بابای درس و این صوبتا :/

الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی ؟ یا کی ؟

پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۱۰ ب.ظ
آخرین باری که سرم زدم رو یادم نمیاد. شاید همون موقع ها  بود که دغدغه م امتحان ریاضی فردام بوده .
علی ای حال نمیدونستم یسری پرستارایی هنوزم هستن که بدون فکر  سوالای چرت وپرت میپرسن : 
مث اینکه : عزیزم هنوز مدرسه میری یا دانشجویی ؟ اسمت چیه ؟ پنبه ی الکلی رو میکشه رو دستم . عزیزم دستت رو مشت کن .  رشته ت چیه ؟ شترققق اون بیلبیلکو میکنه تو رگم و باز میپرسه :کجایی حالا ؟ چت شده ؟ این رشته ت چی هست ینی چیکار میکنید؟  و....
آخه قربون شکل ماهت این سوالا چیه با این حال خرابم هی میپرسی از منی که نای حرف زدن ندارم ؟ خب دورت بگردم مدرسه چیه ؟ دانش اموزا انقد سن بالا میزنن یا من انقد بیبیی فیسم ؟
وات د فاز اصلا ، یا چی ؟
+من مخلص همه پرستارام 
+قانون مورفی بود یا نیوتون ؟ که اینطوری ما رو از رفتن انداخت .مامانه  نمیزاره فردا برم سر درس و مشق :/  
+پس سیستم دفاعی بدن چه غلطی میکنه ؟
+ من که نمیدونم چی شد که اینطوری شد ولی علما میگن شاید ازین ویروس جدیدا باشه . اما سوالی که پیش میاد این ویروس جدیدا چرا انقد وحشی شدن؟ بیخبر ویهویی آخر هفته اونم  :/ اتک میزنن

اعترافات ذهن خطرناک من (1)

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۵۰ ب.ظ
حدود سه ماهه که عاشق رُبلِت هستم  یعنی غذای مورد علاقه م مخلوط ِ رب و تخم مرغه و تو خونه یواشکی این غذا رو میخورم . از فسنجون بدم میاد ولی اگه شور باشه و شیرین نباشه میخورم . در هرصورت چون دل آشپز نشکنه باید بخورمش ها ؟ قهوه رو به خاطر بابام  دوست دارم و چون قند داره دور از چشمش یه عالمه شکر توش میریزم . البته این یه جور تظاهر به دوست داشتنه و شاید کار ِ کثیفی باشه .
از نظر آرزو من خیلی عجیبم که نه اهل قاقالیلی خوردن تو جاده م و نه پاستیل و لواشک دوست دارم و یه جورایی لکه ی ننگ ِ دخترا هستم ؟ 
من عاشق بچه های کوچولو ام و حوصله ی زیادی دارم و میتونم زمان زیادی باهاشون بگذرونم اما فکر ِ این که یه روزی بخوام بچه دار شم منو دیوونه میکنه ! شاید هم بخاطر ِ ترس ِ ، اونم ترس از ازدواج . بیشتر اوقات با خودم فکر میکنم اگه من ازدواج کنم خدا بدترین تنبیه رو برام درنظر بگیره این ِ که نتونم بچه دار بشم . بزارید بی تعارف تر بگم منظورم اینه که چون من عاشق بچه م قراره این اتفاق بیفته !!
من از لقب دادن به آدما خوشم میاد اما تا حالا این کارو نکردم ! شاید هم انقد از این ماجرا گذشته که یادم نمیاد . برای ِ همینم هست دوست دارم جاهایی که اسم های عجیب غریب داره غذا بخورم  و برم. مثلا کله پزی بهمن سگ پز ، پیتزا داوود ، یا ساندویچی ِ فری کثیف و ازین دست جاها ...
شاید از خی لی ها این جمله رو شنیدم که آره ... درکت میکنم ! اما میدونم دروغه ! چون نمیفهمه من برای ِ این دارم یکی یکی خاستگارارو رد میکنم که نمیتونم به دلیل واقعی ِ جواب این سوالم برسم که : شما ! چرا الان اینجا نشستی و مثلا به طور ِ رسمی منو میخوای ؟
از طلا و بدلیجات و بعضی جینگولیجات متنفرم اما یه چیزایی توشون  هست که خوشم میاد و هنوز نتونستم دقیق بفهمم پس چه چیزی میتونه من رو خوشحال کنه ؟ یا من دقیقا چیو دوست دارم ؟ شاید جوابم همه چیز باشه !!
 در واقع به طور ِ واقعی هیچ کس نتونسته منو کاملا سوپرایز کنه چون همیشه یه جاهایی و یه چیزایی لو رفته و من وانمود کردم که از چیزی خبر ندارم . بالاخره برای ادمی که تو کار ِ غافلگیری ِ همیشگی ِ آدم هاست خیلی سخت نیست فهمیدن برنامه های ناقصشون . ولی فکر کنم کار سختی نباشه خوشحال کردن ِ (حداقل موقتی ِ ) ادم ها از روی حرفاشون وشاید با چیزهایی که خودمون عاشقشیم و قلبا دوست داریم این کار راحت تر انجام بشه . 



+ از چالش خوشم نمیاد . همینطور شرکت کردن تو این داستانا .از همتون چه خاموش چه روشن میخوام شما هم این عنوان رو انتخاب کنید . تو دفتر واقعی با خودکار یا مجازیتون اعترافاتتون رو بخش بخش بنویسید . چون کار ِ هیجان انگیزیه و چه خودتون و چه مخاطب هاتون چیزهای جالبی رو ازش کشف میکنند . دقیقا عین تیکه های یه پازل :) و اگر دوست داشتید بهم خبر بدید . این نه بازیه نه چالش فقط یه حرکت هیجان انگیزه که بعدا میفهمید :)