بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

وادادگی

جمعه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۱ ق.ظ

در تاریک ترین نقطه ی جغرافیایی، و هجوم پژواک گذشته .


#مثل بالا آوردن تمام خاطرات :) 

  • نگین ...

Move on

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۴:۲۰ ق.ظ

برشی از یک قسمت زندگیم  که به لحاظ زمانی خیلی هم دور نیست رو بخاطر آوردم و ناخودآگاه تماماً لبخند شدم .

وقنی دوخت آخرین کیفم تموم شد ساعت ۵ ونیم عصر شده بود.   (دوخت و مونتاژ قسمت آخر کار نیست  و بعد از اون تمیز کاری و ریزه کاری و رنگ لبه و سمباده ش میمونه) 

همین دیروز بود دیگه . درست ۶ روز از وقتی که خلق کردنش رو شروع کردم گذشته بود .

آلارم گوشیم داشت خودکشی میکرد اما توان خاموش کردنش رو نداشتم .  فقط با صداش پرت شدم به دو روز قبل که بعد از ظهر همین ساعت و با همین آلارم از خواب بیدار شدم تا دوخت کیف رو ادامه بدم . حالا ۳۵ ساعت میشد که نخوابیده بودم.

حس رهایی داشتم . از اتاق زدم بیرون .نفس عمیق کشیدم و وسط هال پیش مامان بابا، کف زمین ولو شدم .

به کیف نگاه میکردم و حس تنفر داشتم ، حس خستگی  و رنج.  درد تمام بدنم رو  محاصره کرده بود ، نه قلنج شکوندن های بابا فایده داشت نه ماساژ های خواهرم.

این شیش روز عین فیلم گذشت از جلوی چشمام . پلکامو گذاشتم رو هم . ازش متنفر بودم اما بغلش کردم و حس خوب تموم شدن این کیف لعنتی داشت منو میبرد بالای بالا ... 

بهش گفتم ممنون که تموم شدی . ممنون که سبکم کردی ، آرومم کردی ، مرسی که متولد شدی و فهمیدم که میتونم ،فهمیدم میتونم با خلق کردن خودم باشم . خود ِ واقعیم .

الان آرومم.  نشستم رو تخت ، چایی خرما میخورم و عکس مشتری هامو ادیت میکنم . دیشب خوابیدم و امشب هم می‌خوابم . حالا یکی از کارام تیک خورده ، کیف کنارمه . همه دوست دارن این محصولِ خلق شده با دستای منو.

اوضاع خوبه و حتی لذت بعد اون سختی بهترش می‌کنه .

یه روز دیگه میاد و من هر چی که بهم گذشته رو فراموش میکنم و ازین اتفاق ها فقط و فقط یه اخم یا لبخند به جا میمونه :)

*صبح شد :)

بار ِ هستی

شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۵۷ ب.ظ

ما خیلی چیزا رو فراموش نمیکنیم .فقط وقتی بایکوت میشن دیگه نبش قبرشون نمی‌کنیم .

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۵۳ ق.ظ

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم #حافظ


اختلال ناهماهنگی رشدی

دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۱۹ ق.ظ

آره . این انتخاب خودم بود تا حرف ندارم چیزی نگم یا وقتی دستم درد میکنه نارسا ننویسم‌. فکرا رو میزنم کنار، پنجره رو میکشم به چپ تا هوا بیاد .لپتاپ رو باز میکنم. مقاله ی ۴۴ ام :«اختلال ناهماهنگی رشد» که میگه: «هماهنگی حرکتی ضعیف در کودکان  از سالهای قبل از ۱۹۳۷ مورد توجه قرار گرفته بود و...» سال ۱۹۳۷... اگه تو آلمان بودم شغلم چی بود؟ تازه چند سال سایه ی سیاه و شوم جنگ از زندگیم دور شده بود، یه شِف بی حوصله بودم که تو یه رستوران  که بعد اون همه دریدن و دریده شدن تازه میخواد پا بگیره و پر شده از یه مشت ایرلندی مست کار میکنه و موقع سرخ کردن یه پره نازک گوشت خوک از برشته شدنش ذوق میکنه،  یا شاید یه زن تنها بودم که بدون شوهرم و با طعم آخرین بوسه ش تو یکی از صبح های گرفته ی ماه اکتبر سال ۱۹۱۵ کنار شومینه شالگردنی سبز لجنی با گره های نامتقارن میبافه و هرروز عصر کیک سیب و گردو میپزه. یا اون بچه ای هستم که سال هزار و نهصد و سی و شاید هشت بدنیا اومده و قراره بخاطر اینکه اختلال حرکتی داره، بندازنش تو طرح پاکسازی نژادی.

توخطوط مقاله گم میشم و یهو نگاهم رو پاراگراف بعدی قفل میشه، نوشته: «کودکان مبتلا به این نشانگان در یادگیری و انجام یک فعالیت حرکتی که از آن ها انتظار میرود، رفتار حرکتی ناموزون و بی کفایتی از خود نشان می‌دهند.»  تا میام تمرکز از دست رفتمو دوباره جمع کنم، معصومه صدام میزنه، چایی میخوری؟ «آره»ای ضعیف از ته دیافراگمم کنده میشه و نگاهم میفته رو سایه ی درخت چناری که از پنجره افتاده رو دیوار سمت راستی . 

 اختلال رشدی حرکتی، روی حسها چقدر تأثیر میذاره؟  یعنی ممکنه وقتی داری ستاره ها رو می‌شمری و لب پنجره آویزون شدی، نتونی بگی: «هوی یارو! دوست دارم؟» یا نتونی از ساعت ۹ تا ۱ شب عین نخورده مستا تو خیابونا راه بری و تلو تلو بخوری و بخندی، و آش رشته بریزی تو حلقت؟ ، آدم ها رو نگاه کنی اما نبینی، یا... یا طوری تو چشاش نگاه کنی که انگار جای دیگه ای واسه نگاه کردن نیست، و بی هدف فقط باهاش حرف بزنی؟

این یارو تو خط ۳۴ام نوشته: «این اختلال، پیشرفت تحصیلی و سایر فعالیت های روزمره  فرد را دچار اختلال میکند. در این سندروم علیرغم سالم بودن سیستم عصبی حسی-حرکتی، حرکات به صورت هماهنگ و ماهرانه انجام نمی‌گیرد...» لپتاپم رو می‌بندم تا بفهمه رِئیس کیه! مثل بچه مدرسه ایا که دیر کردن، با عجله ای بی دلیل، فیشا رو میارم و فیش برداری میکنم از چیزایی که تو حکومت نظامیِ ذهنم واسه خودشون دارن بی مجوز میان و میرن. خیر سرم می‌خوام این دفعه یه مقاله بنویسم از آدمایی که اعصاب حسی حرکتیشون از بین میره. اینا ناهماهنگی توشون داد میزنه؛ مثل توی عنتر! نویسنده احمقی که نمیشناسمت و نمیدونم واقعاً همینقدر مزخرفی یا نه. همینقدر اعصاب حرکتی سالمت رو اعصاب حرکتی سالمم هست یا نه. اصلا اینایی که اعصاب حرکتیشون اینطوریه، هی دچار اختلاف میشن و نمیفهمن دارن چیکار میکنن، مثل من. که همه ابعاد زندگیشون دچار مشکل میشه، مثل من. شت! چقدر مثل منین!

 ولی راستش مطمئن نیستم. شاید موضوع چیپی باشه برا مقاله، اما چیپ تر از اینکه قدت ۲متر و ۱۰سانت باشه، احساست چی؟ اون کوتوله مونده. نمیفهمی یه آدم با برق چشاش بهت گفته دوست دارم؟ چرا نفهمیدی؟ داشتی مقاله مینوشتی؟ مقالتم که مال خودت نبود آقای نویسنده! تو یه تایپیست احمق بودی که یقه اش کج و برق چشمی که گفته دوستت دارم رو نفهمیده و گذاشته فنجون چاییش سردتر از آتیش زن بیوه ای باشه که داره گره های نامتقارن یه شالگردن سبز لجنی رو باز میکنه تا دوباره، برای بار هزارم ببافه!

صفیه این وسط، عین مأمورای خوشپوش و وقت شناس پستچی، با ادب و وقار خاصی یه لیوان چایی دارچین میاره، میذاره کنار دستم، سرشو خم می‌کنه، چشاشو ریز میکنه و دستشو جلوی چشمام تکون میده تا از خواب با چشمای بازم بیارتم بیرون؛

-با توام! داری میگی رفتار حرکتی ناموزون؟ چی؟!

انگار همه این مدت داشتم تو بیداری بلند بلند خواب میدیدم. به بخارای کم حوصله چاییم خیره ام هنوز. بهش میگم :«رفتار حرکتی ناموزون... آره خب. اختلاله دیگه! من باید اینارو درمان کنم یا نه؟  به جای بانجی جامپ بازی بیا بگو چه پروداکت حسی ای طراحی کنم براش؟» پامیشم مثل ساموراییای ژاپنی قبل بمب اتم، دوزانو میشینم و با انگشت اشاره میگم : «گیرنده برق نگاه با رویکرد... یا گیرنده های الکتریکی لبخند های دزدکی با توان صدهزار اسب بخار یا... اونوقت رویکردم چی باشه؟  طراحی  محصولی برای اختلال رشد حرکتی-احساسی با رویکرد...» چایی رو دور انگشتام محاصره میکنم، هنوز نگاش نکردم. بلند بلند خواب میبینم باز: «ها صفیه؟»

  • نگین ...

سیال ِ ذهن

شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۴۶ ق.ظ
پس از کلی غرولند و پایین دادن قلوپ آخر ِ چایی سرد شده م، انبوهی از گیف های دپو شده رو براش فرستادم و پس از دیدن دوباره ی هر ۳۸ تاشون انگار که هرمونی در من شروع به ترشح کرده باشه، حالم عوض شد و آرامش پا به دنیای من گذاشت.
 میپرسین چرا؟ جوابش خیلی ابتدایی به نظر میرسه، چون اتاقمو مرتب کردم . شاید بگید چه ربطی داره؟  آخه همیشه پدرم میگه: «اتاق ِ آدم نشان از ذهن آدمی داره». 
یعنی شما ببین چه ذهن داغونی داشتم  که یک هفته بدون اینکه کَکَم بِگَزه تو اون شلوغی زندگی کردم و توانایی جمع کردن اون حجم وسایل رو نداشتم، یا بهتره بگم شاید اصلا نمیخواستم، چون ذهنم این فرمان رو صادر نمی‌کرد. 
اما گیف ها .... 
در مسخره ترین حالت ممکن دیدن گیف ها حس رهایی رو در من متولد کرد.
  گیف اولی، بادی که میپیچید لای موهای دخترک مو مشکی، گیف ۱۴امی، نگاه دو تیله ی قهوه ای که در قعر کهکشان ها نفوذ میکرد و توی تاریکی شب گم میشد، گیف ۱۹ام و نم ِ بارون و پنجره ی نیمه باز و بادی که پرده رو میرقصوند و گیف ۳۴امی و خاطراتی که جلوی چشمم مرور شده ، لَختی بعد ناپدید میشن و تنم رو مور مور میکنن .
چشم هامو می‌بندم. بادی که میخوره تو صورتم، تجسم ِ اتاق ِ مرتب و نظمی که توی ذهنم حاکم شده رو به رُخِ خاطرات معمولی ِروزهای نه چندان دورِ گذشته م میکشه و همه و همه، حس آرامش رو در من به جریان میاندازن. جریان سیال. یک جریان ِ سیال ِ آبی.

+ساعت ۰۰:۳۵من دلتنگ ترین آدم روی زمین بودم 

+ساعت ۰۴:۴۶ من آروم ترین آدم روی زمین هستم 

پ.ن: 

دلتنگی‌های آدمی را 

باد ترانه‌ای می‌خواند …

مارگوت_بیگل 🔁احمد_شاملو 

باباحاجیزاسیون

چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۲۸ ب.ظ

مشاهده کردن آدما برام یه تفریحه ، (قبلا تو یه پست فرق دیدن و مشاهده کردن و نگاه کردن رو توضیح داده بودم) ، مدت ها این برام یه تمرین بود ، تو خیابون ،تو مترو ، تو فروشگاه ها تو آرایشگاه ها تو مطب ها فقط آدما رو مشاهده میکردم .

مشاهده ی رفتاری انسان ها در برخورد با تکنولوژی ، این یه موردی بود که خیلی باهاش تمرین دیدن رو انجام دادم  و چیزای جالبی دستگیرم شد، اما حسی که این نتایج بهم داد ترس بود. بله، رشد تکنولوژی برای من حسی دقیقا مثل ترس بوجود آورد و مدت ها ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. 

حالا چرا این همه وقت گذشته و من الان یاد این مقوله بیفتم؟

باباحاجی دیشب خونه ی ما بود  - من به پدر بزرگم میگم باباحاجی -  شام  براش شامی و فرنی درست کردم ، حالا چ چرا فرنی؟ چون به لبنیات علاقه داره و همیشه یادمه خونشون غذاهای خوشمزه ی خاص پیدا میشد و تو راه روی منتهی به حیاط ِ پشتی که خیلیم خنک بود باکس های نوشابه ی کانادا و کارتون های پفک نمکی و کلی چیز دیگه انبار بود. ولی بابا حاجی بی توجه به همه ی این خوراکیا شبا عادت داشت یه کاسه برداره  توش شیر و شکر بریزه  و نون تیلیت کنه و با اشتها بخوره و این غذا برای من شد جزو شیرین ترین نوستالژی ها . 

بماند که نه فرنی رو خورد نه شامی رو ، پنیر رو گذاشت رو میز براش شیر داغ کردم و با انگورای حیاط، دو لقمه خورد و کشید کنار ، 

تکنولوژی کجای داستان بود ؟؟ اونجا که با ایمو زنگ زدم تا با بابا صحبت کنه ، تماس تصویری بود و  عکس العملش جالب . بین این که پسرشو ببینه یا گوشیو بگیره دم گوشش که صدا بره اون ور خط دو دل بود و بین راه گوشیو نگه داشته بود تا رفتم گرفتم جلوش و گفتم اینطوری ببینش و حرف بزن ، صدات می ره . جالبه به دقیقه نکشید که بلند بلند شروع کرد حرف زدن و خوش و بش کردن و خندیدن ، انگار نه بابا نشسته جلوش و دارن دلو قلوه میدن. بعدم گوشیمو ازم گرفت و انگار که تازه خوشش اومده بود می‌گفت به فلانیم زنگ بزنیم خب ؟؟

حالا من به جای این که نگران باشم که امروز قورمه سبزی امروز رو میخوره یا نه دارم فکر میکنم اگه براش یه گوشی هوشمند بخریم چه اتفاقی میفته ؟چقدر طول می‌کشه که خوب همه چیز رو بلد بشه ؟ و سوال آخر اینه که بالاخره آدم تکنولوژی رو میبلعه، یا تکنولوژی آدمو؟

  • نگین ...

به من نخند عزیزم تا نمونه غم هام

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۰۳ ق.ظ

صدای تقّ ریزی اومد. فهمیدم که بله، پایی خورده بهش و اونم رفته تو دیوار و یه لکه نم دار کاشته روش . و شکسته...

داشتم کیف میدوختم و خندوانه می‌دیدم و خوشحال بودم که «حالا برنامه هام رو رواله...» اما یهو قلبم از جا کنده شد. حتی کوک ها رو اشتباه زدم و دوبار با سوزن دستمو سوراخ کردم. اونطرف مهیار - برادر زاده ی شش ماه م - داره سروصدا می‌کنه و بهزاد عمرانی که خیلیم لاغرتر شده تو تلویزیون میخونه، اما روحم! نمی‌دونم کجا داره سیر می‌کنه!

شایدم میدونم ؟ نه، نه چون آدم خاطره بازی هستم، البته بهتره بگم آدم خاطره سازیم که بعدش شور خاطره بازی رو درمیارم پهن میکنم جلو‌ آفتاب خشک شه و پودرش میکنم و میریزم تو فکرم که مزّش... تلخ شه.

حالا شاید بگین دارم از چی حرف میزنم؟ جوابش ساده ست؛ ماگ. ماگِ سفیدِ ساده با نقش دوازده تا دایره و مربع، که‌ توشو نگاه کنی انگار به یه چاه هویجی زل زدی. اومدنش تو زندگیم برمیگرده به سالی که اول راهنمایی بودم و یهو به‌ خودم اومدم دیدم اینو با یه جا حوله ای گذاشتن تو بغلم گفتن مواظبش باش، این جایزته. اولین ماگی بود که وارد وسایل شخصی من شد. همیشه توی کتابخونه ام بود و بیشتر از چشام مراقب بودم که نشکنه. حتی تا همین چند لحظه پیش هن تو خونه و گوشه ی دیوار کنار تلویزیون بود. اما حالا دیگه ماگی در کار نیست، یه کالبد رنگ پریده که از بالا تا پایین ترک خورده و یه تیکه سرامیکی از لبه اش، مثل دندون شیری یه بچه ی شرّ، پریده و معلوم نیست کجا و چطوری افتاده. الان انگار از اول هیچ ماگی وجود نداشته، فقط خاطراتی مبهم دارم از چیزی ارزشمند و شکننده که همه این سالها لبه پرتگاه کتاب خونه ام نشسته بوده و هی نگاهش کردم و هی جلوی چشمم مرور شدن، و رنگ باختن...

  • نگین ...

کمی تا قسمتی تابستان

جمعه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۱۹ ق.ظ

کلا آدم آرایشگاه برویی نیستم و اغلب خودم از پس خودم برمیام ،مگه کوتاهی مو یا یه چیز خاص پیش بیاد . یادمه تمام بچگیم جز مدل کُپ تخم مرغی ، مدل دیگه ای نزدم موهامو . یه سال یبار مامانم می‌بردم پیش افسانه خانم و میشستم رو صندلی و موهامو کپ تخم مرغی میزد .

عاشق این بودم که یبارم که شده موهامو مدل آناناسی ، فروهر یا فارآ بزنم و خیلی خفن بشم ، اما اینا چیزی نبود جز خیال، چون همیشه می‌شنیدم که این مدلا برا تو خوب نیست، پیشونیت کوتاهه یا بهت نمیاد .

میدونید آرایشگاه های زنونه جای عجیبیه ، یا همه دارن داشته ها و نداشته هاشونو به رخ هم میکشن یا سر از کار بغل دستی و چارتا همسایه اونور تر در میارن و یه دسته م  هست که انگشت به دهان این دسته ها رو مشاهده میکنه ، درست مثل من ... 

امروز بعد از مدت ها رفتم آرایشگاه، بعد از تموم شدن مانیکور، رو به آرایشگر گفتم :«خب ، کوتاه کن بره» ، که با چشای قلمبه ش مواجه شدم و این جمله که نه حیفه !!! چطوری دلت میاد؟؟ گفتم به راحتی ،درست مثل بعد از عروسی برادرم، که بعد از سال ها قید اون طول مو رو زدم و کچلشون کردم ....

چیه این دلبستگی و وابستگی کوفتی ؟ زندگی تنوع میخواد هیجان میخواد ،نمردید از یکنواختی ؟؟؟

اما کور خوندید ,به خرجش نرفت تا اینکه چند بار باشدت هرچه تمام تر گفتم لطفا بزن بره و دیگه راضی شد پیش بند رو ببنده پشت گردنم و آبپاش مو رو بیاره، اونوقت با حرص شونه رو کشید رو موهام و همزمان در مورد فواید موی بلند حرف زد ، با گیره موهارو‌ بالای سرم جمع کرد و گردنمو با شدت صاف کرد و گفت معمولی باش! و در مورد انواع مو، نظریه فلانی و بهمانی حرف زد و اون بین پرسید : مصری ِ فانتزی دیگه؟ مدل رو میگفت ، سر تکون دادم و دوباره شروع کرد داستان بافی در مورد عروسی های یهویی درجه یک و موی کوتاه و زیبایی چهره سخنرانی کردن و مغز من رو از وجه داخلی ِ منتها الیه سمت راست خورد ، در تمام مدت پروسه ی کوتاهی نه تنها آرایشگر بلکه مادرش و خواهرش غر زدند که :«ولی حیففف بوداااا» ‌ و وقتی که کار تموم شد سه تایی با هم  گفتن واااای چقد بهت میاد :)))  اره، اره ،گفتم که لامذهب جای عجیبیه این آرایشگاه‌های زنونه ... :)))

به این صورت  که  شما برای دم ابرو ، مدل و رنگ مو و لاک ناخونت هیچ اختیاری نداری و نمیتونی تصمیم بگیری و همیشه یکی هست که بگه نههههه خوب نیست ، یه چیز دیگه ....


#ازماست_که_برماست

Remember your green memories

پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۳ ب.ظ



"یه خاطره، چیه ؟"

خاطره یه اتفاق نسبتا تازه و دورِ دست نخورده ی فریز شده نیست! شاید اون روزی باشه که هی باید توی ذهنت تکرار بشه واسه ساختن لحظه های خوب؛ . خب هر روز می‌تونه خاطره ی اون اتفاق زنده بشه، مثلاً پنجشنبه ی هر هفته، ۱۴ام هر ماه، و یا ساعت ۸ هر صبح نسبتاً ابری جلوی شهرداری. یا شایدم هر جایی که شیبدارِ و به راحتی نگاهت سُر میخوره رو انبوه ساختمونای مدفون شده بین دود و کثافت شهر ،بعد آفتاب بخوره وسط فرق سرت اما یه بادِ خنکِ گوگولی بپیچه تو لباست، از آستینت بره تو و از یقه ات بزنه بیرون و جیگرت حال بیاد از خنکی یهوییش، و تو  توی ارتفاع باشی و فقط به رسیدن فکر کنی.

خاطره برای من همون لبخندیه که میاد رو لبم، خودِ اون اتفاقیه که همیشه تازه ست، خودِ خودِ رسیدن! و می‌دونم که بعضی خاطره ها جاشون رو به هیچی نمیدن... جز خاطره های بهتر و لبخندای پهن تر :)




کلکچال - 14تیر 97- با حضور سبز : *-*-*