بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شب های روشن» ثبت شده است

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم؟

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۴۲ ق.ظ

کارم را دادم رفت. منظورم پایان نامه است. درست 23 روز قبل و با تمام اتفاقات پیش بینی نشده و تصورات بر هم ریخته. نه به همین راحتی و با این درجه از اهمیت؛ بلکه به اندازه ی 212 صفحه، 32912 کلمه و یک سال و 7 ماه بر روی کیبورد کوبیدن، اشک ریختن، خواندن، شنیدن و به جان خریدن هر آنچه هست، تا آنطور که باید تمام بشود. تمام ِ تمام.

از اینجا که هستم شاید نا امید ترین جسم حجیم ِ سیاهی به نظر برسم که کنج اتاق قنبرک زده. در واقعیت اما هر روز صبح قبل بیدار شدن ظرف امید را پر کرده و بین کتاب های ناخوانده و فیلم های نا دیده و غذاهای نخورده و موسیقی های ناشنیده و خواب های نرفته ی یکسال اخیر قدم میزنم. توی عکس های خام مشتری ها میچرخم و هر کدام را با خیالم ادیت میکنم. شب ها اما با چه کنم- چه نکنم های کارگاه موقت ِ راه نیفتاده به خواب می روم. علی ای حال، هر چه بود و هست من دقیقا همان جایی ایستادم که تا دو ماه پیش آرزویش در سرم می رقصید. وقتی لبم می خندد چه اهمیت دارد که کمی غم توی دلم ته نشین بشود و کمی ترس در وجودم رخنه کرده باشد و نیرو محرکه ی تمام حرکات فصل جدید زندگی ام را به باد فنا داده باشم؟

  • نگین ...

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۰۷ ب.ظ

سر رسید کوچولوی همیشه همراه ِ جلد قهوه ایم چشمک میزد . بعد مدت ها بازش کردم و یادداشت های کمی که داشتم رو مرور کردم . ۹۶ ، ۹۷ ، ۹۸.
چقدر همه چیز عوض شده وقتی میام تا دوباره بنویسم . از آخرین نوشته م دقیقا ۶ ماه گذشته . دغدغه ها و حالت ها عوض شدن و چیزهای با ارزشی جاشون رو واگذار کردن به حاشیه های زندگیم. تو این شیش ماه ، اتفاق ها بیش از تصورم زیاد و با سرعت بودن ‌.
همکاری من با دکتر الف تموم شد ، گلدون ها آماده ی تحویله ، ترنه حدودا برام تموم شد و چیزی فراتر از اون با آدمی که خیلی بالاتر از یک رفیقه خلق شد ، پام شکست و چیزی غریب به ۴۳ روزه که تو خونه م. پایان نامه دوباره تمدید شد ، رویاها بزرگ تر شد و مسیر سخت تر  و من مدام توی غار تنهایی رفت و آمد کردم و بزرگترین مراقبه ها رو تجربه کردم و خیلی ها رو دیگه از غربال معاشرت هام رد نکردم و کمتر چیزی پیدا میشه که آزارم بده .
 صبح ها از طراحی تعاملی میخونم و مدام توی سرم ریشه ی مشکلات بچه های ماسکواسکلتال و نوروماسکولار رو مرور میکنم و به راه حل این مشکلات فکر میکنم، و ظهر ها با فکر نشانه شناسی و کهن الگو ها سعی میکنم بیشتر به حرکت فکر کنم. عصر ها تا شب فیلم میبینم  و در نهایت  شب تا صبح به زندگی خیره میشم و با خیال آرزوهام به خواب میرم .

و اما رها شدگی .
 که پاشیدن بذرش با رنج همراهه و دیدن نهالش بس لذت بخش .

 

+ و حالا،  فقط یه جای سبز با مه و نم بارون،  بدون رد پایی از انسان عصر جدید می‌تونه تیر خلاص رو بهم بزنه :)

  • نگین ...

Move on

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۴:۲۰ ق.ظ

برشی از یک قسمت زندگیم  که به لحاظ زمانی خیلی هم دور نیست رو بخاطر آوردم و ناخودآگاه تماماً لبخند شدم .

وقنی دوخت آخرین کیفم تموم شد ساعت ۵ ونیم عصر شده بود.   (دوخت و مونتاژ قسمت آخر کار نیست  و بعد از اون تمیز کاری و ریزه کاری و رنگ لبه و سمباده ش میمونه) 

همین دیروز بود دیگه . درست ۶ روز از وقتی که خلق کردنش رو شروع کردم گذشته بود .

آلارم گوشیم داشت خودکشی میکرد اما توان خاموش کردنش رو نداشتم .  فقط با صداش پرت شدم به دو روز قبل که بعد از ظهر همین ساعت و با همین آلارم از خواب بیدار شدم تا دوخت کیف رو ادامه بدم . حالا ۳۵ ساعت میشد که نخوابیده بودم.

حس رهایی داشتم . از اتاق زدم بیرون .نفس عمیق کشیدم و وسط هال پیش مامان بابا، کف زمین ولو شدم .

به کیف نگاه میکردم و حس تنفر داشتم ، حس خستگی  و رنج.  درد تمام بدنم رو  محاصره کرده بود ، نه قلنج شکوندن های بابا فایده داشت نه ماساژ های خواهرم.

این شیش روز عین فیلم گذشت از جلوی چشمام . پلکامو گذاشتم رو هم . ازش متنفر بودم اما بغلش کردم و حس خوب تموم شدن این کیف لعنتی داشت منو میبرد بالای بالا ... 

بهش گفتم ممنون که تموم شدی . ممنون که سبکم کردی ، آرومم کردی ، مرسی که متولد شدی و فهمیدم که میتونم ،فهمیدم میتونم با خلق کردن خودم باشم . خود ِ واقعیم .

الان آرومم.  نشستم رو تخت ، چایی خرما میخورم و عکس مشتری هامو ادیت میکنم . دیشب خوابیدم و امشب هم می‌خوابم . حالا یکی از کارام تیک خورده ، کیف کنارمه . همه دوست دارن این محصولِ خلق شده با دستای منو.

اوضاع خوبه و حتی لذت بعد اون سختی بهترش می‌کنه .

یه روز دیگه میاد و من هر چی که بهم گذشته رو فراموش میکنم و ازین اتفاق ها فقط و فقط یه اخم یا لبخند به جا میمونه :)

*صبح شد :)

باباحاجیزاسیون

چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۲۸ ب.ظ

مشاهده کردن آدما برام یه تفریحه ، (قبلا تو یه پست فرق دیدن و مشاهده کردن و نگاه کردن رو توضیح داده بودم) ، مدت ها این برام یه تمرین بود ، تو خیابون ،تو مترو ، تو فروشگاه ها تو آرایشگاه ها تو مطب ها فقط آدما رو مشاهده میکردم .

مشاهده ی رفتاری انسان ها در برخورد با تکنولوژی ، این یه موردی بود که خیلی باهاش تمرین دیدن رو انجام دادم  و چیزای جالبی دستگیرم شد، اما حسی که این نتایج بهم داد ترس بود. بله، رشد تکنولوژی برای من حسی دقیقا مثل ترس بوجود آورد و مدت ها ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. 

حالا چرا این همه وقت گذشته و من الان یاد این مقوله بیفتم؟

باباحاجی دیشب خونه ی ما بود  - من به پدر بزرگم میگم باباحاجی -  شام  براش شامی و فرنی درست کردم ، حالا چ چرا فرنی؟ چون به لبنیات علاقه داره و همیشه یادمه خونشون غذاهای خوشمزه ی خاص پیدا میشد و تو راه روی منتهی به حیاط ِ پشتی که خیلیم خنک بود باکس های نوشابه ی کانادا و کارتون های پفک نمکی و کلی چیز دیگه انبار بود. ولی بابا حاجی بی توجه به همه ی این خوراکیا شبا عادت داشت یه کاسه برداره  توش شیر و شکر بریزه  و نون تیلیت کنه و با اشتها بخوره و این غذا برای من شد جزو شیرین ترین نوستالژی ها . 

بماند که نه فرنی رو خورد نه شامی رو ، پنیر رو گذاشت رو میز براش شیر داغ کردم و با انگورای حیاط، دو لقمه خورد و کشید کنار ، 

تکنولوژی کجای داستان بود ؟؟ اونجا که با ایمو زنگ زدم تا با بابا صحبت کنه ، تماس تصویری بود و  عکس العملش جالب . بین این که پسرشو ببینه یا گوشیو بگیره دم گوشش که صدا بره اون ور خط دو دل بود و بین راه گوشیو نگه داشته بود تا رفتم گرفتم جلوش و گفتم اینطوری ببینش و حرف بزن ، صدات می ره . جالبه به دقیقه نکشید که بلند بلند شروع کرد حرف زدن و خوش و بش کردن و خندیدن ، انگار نه بابا نشسته جلوش و دارن دلو قلوه میدن. بعدم گوشیمو ازم گرفت و انگار که تازه خوشش اومده بود می‌گفت به فلانیم زنگ بزنیم خب ؟؟

حالا من به جای این که نگران باشم که امروز قورمه سبزی امروز رو میخوره یا نه دارم فکر میکنم اگه براش یه گوشی هوشمند بخریم چه اتفاقی میفته ؟چقدر طول می‌کشه که خوب همه چیز رو بلد بشه ؟ و سوال آخر اینه که بالاخره آدم تکنولوژی رو میبلعه، یا تکنولوژی آدمو؟

  • نگین ...

به من نخند عزیزم تا نمونه غم هام

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۰۳ ق.ظ

صدای تقّ ریزی اومد. فهمیدم که بله، پایی خورده بهش و اونم رفته تو دیوار و یه لکه نم دار کاشته روش . و شکسته...

داشتم کیف میدوختم و خندوانه می‌دیدم و خوشحال بودم که «حالا برنامه هام رو رواله...» اما یهو قلبم از جا کنده شد. حتی کوک ها رو اشتباه زدم و دوبار با سوزن دستمو سوراخ کردم. اونطرف مهیار - برادر زاده ی شش ماه م - داره سروصدا می‌کنه و بهزاد عمرانی که خیلیم لاغرتر شده تو تلویزیون میخونه، اما روحم! نمی‌دونم کجا داره سیر می‌کنه!

شایدم میدونم ؟ نه، نه چون آدم خاطره بازی هستم، البته بهتره بگم آدم خاطره سازیم که بعدش شور خاطره بازی رو درمیارم پهن میکنم جلو‌ آفتاب خشک شه و پودرش میکنم و میریزم تو فکرم که مزّش... تلخ شه.

حالا شاید بگین دارم از چی حرف میزنم؟ جوابش ساده ست؛ ماگ. ماگِ سفیدِ ساده با نقش دوازده تا دایره و مربع، که‌ توشو نگاه کنی انگار به یه چاه هویجی زل زدی. اومدنش تو زندگیم برمیگرده به سالی که اول راهنمایی بودم و یهو به‌ خودم اومدم دیدم اینو با یه جا حوله ای گذاشتن تو بغلم گفتن مواظبش باش، این جایزته. اولین ماگی بود که وارد وسایل شخصی من شد. همیشه توی کتابخونه ام بود و بیشتر از چشام مراقب بودم که نشکنه. حتی تا همین چند لحظه پیش هن تو خونه و گوشه ی دیوار کنار تلویزیون بود. اما حالا دیگه ماگی در کار نیست، یه کالبد رنگ پریده که از بالا تا پایین ترک خورده و یه تیکه سرامیکی از لبه اش، مثل دندون شیری یه بچه ی شرّ، پریده و معلوم نیست کجا و چطوری افتاده. الان انگار از اول هیچ ماگی وجود نداشته، فقط خاطراتی مبهم دارم از چیزی ارزشمند و شکننده که همه این سالها لبه پرتگاه کتاب خونه ام نشسته بوده و هی نگاهش کردم و هی جلوی چشمم مرور شدن، و رنگ باختن...

  • نگین ...

روز شمار سوم _یادداشت پنجم و آخر

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۲ ب.ظ

1. میخندید چون تا حالا ندیده بود کسی که حوصله ی سه بار گوش کردن نامجو رو غیر از جمع نداره با اهنگش بزنه زیر گریه ! اما خب خبر نداشت نامچو این وسط بی تقصیره و اگه اون وسط حامد پهلان هم میزاشت این اشکا میریخت !


2.همه ی سفرا یه قصه دارن . یه نقطه ی شروع و یه پایان و اون بین شاید هزار هزارتا اتفاق بیفته . هر سفری چه بار اول چه بار آخر پر از حرفه و حاشیه . اگر هم آدمی مثل من باشه که همیشه در سفر هست دیگه داستان هاش جای خود دارد . شاید یه روزی تمام سفرنامه هامو  تصویری با حاشیه های قشنگش نوشتم و به چاپ رسوندم :) 


3. 96 پر از اتفاقات ِ عجیب بود و هست. که یا همه ی اتفاقا رو یجا میگم یا ذره ذره . روزهای سخت ، کم نبود . همچنین روزهای قشنگ هم کافی بود واسم اما همچنان خواهان روزهای خوب ترم .


4. سه - سه روز دیگه برای من یک سفر آغاز میشه . سفری که با یک استوری شروع شد شکل گرفت و در حال اتفاق افتادنه. اونم استوری ِ حنانه . نمیدونم فاصله ی درخواست تا پذیرش چقدربود ! اما فکر  میکنم کوتاه بود ... خیلی کوتاه . اونقدر که فرصت و زمان ِ هیچ چیز نبود  تنها و تنها تونستم بشینم یه گوشه و نگاه کنم ، روزهایی عصبی . کلافه باشم روزهایی زانوی غم بغل بگیرم و روز هایی هم قاه قاه بخندم !



و رفتن ...


5 .مرحله ی انکار تموم شد. شک به یقین و ایمان تبدیل شد _ همه چیز خیلی مرتب پیش رفت ، ساده و غیر قابل باور برای من _ حاشیه و اتفاق در فاصله ی این 30 روز بسیار بود ، اینطور که هرروزش اتفاقی بود و تاثیری . سعی کردم روزهای خیلی متفاوت تری رو پشت سر بزارم. اما همچنان کار ِ ثابت ِ هرروزه ی من دیدن بود و فکر کردن ! (در گوشتون بگم که هنوز در مرحله ی انکار گیر کرده بخشی از وجودم)


6.بارز ترین ویژگی من حافظه م بوده و به خاطر سپردن همه ی ادم هایی که حتی رهگذر از زندگی من رد شدن. شاید بقیه نگران باشن اما من نه ! چون کسی از قلم نمیفته توی ذهنم ! :) بیاد همگی خواهم بود .حتی کسانی که فکر میکنن من فراموششون کردم که سخت در اشتباهن .شاید کمی از قصه رو در اینستاگرام گفتم .


7.کامنت ها به صورت خصوصی به دست من میرسند :)

(از لطف و محبت همه تون ممنونم )

  • نگین ...

روز شمار نهم _ یادداشت سوم

شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۰ ق.ظ

1. ما به این صورت صبحهای جمعه میریم کوه : ۴صبح بیدار باش  ،۴/۳۰ میزنیم بیرون و ۵ میرسیم و میریم بالا ، ۸ سر قله ایم و جیگر سیخ میکشیم ، املت و چایی رو میزنیم بر بدن و عکسامونو میگیریم و تا حد مرگ میخندیم و همه روبیدار میکنیم ، میایم پایین و تا ۹-۹/۳۰ میرسیم خونه، اونوقت میخوابیم تاااااا روز بعد 😁😂😂 هیچکسیم نمیتونه بیدارمون کنه . این چنین بود ما بار دیگر ثابت کردیم خواب جزو لاینفک زندگیه.

2.ما تو دنیایی زندگی میکنیم، عذاب میکشیم یا احساس خوشبختی میکنیم که خودمون سازنده ی اون بودیم .

3.تازه دارم طعم واقعی تابستون رو میچشم 

4. اگر در حقیقت ِ دنیای ِ الانتون معلق و بلاتکلیف و با اندکی غم امیخته اید شاید پیشنهاد فیلم : The Space Between Us 2017 بد نباشه. هر چند من اعتقاد دارم مطلوب بودن یا نبودن یک فیلم کاملا سلیقه ایه و به حالت و وضعیت هر فرد در اون زمان بستگی داره .و شاید این خاصیت فیلمهای تخیلی باشه که بتونه حداقل ذهن من یکیو بعد از یک پیچش و چالش نه چندان طولانی ریست فکتوری بکنه از اون چه مشغولش کرده. و اما نمره ی من از 10 به این فیلم 7 می باشد . 

5.دریافت  _ بشنویم :)


این و آن

شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۲ ب.ظ

 

این شب ها ...                                       

 

 Amok - diary of dreams

این شب هآ

جمعه, ۱۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۵۳ ق.ظ

وقتی از پروژه حرف میزنیم دقیقا از چه حرف میزنیم ؟؟


قال نگین :


همین روز و شبا، همین خوابو بیداریا، همین اخم و لبخندا و شدن ها و نشدن هاست که میماند. 

البته منم میتونم بعد از خواب موندن و جا موندن از  قطار بمونم :| - و حتی که نمره ی یه درس چارواحدی هم میمونه ، حتی تر زخمی که رو صورت خیلیا میندازم بعد خلاصی از این پروژه هم میمونه D:


+از صبر تمامی کسانی که به خون م تشنه اند کمال تشکر را دارم و از تمامی قرار هایی که کنسل شد و کارهایی که نیمه رها شد نیز عذرخواه هستم  :))

+ مانا باشید :))