بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف ِ سکوت» ثبت شده است

موردات ِ معضل دار ِ یک خوابگاهی (3)

شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۳۸ ق.ظ
از چهره های زشت و کریه خوابگاه هم میتوانم به این اشاره کنم  که :
 بعد از 9 ماه نامزدی با وحید ساعت 3 ظهر کات میکند و ساعت 10:30 فردا صبح با حسین نامزد کرده و تصمیم به ازدواج میگیرد.

family is all

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۹ ب.ظ


1.خونه همیشه خوبه و در جواب ِ هر کسی که میدونه تعطیلاتم و خبری ازم نیست و میپرسه خونه خوش میگذره? میگم خب خونه همیشه خوبه:)

2.از اون جایی که من همیشه دقیقه نودی بودم  حالا که دارم به پایان تعطیلات نزدیک میشم به تکاپو افتادم و همه ی کارهامو خود به خود انجام میدم بعد از نهار نمیخوابم و شب ها به این فکر نمیکنم فردا باید چیکار کنم ؟ 

3. ایا این همه فشار برای ِ اخر ِ تعطیلات نیازه ؟ روز هایی که گذشت چی پس؟ (داریم نزدیک میشیم به ایام الله ِ غر زدن های خانواده که :( "این همه وقت اینجا بودی الان یادت اومد "؟؟ :|)

3.در کنار ِ تمامی ِ مسایل موجود ، تنها یک چیز من رو زیادی نگران کرد ، این حجم خواب آلودگی و خوابیدن از روزی که پام به اتاقم رسید تا همین الان که پست رو مینویسم از کجا اومده ؟که حتی برای شماها قابل تصور نیست ؟؟ (دکترای جمع ؟ میگم این مریضی ِ نادر نیست ؟ ازین ویروس جدیدا) 

نَوَدُ قلب !

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ب.ظ
95/5/5 -شاهرود
  • نگین ...

زندگی با چشمان بسته

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۴ ق.ظ
پرستو: اینجا  تلخ شده علی ، دیگه خاله بازی نیست ، قانون محله ، همه یه جوری نگات میکنن ، باهات حرف می زنن ، فراموشت می کنن.....



زندگی با چشمان بسته - رسول صدر عاملی


  • نگین ...

زندگی , بایدی ندارد

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۲۹ ب.ظ



میگه :جمعه هاست و بوی ماهی حلوا که خبر از یه ناهار الهام پسند میده  ,جمعه هاست و صدای بابا که صبح ها میپیچه تو خونه! تازه اون موقع ست که تو رختخواب میفهمم جمعه ست که بابا خونه ست :) 

میگم : جمعه ست و پنج شنبه ش تنها بودم  و الان حتا . مرضیه رفته خونه ,مریم پیش خاله اش منتظر دیدن داداش ِ سربازش و فاطمه و شمیم و فرناز توی شهر افتاب وول میخورند لابد . نیلوفرم در به در دنبال ناشرای ِ کتاب های ِ سفارشی ِ من  که شب برسونه به دستم  و من مست ِ بوی ِ کاغذای تا نخورده و نو بشم , منم که  نشستم رو تخت هی تیک میزنم کاری ِ در حال ِ انجامم رو , اتاقو تمیز میکنم و ظرف و لباس میشورم و هراز گاهی از پنجره بیرون رو نگاه میکنم ببینم کی رد میشه از اینجا و نکنه بینشون باشی ؟

جمعه ست و دوست نداشتم پنج شنبه تموم بشه , امام زاده و فلافل خوری  ِ تنها و سیاهی ِ شب و سکوت تموم بشه.

جمعه ست اما میتونه نباشه . چون خودم همیشه میگفتم زندگی باید نداره . ولی امان از جمعه ای که نه بوی غذا باشه و نه صدای بابا و نه چشمای خسته و پف کرده ی مامان. 

زندگی بایدی نداره . اما "چرا " چی ؟؟



  • نگین ...