میگه :جمعه هاست و بوی ماهی حلوا که خبر از یه ناهار الهام پسند میده ,جمعه هاست و صدای بابا که صبح ها میپیچه تو خونه! تازه اون موقع ست که تو رختخواب میفهمم جمعه ست که بابا خونه ست :)
میگم : جمعه ست و پنج شنبه ش تنها بودم و الان حتا . مرضیه رفته خونه ,مریم پیش خاله اش منتظر دیدن داداش ِ سربازش و فاطمه و شمیم و فرناز توی شهر افتاب وول میخورند لابد . نیلوفرم در به در دنبال ناشرای ِ کتاب های ِ سفارشی ِ من که شب برسونه به دستم و من مست ِ بوی ِ کاغذای تا نخورده و نو بشم , منم که نشستم رو تخت هی تیک میزنم کاری ِ در حال ِ انجامم رو , اتاقو تمیز میکنم و ظرف و لباس میشورم و هراز گاهی از پنجره بیرون رو نگاه میکنم ببینم کی رد میشه از اینجا و نکنه بینشون باشی ؟
جمعه ست و دوست نداشتم پنج شنبه تموم بشه , امام زاده و فلافل خوری ِ تنها و سیاهی ِ شب و سکوت تموم بشه.
جمعه ست اما میتونه نباشه . چون خودم همیشه میگفتم زندگی باید نداره . ولی امان از جمعه ای که نه بوی غذا باشه و نه صدای بابا و نه چشمای خسته و پف کرده ی مامان.
زندگی بایدی نداره . اما "چرا " چی ؟؟