بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

حرررف های موقت 2

سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۱ ب.ظ


کلاسم بر خلاف میلم امروز زودتر تموم شد ینی جای هفت شب  4 بعد ازظهر . و خب جز کلاس صبح که زیادی جرمم گرفته شد کلاس بعد ازظهرم عالی بود و تجربه های جدید داش :)  و این منو از انتخاب های جدیدم راضی تر میکنه و باعث میشه حس های خوب بهم هجوم بیاره .با تمام اینکه استرس دارم  و دارم پامو تند تند تکون میدم اما از دیروز ارومترم :) دیشب در حالی که روی تخت دراز کشیدم و قرار بود فکر بکنم به اینکه : باید تو این فرصت کم به چه چیزایی فکر کنم ؟ چه چیز هایی رو حل  بکنم ؟من چه کارهایی تا الان انجام داادم؟ و زین پس باید چیکار کنم ؟ و یا اصلا فردا با کیا روزم رو شروع کنم ؟  باکیا روزم رو بگذرونم ؟و با کیا روزم رو تموم کنم ؟و چه روزی بسازم حتا ؟ خوابم برد و فقط هم اتاقیم چکم میکرد که وسایلای کلاس صبح رو دارم ؟ برداشتم ؟؟؟ و من تو خواب جوابشو میدادم !!! :))) و خیلی زود خوابم برد و این خواب زود هنگام  با این که عذاب وجدان اورد برام اما باعث شد خستگی های روز های پر از فعالیت تا هفتاد درصد از تننم بره .این روزا  مدام ذهنم درگیره خودمه. خودم و هرچیزی که به خودم مربوط باشه !!!!

حتا الان که تو سایت دانشگاهم و وبلاگمو آپ میکنم دارم به این چیز ها فکر میکنم . اما مثل یک کلاف سر در گم دنبال سر هر کلاف میگردم که بگیرمش و  زود کلاف رو جمع کنم و بپیچم و بزارمش توی سبد ذهنم.برای همینم عجله دارم ! فکر میکنم خیلی وقت ندارم و قراره همه چیز تموم شه تا کمتر از هفت ساعت دیگه و من توی این هفت ساعت باید پرونده شو ببندم و تمام!

از طرفی کار دارم و اصلا نمیدونم چه کاری ؟؟؟ از طرفی هم دلم میخواد هرچه زود تر برم خوابگاه وی پی ان رو از دوستم بگیرم رو لبتابمبریزم و برم  تو حیاط  و وصل شم نت و  کلی پست بنویسم و عکس اپلود کنم :) و حتما باید هر چه زودتر این کار رو بکنم .

ا ما از حق نگذریم تو این دوسه هفته ی شلوغ و اون همه کار : از بی نظمی خوابگاه تا کامل مستقر نشدن من و رفت و امدم به خونه و بی خوابی ها و فکرای زیاد . خرید های بیش از حد و درگیری با درس ها  هر چی دارم به اخر هفته نزدیک تر میشم انگار اتومات کار ها خودشون روبه راه میشن انگار گره های کلاف باز میشه و من راحتتر این کاموا ها رو میپیچم و دونه دونه میزارمشون تو سبد ذهنم و اروم

تر میشم :)





+امیدوارم خیلی  زود بیام و پست بنویسم و ذهنم خالی تر از قبل شه :)



  • نگین ...

حرررف های موقت

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ب.ظ

 

روی پله های حیاط خوابگاه نشستم و دارم به چند روز پرکار و بیخواب گذشته و روزهای مهم پیش رو فکر میکنم 

حتا شاید به عکسهایی که گرفتم کارایی که انجام دادم و کارهایی که باید انجام بدم به خاطرات آلبومی وبلاگی که هنوز ثبت نکردم توی وبلاگ ، به دو روز دیگه...

به اینکه هنوز وی پی ان روی لپتاپ ندارم  که هنوز لیست روی دیوار کنار تختم همینطور گزینه بهش اضافه میکنم و کم میکنم...

حتا دارم تو این همه فکر کردن به این نتیجه میرسم من باید خیلی سرم شلوغ باشه خیلی خسته و بیخواب و پرکار باشم تا حالم خوب باشه 

باید تا دوروز دیگه همه ی کارام تموم شه ...

فقط دوروز وقت دارم ..

احساس میکنم داره دیر میشه

خیلی دیر ...


+گاهی در حد یه کلمه وسط خستگی های ذهنی و جسمی به خودم میگم چقدر دلم گرفته و دوباره به لیستم نگاه میکنم و قبل از اینکه به چیزای دیگه ای فکر کنم صبح شده و ساعتم زنگ میخوره ومن منتظر سرویس هستم :)



+پوزش ، بزودی نظر ها تایید میشه و میام پیشتون:) خویید؟

  • نگین ...

بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟؟

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۸ ق.ظ


رفت و آمد هست اما لزوما هر آمدی رفتنی همیشگی نمیطلبه و ما باید خواه نا خواه برگردیم .

یک روز به آغوش یک روز به خانه و یک روز به گذشته های خیلی خیلی دور .

قطعا جایی که من میرم  هم بازگشت داره گاهی همونجا به گذشته ,گاهی هم با یک تیکه کاغذ  و سوت قطار به خانه .

جایی که من میرم علاوه بر فاصله ی چند صد کیلومتری تفاوت کیلومتری هم موج میزنه  و همین باعث میشه دو دنیای متفاوت به وجود بیاد.

 در واقع وقتی اینجام روحم اونجا نیست و تمام ذهنم تغییر موضع و دغدغه میده و این شاید حداکثر تنوعی باشه که موقتا توی زندگیم رخ داده .

پس یه پوئن مثبت تا اینجا :)





تار و پود دلم داره رشته رشته میشه , شبکه خبر داره ادای احترام  به کشته شده ها رو نشون میده :(((



از جمعه ها ...

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۴ ب.ظ


عصر ِ جمعه ی ِ پاییزی ...




photo by : me




یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است

پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ب.ظ





به رسم نیمه شب های نه چندان دور , من بیدار روی تخت نشسته , چراغ توی هال روشن . پس یعنی بابا بیدار و تا چند دقیقه ی دیگر

با یک فنجان قهوه می آید , کنار دخترک و دلبرکش مینشیند قهوه را میگذارد میگوید : "من خیلی شیرینش نکردم بابا  دوست داشتی شکر

بریز میدونی که واسم خوب نیس " نگاهم میکند و میگوید زود بخواب , لبخند میزند و میرود ...


1. خیلی زود تر از آن که فکرش را بکنم بلیط در دست توی ایستگاه منتظر قطارم ...

2.شبیه خانه های نیمه کاره ی بدون سقفی که ادم های تویش میخواهد زود وسایل بچینند و توی یک گوشه اش بخوابند فقط امدم بنویسم 

و بروم تا سر فرصت دستی بکشم به عکس هایی که بلاگفا اجازه نداد انتقال پیدا کنند :) و جای جای اینجا 

3. سلام :)



[عنوان ندارد]

جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۳ ب.ظ
خواستم ارشیومو انتقال بدم نشد .دل سرد شدم  فردا هم بلیط دارم , میرم خوابگاه و اینا .داستان نت رو هم هنوز نمیدونم  ایشالا زود تر ما هم از تعلیق در بیایم  یا دیگه ننویسیم یا جایی بنوبسیم که جاش باشه!!
  • نگین ...