یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است
پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ب.ظ
به رسم نیمه شب های نه چندان دور , من بیدار روی تخت نشسته , چراغ توی هال روشن . پس یعنی بابا بیدار و تا چند دقیقه ی دیگر
با یک فنجان قهوه می آید , کنار دخترک و دلبرکش مینشیند قهوه را میگذارد میگوید : "من خیلی شیرینش نکردم بابا دوست داشتی شکر
بریز میدونی که واسم خوب نیس " نگاهم میکند و میگوید زود بخواب , لبخند میزند و میرود ...
1. خیلی زود تر از آن که فکرش را بکنم بلیط در دست توی ایستگاه منتظر قطارم ...
2.شبیه خانه های نیمه کاره ی بدون سقفی که ادم های تویش میخواهد زود وسایل بچینند و توی یک گوشه اش بخوابند فقط امدم بنویسم
و بروم تا سر فرصت دستی بکشم به عکس هایی که بلاگفا اجازه نداد انتقال پیدا کنند :) و جای جای اینجا
3. سلام :)