بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دستش میلرزید  و از آن شب طنین افتاده توی سرم که نگذار رابطه هایت بماند, تلخ مثل این لیمو و بیات مثل آن نان  هایی که میگذارند خشک شود ....
  • نگین ...

مواظب باشید نگرانی هایتان ته نگیرد !

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۰۴ ب.ظ
همه چیز خوب و آرام و هیجان انگیز  و ؟؟؟ how are you  , و صددرصد I'm great !! اما آن ته ِ ته ِ ته َ ش  ترس و نگرانی زیادی خفه شده ! همان ته ِ ته ِ ته َ ش  که همه چیز در نطفه خفه میشود. شده؟!
  • نگین ...

دسته گلی برای عروس

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ب.ظ
بجای مسیجی که میخوای برای دوستت بدی ببینی چه هدیه ای برای عروسی ِ فردا در نظر گرفته , اونوقت دقیقا یه چشم به خندوانه یه چشم به گوشی اونو سند کنی برای عروس ِ مذکور فردا شب :| بعد جواب بیاد : "یه سکه ی تمام میذارم " اونوقت متوجه گندی که زدی بشی :| افتضاح تر از این هم میشه ایا؟ :|
  • نگین ...

پنج شنبه ای در بلژِیک

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ق.ظ
فکر کن یک پنج شنبه برای تعطیلات بروی بلژیک و تصمیم بگیری نهار را در یک رستوران شیک بخوری آنوقت همین هبیژ خودمان رو اشتباهی کباب کنند و بیاورند برای خوردن ! :| خرگوش با هبیژَش... مارک دو پلو _ منصور ضابطیان
  • نگین ...
مادَر بزرگ مُرد , شاید چون خیلی غذاهایش خوشمزه بود ,  شاید چون آینه و قرآن برده بود توی خانه ی جدیده ش که یک اتاق جدا به نام انباری داشت برای میوه های زیادی که آقای ِ منصور میخرید. شاید برای بوی مست کننده ی ترشی ها و دستمال های سفیدی که روی لیوان هایش انداخته بود ,و شاید برای عینک ِ فریم مشکی ِ نخ دار ِ توی گردن و لباس های پرچین ِ خوشگلی که زهرا خانوم میدوخت , موهای گیس شده ی حنایی و کیم ها و یخمک های ته فریزرش! مُرد ,شاید چون من شش سال و هفت ماه و سه روز شبیه دختر های مادر بزرگ دار ِ توی ِ افسانه ها نباشم و دلتنگ ِ دیدارش. راستی وقتی مُرد شبیه ِ جوانی هایش نبود .؟!
  • نگین ...

دوشنبه ای در دل ِ یک ظهر ِ تابستانی!

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۶ ب.ظ
تصور اینکه از کدام نوع مادر بزرگ ها خواهم شد یک ماه و 12 روز و 98 ساعت است همراهیم میکند. من حتما هیچ وقت نمیتوانم از این مادر بزرگ هایی بشوم که ناخون هایشان را سوهان کشیده اند و لاک قرمز زده اند و موهایشان مش زیتونی دارد. هیچ وقت نمیتوانم یک مادر بزرگ سوسول شوم! اما قطع به یقین موهایم همینقدر بلند و زیبا, ناخون هایم همینقدر کوچولو و مرتب و اتاقم پر از کتاب های مختلف , توی کمدم پر از لاک ها و چیزهای رنگی رنگی و حتما مثل همیشه بوی عطر افوریا میدهم. حتما روزی  نوه کوچولوی خودم را روی پایم مینشانم و موهایش را گیس میکنم , برایش لاک میزنم , عطر را میمالم روی لباس گل گلی که برایش دوخته ام و کتاب میخوانم. هر باری نوه هایم میایند پیشم با هم آواز میخوانیم ,کیک میپزیم , به قاب عکس پدر بزرگشان خیره میشویم , از چهارراه گل یاس میخریم و  غذای مورد علاقه شان را میپزم و هیچ وقت بدون لقمه های خوشمزه نمیفرستمشان مدرسه. راستش خیلی وقت است برای تابستانه های خوشمزه و سیر ترشی های پایین پله های خانه ی قدیمی ای که دیگر نیست دلتنگم!
  • نگین ...

شاید کمی ! عوض شده ام.

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۰۶ ب.ظ
شاید برچسب ها هم عوض شوند بعد عوض شدن بلاگفا و عوض شدن نوشته ها !
  • نگین ...

خواب هم مرا نمیبرد

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۴۴ ق.ظ
البته جز ریاضیات توی زندگی هم نقاط بحرانی وجود دارد. که حتما نقاط بحرانی زندگی همه ی ما با هم فرق دارد ! مثلا شاید امروز برای من یک نقطه ی بحرانی باشد. از تمایل به نرفتن من به عروسی ,آمدن شیوا برای بابلیس موهایم تا خاله زنک بازی های زنانه برای عروسی . کل دیشبی که خواب هم مرا نبرد داشتم به این فکر میکردم که این تابستان ، تولد امسالم ,باشگاه رفتنم, تمرکز روی پروژه ها  و کلی از آن مواردی که توی لیستی رمزی نوشته ام و بالای تختم زده هم همه ش شاید جز نقاط بحرانی ِ امسالِ زندگی ام باشد که قرار است نقاط بحرانی نماند و تبدیل شود به نقاط سینوس و کوسینوس زندگیم که دیر یا زود فراموش میشود ! و من  , بیکار روی ایوان نشسته ام که به محض گذر این نقاط از زندگیم این نقاط را توی مشتم بگیرم و تبدیل کنم به فرصت! آن هم فرصت های خوشمره!!!
  • نگین ...

دغدغه های شکلاتی

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۲۲ ب.ظ
گاهی توی این شهر ِ دغدغه های بوگندو ، مسخره و لعنتی ,حسرت دغدغه های شکلاتی را دارم. اینکه  بدون دغدغه های غیر شکلاتی موهایم را گیس کنم ,تاج گل بسازم, پیراهن نخی بلند بپوشم و صندل قهوه ای دوست داشتنی ام را پا کنم. توی اشپزخانه صبح و ظهر و شب اشپزی کنم و خانه را بوی توت فرنگی پر کند. حسرت دراز کشیدن روی قالیچه ی قدیمی زیر ِ درخت ِ توت و چشمک زدن به پرتوهای نور به دلم مانده. من همین حالا دلم پرسه زدن توی  ِمزرعه ی خیار میخواهد با یک کلاه حصیری و سلفی با مترسک ِ پر از کلاغ ! لعنت ِ به این تابستان ِ آرام  ِ بدون ِ دغدغه های ِ شکلاتی !
  • نگین ...

I'm live

شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۲ ب.ظ
ساعت یک ونیم نیمه شب است . مامان از بوی قهوه متنفر و الان خواب است و همه ی خانه را بوی قهوه گرفته. ساعت 2 ظهر بود و  روی تخته داشتم با چاقوی بزرگ لوبیا سبز خرد میکردم که دستم را بریدم . شب قبلش داشتم با مامان دو کیسه سبزی پاک میکردم برای قرمه ی سال . و الان بی خوابی  به کله ام زده  و حتما با خوردن قهوه بیهوش میشوم! قبلا هم گفتم کمی آنرمال هستم! شاید تا الان توی خواب و بیداری خواب ِ نون خامه ای هایی که امروز برای بچه ها بردم موسسه را میدیدم اما هم چنان به این فکر میکنم چه چیزی یک زن را توی یک خانه و توی یک زندگی نگه میدارد؟ تمام امروز داشتم به این فکر میکردم. و اقا ؟ نگران این بودم دنیای من با دنیای تو , دنیا دنیا فاصله داشته باشد!!! که من از این دنیا تا ان دنیا خواهم مرد !
  • نگین ...