به اندازه ی شش سال و هفت ماه و سه روز است که شبیه دختر های توی قصه ها نیستم
سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۳۸ ب.ظ
مادَر بزرگ مُرد ,
شاید چون خیلی غذاهایش خوشمزه بود , شاید چون آینه و قرآن برده بود توی خانه ی جدیده ش که یک اتاق جدا به نام انباری داشت برای میوه های زیادی که آقای ِ منصور میخرید. شاید برای بوی مست کننده ی ترشی ها و دستمال های سفیدی که روی لیوان هایش انداخته بود ,و شاید برای عینک ِ فریم مشکی ِ نخ دار ِ توی گردن و لباس های پرچین ِ خوشگلی که زهرا خانوم میدوخت , موهای گیس شده ی حنایی و کیم ها و یخمک های ته فریزرش!
مُرد ,شاید چون من شش سال و هفت ماه و سه روز شبیه دختر های مادر بزرگ دار ِ توی ِ افسانه ها نباشم و دلتنگ ِ دیدارش. راستی وقتی مُرد شبیه ِ جوانی هایش نبود .؟!
- ۹۴/۰۵/۱۳