بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی
مادَر بزرگ مُرد , شاید چون خیلی غذاهایش خوشمزه بود ,  شاید چون آینه و قرآن برده بود توی خانه ی جدیده ش که یک اتاق جدا به نام انباری داشت برای میوه های زیادی که آقای ِ منصور میخرید. شاید برای بوی مست کننده ی ترشی ها و دستمال های سفیدی که روی لیوان هایش انداخته بود ,و شاید برای عینک ِ فریم مشکی ِ نخ دار ِ توی گردن و لباس های پرچین ِ خوشگلی که زهرا خانوم میدوخت , موهای گیس شده ی حنایی و کیم ها و یخمک های ته فریزرش! مُرد ,شاید چون من شش سال و هفت ماه و سه روز شبیه دختر های مادر بزرگ دار ِ توی ِ افسانه ها نباشم و دلتنگ ِ دیدارش. راستی وقتی مُرد شبیه ِ جوانی هایش نبود .؟!
  • نگین ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">