هذیان
ما؟ سیاه ترین گمشدگانِ تاریخ، له شده لای تمام خاطرات زندگی نکرده، ماسیده ترین لبخندهای قرن و در به درِ تمام تَرَک های منقطع حسی. ما؟ خود ِ وهم ِ سبزیم.
ما؟ سیاه ترین گمشدگانِ تاریخ، له شده لای تمام خاطرات زندگی نکرده، ماسیده ترین لبخندهای قرن و در به درِ تمام تَرَک های منقطع حسی. ما؟ خود ِ وهم ِ سبزیم.
کارم را دادم رفت. منظورم پایان نامه است. درست 23 روز قبل و با تمام اتفاقات پیش بینی نشده و تصورات بر هم ریخته. نه به همین راحتی و با این درجه از اهمیت؛ بلکه به اندازه ی 212 صفحه، 32912 کلمه و یک سال و 7 ماه بر روی کیبورد کوبیدن، اشک ریختن، خواندن، شنیدن و به جان خریدن هر آنچه هست، تا آنطور که باید تمام بشود. تمام ِ تمام.
از اینجا که هستم شاید نا امید ترین جسم حجیم ِ سیاهی به نظر برسم که کنج اتاق قنبرک زده. در واقعیت اما هر روز صبح قبل بیدار شدن ظرف امید را پر کرده و بین کتاب های ناخوانده و فیلم های نا دیده و غذاهای نخورده و موسیقی های ناشنیده و خواب های نرفته ی یکسال اخیر قدم میزنم. توی عکس های خام مشتری ها میچرخم و هر کدام را با خیالم ادیت میکنم. شب ها اما با چه کنم- چه نکنم های کارگاه موقت ِ راه نیفتاده به خواب می روم. علی ای حال، هر چه بود و هست من دقیقا همان جایی ایستادم که تا دو ماه پیش آرزویش در سرم می رقصید. وقتی لبم می خندد چه اهمیت دارد که کمی غم توی دلم ته نشین بشود و کمی ترس در وجودم رخنه کرده باشد و نیرو محرکه ی تمام حرکات فصل جدید زندگی ام را به باد فنا داده باشم؟
سلام . بهارتون مبارک :)
1.از اواخر اسفند که شروع کردم به دیدن فیلم های قدیمی ایرانی حس کردم یکسری از داستان ها، بازی ها و کارگردانی ها و در کل تعدادی فیلم خوب تو سینمای ما مهجور مونده و در حقشون اجحاف شده که انقدر ناشناخته هستن. در صورتی که میبینم هر روز این محتوای زرد سینماست که داره بیش از پیش دیده میشه . به این فکر افتادم که به تفکیک کارگردان یه کالکشن بسازم از سینمای ایران و فیلم های نسبتا خوب قدیمی. خب بعد از چند روز تلاش و پرس و جو و سرچ و نظرهای دوستان و با توجه به لیستی که خودم داشتم این کالکشن جمع آوری شد.
2. پی دی اف کالکشن فیلم های سال 1343 تا 1392
3.ای کسانی که میخواهید زبان را درست و اصولی یاد بگیرید ولی نمیدونید چگونه؟ کافیه یه سر به وبلاگ توکا که مدرس زبانه بزنید و از کاری که قراره انجام بده استفاده کنید :)
پ.ن: نکته ی آخری هم که میخوام بگم انشالا به زودی لیست فیلم های سال 92 تا 98 رو هم جمع آوری میکنم و اگر عمری بود به تفکیک ژانر هم براتون میذارم. دیگه این که تا معرفی دیگر خدانگهدار :)
1. در کسری از ثانیه ظرف شیر از بالاترین طبقه یخچال افتاد، شکست و تمام آشپزخانه را به کثافت کشید. وسط تمام کثافت ها همانطور با لباس های مشکی ام نشستم و گریه کردم. نمیدانم برای فقدان شیر بود یا آن زخم نیمه عمیق و تازه ای که روی دستم ایجاد شده بود و خونی که بین سپیدی شیر جاری بود. چرا مرگ به همین سادگی نباشد اصلا ؟ غمش که قلب را جریحه دار میکند و وجودش گلوی آدم را میفشارد. و حالا من؟ چند ساعتیست که توی دریایی از شیر و اشک گم شده ام.
2. نزدیک است، خیلی نزدیک. مرگ را میگویم. به اندازه رفت و برگشت ِ کوتاه به خانه ی خاله. به فاصله ی لباس سبز را کَندن و مشکی ها را پوشیدن. به فاصله ی لبخندی که روی لب می ماسد و اشکی که از گونه بر زمین میچکد، نفسی که قطع میشود، مورفین هایی که شاید همش نیم ساعت دیر رسیدند. و دردهایی که بالاخره تمام شدند.
3.یکی سالهای سال بوده.حالا همان یکی دیگر وجود ندارد و فقط از او یک قاب عکس و چند دست لباس مانده. عزیز جان زندگی بازی نیست. باور کن زندگی یک حقه ی تمیز است.
دختری هستم که بعد از ۵_۶ ماه توی خانه ای که ترسِ تنها ماندن در شب داشته ، تنها شده و توی تاریکی مانده. کمتر از چهل روز تا دفاعش فاصله دارد، بند اتصال به تمام ادم های احمق و بیخود زندگی را بریده، ۹ کیلو لاغر تر از ۴ ماه قبل است، از قوی بودن خسته شده، پارادوکسیکال ترین و سورئال ترین روزها را پشت سر گذاشته، با پشت دست چپش توی دهان خیلی ها که حرف مفت زده اند کوبیده، کلمه هایش تمام شده و همچنان درصدد روشن نگاه داشتن تمام مشعل های امید توی دلش است .
+هیچ چیز درست نمیشود، خودت را اما تکان بده، خرابه ها را جارو کن و از نو بساز
وسطِ نوشتن پایاننامه در حالی که یک پایم توی اتاق بود و یک پایم توی آشپزخانه، کانال دکتر شیری را باز کردم و یک دلنوشته خواندم.
تمام که شد بیاختیار بغضم گرفت و همه چیز را رها کردم. بغض کردم چون با بندْ بندِ وجودم حس کردم خواستهٔ دل که بماند برای فردا و پسفردا و ماه بعد و سال بعد، بیات میشود. بد هم بیات میشود. جوری بیات میشود که هیچ جوره هم نمیشود قورتش داد...
من امروز میخواهم اردیبهشت باشد و لبِ ایوان، کنار گلهای نازِ بابا و با موسیقی متنی که جیغ و ویغهای مهیار باشد موهایم را باز کنم و چشمانم را ببندم و هارمونیکا بزنم.
من امروز بغل مامان و دست های بابا را میخواهم. دوست داشتم تولد امسالم رشت باشم و زیر بارانش بچرخم و بخندم و حتی فقط دیماه امسال است که دوست دارم قزوین باشم و با شیدا و مهدیار و راحله عکاسی کنم.
من الان، همین الان دلم میخواهد عاشق شوم و توی قدیمیترین کافهٔ تهران قرار ۵۶ ام را بگذرام و توی سیال ِ چشمانش زل بزنم و بگویم چقدر دوسش دارم ، چقدر خوب است که الان دارمش و همین الان قرار ۵۶ ام را در کنارش و جایی که دوست دارم گذاشتهام...
من امشب میخواهم یک خواب ببینم، یک خوابِ خوب و شیرین، یک خیال خوشمزه و خوش، نه فردا شب و چهارشنبه ی دو هفته ی بعد .
من الان میخواهم یکی برایم شعر بخواند، همین الان روی بام تهران از سرما به خود بلرزم و بخارهای چای و چراغهای دور و آدمهای دورتر را نگاه کنم یا یکی را بغل کنم و بلند بخندم و بعد از پرپروک تا خورد ورودی پارکینگ را مسابقه دو بدهم ...
همین الان ، من همین حالا همه ی چیز های خوب را میخواهم.
راستی چقدر دلمان همین الان کلی چیز را خواست و بیتوجه بودیم؟
چقدر چیزها همان تو، مردند و بیصدا خاک شدند؟ چقدر دل را ندیدیم و گفتیم حالا بهزودی، انشالا سر فرصت، میرم سراغش حالا، وقت هست هنوز... و هزار توجیهی که فقط دلْ مردهمان کرد؟
امان از تمام حرفهایی که نزدیم ، کِیف هایی که نکردیم، چایی هایی که نخوردیم، دست هایی که نگرفتیم، لبخند هایی که نزدیم، جاهایی که نرفتیم و روزهایی که عاشقی نکردیم .
برعکس ِ اتاق خودم که پرده زرشکی ِضخیم و بلندش هم نمیتواند جلوی سرک کشیدنهای خورشید بیحیا را بگیرد تا تیغ تیزِ گرمایش، شلاقگون مرا مورد عنایت قرار ندهد، این سمت خانه و اتاق سارا همیشه ابریست و فقط تیکتاک ساعت، بوی غذای تازه و صدای خرتخرت های قلموی روی سرامیک میتواند مثل فریادهای یک مادر عصبانی خواب را به چشمت حرام کند.
دم صبح که چه عرض کنم، اما بالاخره سر ظهر با تنی کوفته و سردردی به غایتْ عجیب، از شدت بوی پیاز داغ بیدار و میخکوب به دیوار جلویی خیره شدم.
آرام و بدون صدایی که در مغزم بپیچد، در حالی خلسه مانند، سهیل نفیسی را پِلی کردم: «آن که میگوید دوستت میدارم خنیاگر غمگینیست ، که آوازش را از دست دادهام...» اهنگ توی مغزم پیچید و لابهلای بقیهٔ صداها گم شد. به خود آمدم و دیدم ناخودآگاه هنوز به تهماندههای اتفاقات دیشب دارم فکر میکنم.
در واقع آن احتمال قشنگ ِنارنجی ِکمرنگ داشت به یأس بدل میشد؛ اما من دوستش داشتم و دلم میخواست تمام اتفاقات دنیا را هر روز و هر شب برایش دکلمه کنم و او هم مات و مبهوت شود و یک لنگ در هوا به دهانم زل بزند و فقط «من» را بشنود، فقط من!
در توهماتم غرق بودم که گویا پتو را کنار زدم و عاقبت خودم را در آینهٔ پشت روشویی دیدم. روی مسواکم، یک لایه خمیر دندان گذاشتم، طعمش را دوست دارم، مسواک را روی دندانهای عقبی سمت چپ کشیدم و حس خوبی داشت، چون داشتم به او فکر میکردم .
توی آینه به چشمهایم نگاه میکردم و او را میدیدم؛ دستی میانِ موهای پریشانم کشیدم، آرامش خوبی داشت؛ مابین تمام این حسهای همیشگیِ دوستداشتنی، دیدم ولی او را بیشتر و بیشتر از هر عزیزی، دوست دارم.
با همین احساس، پا گذاشتم به آشپزخانه و به دوست داشتنش بیشتر فکر کردم؛ ظرف شستم و به دوست داشتنش فکر کردم؛ هویج را توی خورشت میریختم و به دوست داشتنش فکر میکردم؛ دستم را با قابلمهٔ تفلونِ جهیزیهٔ مامان سارا سوزاندم و دیوار کنار ظرفشویی را با اسکاچ سیمی قدیمی میسابیدم و به دوست داشتنش فکر میکردم و... .
لیوانی افتاد و شکست و دستم را برید و طناب افکارم را درید اما من همچنان به دوست داشتنش فکر میکردم.
نهار را خوردم و با هر لقمه که زیر دندانهایم ریق رحمت را سر میکشید، احتمال ِکم ِدوست داشتنش متقنتر میشد و شک ِزشت و سیاه که گاهی چنبره میزند گوشهٔ اتاق، محو و محوتر میشد.
سهیل نفیسی داشت توی هال میخواند :
«ای کاش عشق را زبان سخن بود»
شب شد، سارا رفت، بوی هیچ غذایی در خانه نپیچیده، صدای تیکتاک ساعت را نمیشنوم، دستم را با پارچهٔ مندرسی بستهام و هنوز به دوست داشتنش فکر میکنم.
انگاری دوست داشتن شکیست که به یقین بدل شدنش طلسم شده. دعا نویس؟ دعایی بخوان، دعایی بنویس...
سر رسید کوچولوی همیشه همراه ِ جلد قهوه ایم چشمک میزد . بعد مدت ها بازش کردم و یادداشت های کمی که داشتم رو مرور کردم . ۹۶ ، ۹۷ ، ۹۸.
چقدر همه چیز عوض شده وقتی میام تا دوباره بنویسم . از آخرین نوشته م دقیقا ۶ ماه گذشته . دغدغه ها و حالت ها عوض شدن و چیزهای با ارزشی جاشون رو واگذار کردن به حاشیه های زندگیم. تو این شیش ماه ، اتفاق ها بیش از تصورم زیاد و با سرعت بودن .
همکاری من با دکتر الف تموم شد ، گلدون ها آماده ی تحویله ، ترنه حدودا برام تموم شد و چیزی فراتر از اون با آدمی که خیلی بالاتر از یک رفیقه خلق شد ، پام شکست و چیزی غریب به ۴۳ روزه که تو خونه م. پایان نامه دوباره تمدید شد ، رویاها بزرگ تر شد و مسیر سخت تر و من مدام توی غار تنهایی رفت و آمد کردم و بزرگترین مراقبه ها رو تجربه کردم و خیلی ها رو دیگه از غربال معاشرت هام رد نکردم و کمتر چیزی پیدا میشه که آزارم بده .
صبح ها از طراحی تعاملی میخونم و مدام توی سرم ریشه ی مشکلات بچه های ماسکواسکلتال و نوروماسکولار رو مرور میکنم و به راه حل این مشکلات فکر میکنم، و ظهر ها با فکر نشانه شناسی و کهن الگو ها سعی میکنم بیشتر به حرکت فکر کنم. عصر ها تا شب فیلم میبینم و در نهایت شب تا صبح به زندگی خیره میشم و با خیال آرزوهام به خواب میرم .
و اما رها شدگی .
که پاشیدن بذرش با رنج همراهه و دیدن نهالش بس لذت بخش .
+ و حالا، فقط یه جای سبز با مه و نم بارون، بدون رد پایی از انسان عصر جدید میتونه تیر خلاص رو بهم بزنه :)
هیچی بدتر از انتظار نیست .
نه انتظار برای آدمی که رفته و نمیدونی که برمیگرده یا نه . این انتظاری که من امروز دارم با چشمای خیس مینویسم ازش فرق داره .
انتظارِ اینکه یکی با چهارپایه پلاستیکی بیاد خونه تا بتونی بعد از ۴ روز بری حموم ، انتظار برای اینکه یکی بیاد دستتو بگیره تا بتونی بلند شی و این و مثانه پر رو برسونی به توالت فرنگی تا تخلیه شه و از شر دل درد رها بشی ، اینکه یکی غذای بینمک بیاره بذاره جلوت و آب خورش هم کم باشه و منتظر بمونی تا یکی نمکدون برسونه بهت و رو ته دیگت آب خورشت بریزه.
یا اینکه بیست بار تکرار کنی تا یادشون نره کدوم قرص هارو برات بیارن و کدوم پلاستیک رو اول بکشن رو پایی که گچ گرفته شده .
انتظار ِ اینطوری بده! خیلی!! ناامید کننده ست و چندشناک ، حتی چندش تر از نشستن رو توالت فرنگی های عمومی، برای منی که هیچ وقت چلاق نبودم و دوست نداشتم به کسی نیاز داشته باشم. حتی به عزیز ترین هام !!
روایته که عصر بیدر مایر (Biedermeier) به فاصله ی ۳۴ ساله کنگره ی وین و انقلاب بورژوازی گفته میشه. این دوره به خاطر تصاویر عامه پسند کارل اشپیتزوگ و آدریان لودویگ ریشتر از زندگی روستایی ها حالتی رمانتیک داشته و به دوران زندگی خانوادگی و آرامش، رفاه بورژوازی و اعتدال سیاسی معروفه. در واقع عصر بیدرمایر از نگاه آلمان ها آخرین عصر پیش از صنعتی سازیه. عصری مقدس که هنوز آلودگی و انفجار جمعیت، زندگی انسان رو تهدید نکرده و فقر و بی خانمانی پدیدار نشده.
این روزها گاهی تو جریان زندگی فکر میکنم دقیقا تو عصر بیدرمایرِ زندگیم ایستادم و همین روزها و ساعاته که وارد یه انقلاب سخت و خانمان سوز ِ درونی_محیطی بشم تا برسم به عصر بل اپک یا عصر زیبایی زندگیم.
اما میدونید؟ بدی ماجرا اینجاست که بعد از بل اپک جنگ جهانی اول رخ میده، یعنی در واقع دیگه نمیدونی قراره چه بر سر دنیای حاضر بیاد . چه بسا فقط باید رو یه بلندی بایستی تا ببینی کجای کار رو اشتباه رفتی و چقدر مونده تا تمام ارزوهات محقق بشن :)
مانتو پانچ، شلوار گت دار، روسری ساتن مشکی و صندل های زندایی که یک سایز برایم بزرگ تر بود و این ترکیب فاجعه که انگار به تنم زار میزد را به خودم پوشاندم و صورتم را شسته نشسته جواب اسنپی ِ پراید سفید با پلاک « ط ۲۱ » را دادم و به سرعت برق و باد خودم را جلوی ماشین رساندم و سلامی با زور به راننده تحویل دادم .
نگاه متعجبش را اما تحویل نگرفتم و وسایلشان را توی ماشین جا دادم و بوس فرستادم و خدافظی کردم . اما ترجیح دادم جای نگاه کردن به ماشین تا محو شدنش بروم بالا تا بیشتر مایه شادی بقیه نشوم .
اسنپ را که چک کردم، ساعت ۷ مامان رسیده راه آهن . ولی ساعت بلیطش , ۸ است. تهران اینطوری است که اگر یک ربع زودتر به سمت مقصد حرکت کنی یک ساعت زودتر میرسی و اما اگر پنج دقیقه دیرتر حرکت کنی ۱ ساعت و نیم دیرتر از موعد به مقصد میرسی .
حالا بگذریم ازین مسائل. زجر آور است که هر چه از این شانه به آن شانه میچرخم تا دوباره بخوابم، فایده ندارد . انگار نه انگار روز است و اشعه های خورشید تقریبا خودشان را کف خانه پهن کرده اند و رو به زردی بیشتری میروند.
راستی مگر فکر و خیال و ازین شانه به آن شانه شدن ، دلتنگی و چند چیز دیگر برای شب و تاریکی نبود ، آفتاب از کدام طرف در آمده که دلتنگی و فکر و خیال ِ شب جای خودش را به روشنی روز داده ؟
خوشحال و خرسند نه از اینکه دیروز روز ِ بوسه بود و اصلا به من چه ؟، بلکه از اینکه دیگه شبها تنها نیستم که تا خود طلوع خیره بشم به پنجره تا آرامشی که فرار کرده از خونهام با اولین پرتو نور بریزه تو وجودم و بعد آروم چشمامو ببندم و بخوابم، خوشحال از اینکه دیگه خواب شب اومده تو تاریکی و روز شده «زمانی برای تلاش بی وقفه » و خوشحال از اینکه داریم پا به پای هم کار میکنیم و پایان نامه رو پیش میبریم و با شعار ِ تو دلم :" که من تا شهریور دفاع میکنم ! " خودمو تو بغلش رها کرده بودم. ویگن برای خودش میخوند، خونه رو صدای خنده برداشته بود و داشت دست میکشید رو سرمو و غرغرامو میشنید.
میخندید و بهم نگاه میکرد. وسط شرو ور گفتنامون بهش گفتم انگار تاریخ انقضای شامپویی که زدم به موهام گذشته. بوی پفک ِ تو آفتاب مونده رو میده کلهام!!! موهامو گرفت تو دستش، بو کشید و دوباره خندید. ما همیشه عادت داریم به همه چیز بخندیم. اونقدر بخندیم که دیوارهای اتاق گوشهٔ لبشونو بگزن و بگن: دهه! چه معنی داره دختر انقد بخنده ؟!...
همینطوری میخندید و منم با خنده هاش میخندیدم و پس ِ ذهنم رویا میبافتم و خوشحال بودم. برنامه میریختیم برای دو روزِ پیش رو و کرکسیونی که با استادامون داشتیم. غافل از کائناتی که قراره یکی دو ساعت بعد دست تکنولوژی رو موقتا قطع کنه از روند کارام و زندگی نیمه به گه کشیدهی موقتی که بسازه برام .
میبینی زندگی رو؟ سه روزش انقدر شاد و خوبه که به همه چیز امیدوار میشی، دیگه نه امید جوونهٔ کوچیک و تنها و آسیب پذیره، نه سوسوی چراغ فانوسی ِ دم کلبه چوبی آقا رحمان تو یه روستای دور افتادهست. همهی زندگی میشه نور و کل وجودت میره زیر سایهی درخت سبز امید که هیچی تکونش نمیده .
حالا نمیدونم چرا الان که دستم از همهجا کوتاه شده و برنامههام بهم ریخته و به عصر بدون تکنولوژی توی چند سال قبلتر که خیلیم دور نیست برگشتم و فکر کردم هنوزم وبلاگ مامن روزهای پر تنشمه. هنوزم بعد چند سال دوری عین آتیش زیر خاکستر یه حرارتی داره، گرم میکنه امید سرد شدهام رو که هیچ "ها"یی افاقه نمیکنه.