دُزدانه
برعکس ِ اتاق خودم که پرده زرشکی ِضخیم و بلندش هم نمیتواند جلوی سرک کشیدنهای خورشید بیحیا را بگیرد تا تیغ تیزِ گرمایش، شلاقگون مرا مورد عنایت قرار ندهد، این سمت خانه و اتاق سارا همیشه ابریست و فقط تیکتاک ساعت، بوی غذای تازه و صدای خرتخرت های قلموی روی سرامیک میتواند مثل فریادهای یک مادر عصبانی خواب را به چشمت حرام کند.
دم صبح که چه عرض کنم، اما بالاخره سر ظهر با تنی کوفته و سردردی به غایتْ عجیب، از شدت بوی پیاز داغ بیدار و میخکوب به دیوار جلویی خیره شدم.
آرام و بدون صدایی که در مغزم بپیچد، در حالی خلسه مانند، سهیل نفیسی را پِلی کردم: «آن که میگوید دوستت میدارم خنیاگر غمگینیست ، که آوازش را از دست دادهام...» اهنگ توی مغزم پیچید و لابهلای بقیهٔ صداها گم شد. به خود آمدم و دیدم ناخودآگاه هنوز به تهماندههای اتفاقات دیشب دارم فکر میکنم.
در واقع آن احتمال قشنگ ِنارنجی ِکمرنگ داشت به یأس بدل میشد؛ اما من دوستش داشتم و دلم میخواست تمام اتفاقات دنیا را هر روز و هر شب برایش دکلمه کنم و او هم مات و مبهوت شود و یک لنگ در هوا به دهانم زل بزند و فقط «من» را بشنود، فقط من!
در توهماتم غرق بودم که گویا پتو را کنار زدم و عاقبت خودم را در آینهٔ پشت روشویی دیدم. روی مسواکم، یک لایه خمیر دندان گذاشتم، طعمش را دوست دارم، مسواک را روی دندانهای عقبی سمت چپ کشیدم و حس خوبی داشت، چون داشتم به او فکر میکردم .
توی آینه به چشمهایم نگاه میکردم و او را میدیدم؛ دستی میانِ موهای پریشانم کشیدم، آرامش خوبی داشت؛ مابین تمام این حسهای همیشگیِ دوستداشتنی، دیدم ولی او را بیشتر و بیشتر از هر عزیزی، دوست دارم.
با همین احساس، پا گذاشتم به آشپزخانه و به دوست داشتنش بیشتر فکر کردم؛ ظرف شستم و به دوست داشتنش فکر کردم؛ هویج را توی خورشت میریختم و به دوست داشتنش فکر میکردم؛ دستم را با قابلمهٔ تفلونِ جهیزیهٔ مامان سارا سوزاندم و دیوار کنار ظرفشویی را با اسکاچ سیمی قدیمی میسابیدم و به دوست داشتنش فکر میکردم و... .
لیوانی افتاد و شکست و دستم را برید و طناب افکارم را درید اما من همچنان به دوست داشتنش فکر میکردم.
نهار را خوردم و با هر لقمه که زیر دندانهایم ریق رحمت را سر میکشید، احتمال ِکم ِدوست داشتنش متقنتر میشد و شک ِزشت و سیاه که گاهی چنبره میزند گوشهٔ اتاق، محو و محوتر میشد.
سهیل نفیسی داشت توی هال میخواند :
«ای کاش عشق را زبان سخن بود»
شب شد، سارا رفت، بوی هیچ غذایی در خانه نپیچیده، صدای تیکتاک ساعت را نمیشنوم، دستم را با پارچهٔ مندرسی بستهام و هنوز به دوست داشتنش فکر میکنم.
انگاری دوست داشتن شکیست که به یقین بدل شدنش طلسم شده. دعا نویس؟ دعایی بخوان، دعایی بنویس...
- ۹۸/۰۸/۲۲
آقا امان از این توهمات و فکرها. هی فکر میکنیم و هی سناریو مینویسیم و هی واکاوی میکنیم گذشتههای دور رو...هی هی هی . امان از این توهمات و فکرها، به خصوص اگر نتیجۀ دلخواه رو هم درون خودش نداشته باشه.