بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های ما» ثبت شده است

کم نگوی اما گزیده گوی

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۳۰ ب.ظ

وقتی کتاب قورت نمیدم ,فیلم نمیخورم , شبا تا صبح خیال بافی نمیکنم و یواشکی تو کتابخونه ی مامان لابه لای کتابا وول نمیخورم ؛ کمتر حرف میزنم , کمتر  (واقعی) مینویسم و کمتر نظرات عاقل اندر سفیهانه میدم. یحتمل با این اتفاق بیشتر احساس سبکی دارم  چون بیشتر میشنوم و بیشتر یاد میگیرم .

وقتایی که بی توجه به پیرامون نان استاپ داریم نطق میکنیم و واضح تر بگم تو هر  زمینه ای داریم نطق میکنیم حواسمون هست که این عطش بیشتر حرف زدن و نطق کردن , ما رو مجنون و بی اختیار میکنه و باعث میشه دیگه حرفای کسی رو گوش نکنیم ؟ اصلا اگه دقت کنید میبینید دیگه گوش نمیکنیم که بفهمیم بلکه داریم گوش میکنیم که جواب بدیم !

گاهی اوقات احتمال اینکه "خودمون" باشیم به حداقل میرسه و دقیقا حرف زدن همین موقع هاست که خطرناک میشه .

من الان "هستم" , اما اگر زبون باز کنم دیگه "خودم" نیستم , شدم یه فرد موج سوار که عین یه دستگاه زیراکس و با تکیه بر شعار "خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو " چشمامو بستم و بیخبر از همه جا دهن باز کردم و نطق سر دادم و دارم  رو نظریه های روشنفکرانه اسکی میرم .


  • نگین ...

یادداشت شماره ی صدو فلان...

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۴ ق.ظ

بنظرم شهرزاد فقط یه فیلم نیست بلکه یه فرصت و بهونه س که هر دوشنبه غمای تلمبار شده ی توی دلمون رو خالی کنیم .

  • نگین ...

رقابت

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ق.ظ

یه مسابقه ای هم هست موقع امتحانات تو دانشگاه , که هر کی زودتر بگه" وااای من هیچی نخوندم "برنده میشه اصولا !

Crazy, Stupid, Love

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۱ ق.ظ

خیلی طول کشید تا به بچه های اتاق بفهمانم یک دختر خنگ  واقعا جذاب و دوست داشتنی نیست . که باز هم افاقه نکرد و نهاینا تنها کاری که از دستم بر آمد این بود که دستور دادم توی یه تکه کاغذ 20 بار بنویسند دختر ِ زرنگی که بداند کی خنگ باشد جداب تر است . 


one day

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۲ ق.ظ

نمیدونم این درد ِ مضحک چیه که با ولگردی توی اینستا و هروکر با دوستا کنار میاد آما با باز کردن جزوه ی نورپردازی و فیزیک نور خودشو به رخ من میکشه و هیچ مسکنی روش جواب نمیده . بالاخره اون روزم میاد که درس و پایان نامه ی کوفتی میفهمن رییس کیه ، اون روز خیلیا رو زخمی میکنم.

  • نگین ...

کنسرو غول

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ق.ظ

شاید هرکسی یه بعد پنهان داشته باشه تو دلش یا ذهنش ,که توی اون بُعد از یه چیزی میترسه یه چیزی که تلفیق شده از غم و ترس که یا میاد رو ,یا یه وقتایی انکار میشه, گاهیم فراموش میشه . میخواد  مرگ باشه , ارتفاع باشه , جنگ باشه , افتادن باشه , از دست دادن باشه یا هر چیز دیگه ای که شبیه هیولای سیاه بچگی هامونه . خب منم ازین قاعده مستثنی نیستم منم مثل بقیه یه چیزی دارم که ازش میترسم یه چیزی که غول ِ ماجرای زندگیمه و بعضی روزا ازون ته فکرم میاد رو . نه میتونم فراموشش کنم نه انکارش کنم و نه ازش فرار کنم . مث یه تاریکی ضعیف ته یه چاه روشن. همینقدر متضاد همین قدر عجیب .


  • نگین ...

اعترافات ذهن خطرناک من (3)

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۶ ق.ظ

1.راستش هرروزی که قرار است برگردم خوابگاه عین ادمی که فردا امتحان الهی دارد استرس میگیرم و این یک مساله ی طبیعی ست اما خب برای من همیشه حس جدید و عجیب به حساب می آید . مساله ی قابل توجه تر که عجیب و کمی مزخرف و شاید بد باشد ؛  دلتنگی و دوری و بخور بخواب ها و این مسیر خسته کننده ی کوفتی نیست بلکه گاهی غصه میخورم که مامان دیگر توی آشپز خانه نیست و خب من یک تنه به جان چه کسی غر بزنم و بعدش دوتایی قاه قاه بخندیم ؟ یا جای خواهر کوچولویم را چه کسی پر کند و بیاید بشیند توی امار گیری پرسش نامه هایم کمکم کند , آب بیاورد ؛ پفک توی دهانم بگذارد و بعد از سی ساعت قوز نشستن قلنجم را بشکند ؟ بعد اینکه  محمد را از کجا بیاورم و سر به سرش بگذارم و چاقالو خطابش بکنم ؟ و بابا ... و بابا که مثلش نیست ... حتما چند وقت بعد هم که اگر عمه بشوم گویی جانم را میگذارم و میآیم . خلاصه گفتند ز گهواره تا گور دانش بجوی و این صحبت ها نه ؟  فقط وفقط کاش می شد از روی آدم ها یه کپی بگیریم و همه جا باخودمان ببریم ها؟؟


2.آمدم بنویسم . نه دوری , نه دلتنگی , فقط و فقط استفاده ی ابزاری از خانواده توی پروژه و نگاه ِ ابزاری به خانواده به عنوان کاتالیزور در روند پروژه . پایان نامه و.... , امدم طنز بنویسم اما انگار تراژدی شد ! ترک عادت موجب مرض است فکر کنم . بهرحال 8 ساعت بیشتر نیست رسیده ام و این نوشته نیز بی تاثیر از این اتفاق نمیماند .


3.گذشتن و رفتن پیوسته - من خوبم و حالم اما تراژدی نیست اگر نوشته ام تراژدی شد .

  • نگین ...

اللهم انی اسئلک , این انصافه ؟؟

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۴۸ ق.ظ
خداوندا شکمی تخت و با ظرفیتی پنهان عطا کن که  وقتی می آیم خانه و خوراکی های خوشمزه میخورم تغییر های ظاهری وحشتناکی در من ایجاد نشود . بماند که گاهی نفس کشیدن و حتی دیدن خوشمزه جات هم کافیست تا 10 کیلو چاق شوم دیگر خوردنشان بماند, هان ؟؟ 
آه ای خدای خوشمزه جات یه کاری بکن دیگه :(( خب ؟


وای به روزی که بگندد نمک

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۴۳ ب.ظ

شما آقا پسر گل که 31 سالته ، دهه شصتی هستی (این خیلی مهمه مثلا) , تحصیل کرده ای , استاد دانشگاهی , بچه ی آخری, به روزی و مدرنی , روش زندگیت با خانواده ت متفاوته , همه چی حالیته و غیره؟حداقل از شما انتظار میره خانواده رو توجیه کنی که صبح جمعه زمان خوبی برای خاستگاری نیست , حتی اگه عجله داری و کیس ت در رفت آمده و 80 درصد سال رو خونه نیست و یه شهر دیگه ست ...

خب ؟


+شما 92 تا وبلاگ نخونده نشده رو سر ما که هیچ تو قلب ما جا دارید :)

روایتی بی عین بی شین بی قاف

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۴۲ ب.ظ

آفتاب بود اما نه افتاب کویر . بالاخره تبریزم آفتاب داره خب .این چادر منم انگار کل اشعه هارو تو خودش ذخیره کرده بود .کیفم با وجود دوربین داخلش حدود چندکیلویی میشد و به زحمت داشتیم سربالاییو میرفتیم که برسیم پل هوایی .همین طور که هن و هن کنان میرفتیم بالا و صحبت میکردیم حس کردم شونه م داره از جا کنده میشه .باز دوباره بلند بلند فکر کردم و گفتم حالا فهمیدم این اقاهایی که کیف زنونه دستشونه اصلا چرا دست میگیرن و و تبدیل شدن به یه شوهر فداکار  وتا مدت ها حمل میکنن ش  و لعنت به ما که انقد مسخره شون میکردیم .

دقیقا همینجا ، وقتی کسی متوجه حرفم نشد با یه لحن نعره طور فاطی گفت وااای ینی تو هم از همونا میشی ؟؟؟؟؟ :)) بالاخره با کلی توافق که منم توش نقش نداشتم قرار شد اسمشم باشه علی .

  • نگین ...