این روزا همش دارم فکر میکنم . به قاشق کنار بشقابی که توش قرمه سبزی مونده ، به پالتویی که از خشکشویی گرفتم ، تو کاوره و الان از تخت اویزونه , به انگشتری که زندایی از انگشتش در آورد و کرد تو انگشت من و حالا انگار که گمش کردم ، به نون چایی هایی که مریم از شیراز آورده بود ، به خنده های محسن وسبا ، به کمر شلوار کرم رنگه که لق میزنه ، به ویندوز لپتاپم که هی میپره ، به پروژه ها ، به دکتر "ب " ، به خونه ، به مامان ، به بابا ، به کارت ویزیتی که داداش دیروز سفارش داد، به خودم ، به خودم ؟
1. نفهمیدم پس من کی وقت دارم تا بتونم به قولی که به سبا دادم عمل کنم ؟ سفر دونفره به یک مکان نامعلوم و یه روز عکس بازی تو خیابون ها !
2. به طور جنون آمیزی هر نیمه شب ،حتی اگه پروژه ها برا کلکسیون ِفردا مونده باشه فیلم میبینم و این میطلبه همینطور وحشیانه فیلم دانلود کنم _ آره خب اکانت نامحدود دکتری دارم و کیف دنیا رو میکنم (ایکون دیرام رام رام دیرام رام - هِد میزند _بسوزید)
3. این طوریه که کلا تو تاریکی به سر میبریم! قبل از طلوع میزنم بیرون بعد از غروب برمیگردم تا بیام و به تخت عزیزم برسم .
4. به یک نفر پایه ، حتا چهارپایه جهت متر کردن خیابان ها در این هوا و کمی کافه گردی و عکاسی نیازمندیم . گور بابای درس و این صوبتا :/