با احترام و با 37 ساعت تاخیر شاید! :) هپی !
جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ب.ظ
photo by: me
توی ِ کشوی ِ سوم ِ کمدِ سمت ِ راست ِ هال خصوصی یک جسم شیشه ای بود. که سر ِ پلاستیکی و کروی داشت مثل ِ ماسماسک ِ دستگاه فشار خون!. چیز عجیبی بود و از قضا یکروز که دعوایمان شد و من زورم نرسید پس کوبیدمش وسط فرق ِ سرش! به خودم آمدم توی مطب دکتر بویم و روسری ِ چارخانه ی نخی ِ زرد ِ خرسی ام دور سر ِ پر از خونش بود و منی که انگار کسی قلبم رو چنگ میزد. به بابا گفتم "به دکتر نگی من سرش رو شیکوندم بگو هندونه خورده تو سرش "و خوب یادمه دکتر همه چیز را میدانست .اصلا همه میدانستن اما به بازی ِ کثیفشان ادامه میدادن و به من نمیگفتن تا کمتر خجالت بکشم.
تا بود و بودم نمیساختیم و تا رفت و رفتم دلتنگ شدیم .و هی برمیگشتیم کنار هم می ایستادیم و به جبران تمام حرف های نزده در وقت نبودنمان تا صبح نمیخوابیدیم!
کوچک بودیم, انگار نبودیم. کمی بزرگ شدیم و بی تفاوت. حال بزرگ تر و شاید غافل از این که ناگهان چه قدر زود دیر میشود ! انگار همین دیروز بود که دور قابلمه ی ابجوش میدویدیم و روی دست من خالی شد و پوستش برگشت و انگار از سوزش من میخواست جیغ بکشد و گریه کند !
چه زود دیر میشود ما چقدر غافلیم از لحظه های باهم بودن. و اینگونه 27 سال گذشت!