بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چیزهایی هست که نمیدانی» ثبت شده است

به من نخند عزیزم تا نمونه غم هام

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۰۳ ق.ظ

صدای تقّ ریزی اومد. فهمیدم که بله، پایی خورده بهش و اونم رفته تو دیوار و یه لکه نم دار کاشته روش . و شکسته...

داشتم کیف میدوختم و خندوانه می‌دیدم و خوشحال بودم که «حالا برنامه هام رو رواله...» اما یهو قلبم از جا کنده شد. حتی کوک ها رو اشتباه زدم و دوبار با سوزن دستمو سوراخ کردم. اونطرف مهیار - برادر زاده ی شش ماه م - داره سروصدا می‌کنه و بهزاد عمرانی که خیلیم لاغرتر شده تو تلویزیون میخونه، اما روحم! نمی‌دونم کجا داره سیر می‌کنه!

شایدم میدونم ؟ نه، نه چون آدم خاطره بازی هستم، البته بهتره بگم آدم خاطره سازیم که بعدش شور خاطره بازی رو درمیارم پهن میکنم جلو‌ آفتاب خشک شه و پودرش میکنم و میریزم تو فکرم که مزّش... تلخ شه.

حالا شاید بگین دارم از چی حرف میزنم؟ جوابش ساده ست؛ ماگ. ماگِ سفیدِ ساده با نقش دوازده تا دایره و مربع، که‌ توشو نگاه کنی انگار به یه چاه هویجی زل زدی. اومدنش تو زندگیم برمیگرده به سالی که اول راهنمایی بودم و یهو به‌ خودم اومدم دیدم اینو با یه جا حوله ای گذاشتن تو بغلم گفتن مواظبش باش، این جایزته. اولین ماگی بود که وارد وسایل شخصی من شد. همیشه توی کتابخونه ام بود و بیشتر از چشام مراقب بودم که نشکنه. حتی تا همین چند لحظه پیش هن تو خونه و گوشه ی دیوار کنار تلویزیون بود. اما حالا دیگه ماگی در کار نیست، یه کالبد رنگ پریده که از بالا تا پایین ترک خورده و یه تیکه سرامیکی از لبه اش، مثل دندون شیری یه بچه ی شرّ، پریده و معلوم نیست کجا و چطوری افتاده. الان انگار از اول هیچ ماگی وجود نداشته، فقط خاطراتی مبهم دارم از چیزی ارزشمند و شکننده که همه این سالها لبه پرتگاه کتاب خونه ام نشسته بوده و هی نگاهش کردم و هی جلوی چشمم مرور شدن، و رنگ باختن...

  • نگین ...

کنسرو غول

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ق.ظ

شاید هرکسی یه بعد پنهان داشته باشه تو دلش یا ذهنش ,که توی اون بُعد از یه چیزی میترسه یه چیزی که تلفیق شده از غم و ترس که یا میاد رو ,یا یه وقتایی انکار میشه, گاهیم فراموش میشه . میخواد  مرگ باشه , ارتفاع باشه , جنگ باشه , افتادن باشه , از دست دادن باشه یا هر چیز دیگه ای که شبیه هیولای سیاه بچگی هامونه . خب منم ازین قاعده مستثنی نیستم منم مثل بقیه یه چیزی دارم که ازش میترسم یه چیزی که غول ِ ماجرای زندگیمه و بعضی روزا ازون ته فکرم میاد رو . نه میتونم فراموشش کنم نه انکارش کنم و نه ازش فرار کنم . مث یه تاریکی ضعیف ته یه چاه روشن. همینقدر متضاد همین قدر عجیب .


  • نگین ...