کم نگوی اما گزیده گوی
وقتی کتاب قورت نمیدم ,فیلم نمیخورم , شبا تا صبح خیال بافی نمیکنم و یواشکی تو کتابخونه ی مامان لابه لای کتابا وول نمیخورم ؛ کمتر حرف میزنم , کمتر (واقعی) مینویسم و کمتر نظرات عاقل اندر سفیهانه میدم. یحتمل با این اتفاق بیشتر احساس سبکی دارم چون بیشتر میشنوم و بیشتر یاد میگیرم .
وقتایی که بی توجه به پیرامون نان استاپ داریم نطق میکنیم و واضح تر بگم تو هر زمینه ای داریم نطق میکنیم حواسمون هست که این عطش بیشتر حرف زدن و نطق کردن , ما رو مجنون و بی اختیار میکنه و باعث میشه دیگه حرفای کسی رو گوش نکنیم ؟ اصلا اگه دقت کنید میبینید دیگه گوش نمیکنیم که بفهمیم بلکه داریم گوش میکنیم که جواب بدیم !
گاهی اوقات احتمال اینکه "خودمون" باشیم به حداقل میرسه و دقیقا حرف زدن همین موقع هاست که خطرناک میشه .
من الان "هستم" , اما اگر زبون باز کنم دیگه "خودم" نیستم , شدم یه فرد موج سوار که عین یه دستگاه زیراکس و با تکیه بر شعار "خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو " چشمامو بستم و بیخبر از همه جا دهن باز کردم و نطق سر دادم و دارم رو نظریه های روشنفکرانه اسکی میرم .